سحر نیکوعقیده |شهرآرانیوز؛ تمام کوچهپسکوچههای خیابان چهنو را مثل کف دستش میشناسد و برای هر معبری داستانی دارد. بارها به قصد مرور گذشته از این کوچهها عبور کرده و خاطرات کودکیاش را نفس کشیده است. گذشته برای او عزیز است و خوشیها را در خاطراتش زندگی میکند.
قاسم هادیان حقیقی ۷۷ ساله و بزرگشده این محله است. محلهای که صد سالگیاش را پشت سر گذاشته است. پدر او شاطر حسین هم روزی روزگاری از ریشسفیدان اسم و رسمدار این خیابان بوده و در پنجراه پایین خیابان آردفروشی داشته است، درست در نزدیکی کاروانسراهای قدیمی میدان عدالت؛ کاروانسراهایی که آن روزها تجارتخانههای مهم تاجران شهر به شمار میرفتند.
هادیان قرار است با خاطرهگوییهایش ما را ببرد به سالهای دور، به روزهایی که خبری از همهمه و شلوغی پنجراه پایین خیابان و صدای بوق خودروها نبود. پنجراه پایینخیابان معروف بود به ایستگاه گاری و استرهای تازه نفسی که مسافران را تا آن سر شهر هم میبردند. قرار است همقدم با او پا به کوچهباغهای گذشته بگذاریم، به باغهای توت، انگور و سیب و کودکانی که سرخوشانه میان این درختها میخندیدند، میدویدند و پرواز میکردند. با خاطرات او به روزهایی میرویم که حالا کمتر کسی به خاطر دارد.
زودتر از موعد به محل قرارمان رسیده است. ابتدای خیابان شهید صدوقی ایستاده و نگاه خیرهاش را به رفت و آمد آدمها دوخته است. لابد با خودش فکر میکند که چند نفر از این عابران خاموش وقتی روی سنگفرش این خیابانها پا میگذارند، سرگذشت قدیمیترین کوچههای مشهد را میدانند. این کوچهها برای هادیان فقط محلی برای عبور و مرور نیستند. هر گذرگاه برای او بخشی از هویت و اصالت این محله است.
هر معبری برای او خاطرهای را زنده میکند و داستانی که دلش میخواهد آن را با تمام جزئیاتش تعریف کند. همه چیز را از همین نقطهای که ایستادهایم تعریف میکند: درست همین جا که ایستادهایم نهری روان و خروشان بود به نام چشمه گیلاس. از جایی نزدیک به گلبهار سر چشمه میگرفت و از مقابل کوچه چهنو عبور میکرد و میرفت. رو به روی این نهر در آن سوی خیابان درست در کنار پارک شهید فهمیده فعلی بازار مالفروشها قرار داشت. بازاری قدیمی که تا ٧٠سال پیش، آنجا گاو، اسب و شتر میفروختند.
استر، الاغ و اسب، وسایل نقلیه روزگاران قدیم بودند. همین هم بود که چند ایستگاه گاری معروف در مشهد برپا شده بود. یکی از این ایستگاهها ایستگاه گاری پایینخیابان بود. درست در همین نقطهای که حالا تاکسیرانها توقف میکنند. ٧٠سال پیش که هنوز خبری از آسفالت، جاده و جدولکشی نبود، مردم برای جابهجایی کنار پنجراه میایستادند. گاریهای اسبی و درشکههای چوبی هم اینجا توقف میکردند. اعیان و اشراف سوار اسب میشدند و معمولیترها هم استر و شتر را انتخاب میکردند.
بعدتر این گاریهای کوچک پیشرفتهتر شدند. تبدیل به گاریهای بزرگتری شدند که هادیان به آنها میگوید تراموا! ۱۰، ۲۰ نفر ظرفیت داشته و چهار اسب تازهنفس آن را میکشیدند. فنری هم زیر این گاریهای بزرگ نصب میکردند تا توی چالهچولهها که میافتد تکانهای شدید نخورد. هادیان بارها در کودکی سوار این گاریها شده و به نقطه نقطه شهر رفته است. پس از آسفالت این خیابان، اولین خودرویی که پایینخیابان آمد اتومبیلی بود به نام پا به دا! یک خودرو روسی محکم با بدنه قوی. بعد از آن داتسون و فیات وارد میدان شدند. کمکم شرکت اتوبوسرانی هم دایر شد و هر مسافر میتوانست با یک قران از پایینخیابان تا باغ ملی برود.
از جلو هر کاروانسرا که عبور میکنیم چند جملهای درباره آن توضیح میدهد. کاروانسراهای دور میدان عدالت از معدود فضاهایی هستند که از گذشتههای دور خودشان را به اینجا رساندهاند. خسته و فرسودهاند با سقفهای ترکخورده و دیوارهای تکیده. هادیان، اما بودنشان را از غنیمتهای روزگارمان میداند و از داستانهایی میگوید که میان همین دیوارها جان گرفتهاند.
کاروانسرای اردکانیان تجارت خانه زرشک، آلو و زردالو بود. کاروانسرای حاج علی حسن هم کارگاه کرک و مو. نیمی از زنان کوچه چهنو در همین کاروانسرا مشغول به کار بودند. صبح تا شب کرک و مو را از هم سوا میکردند. بعد هم آنها را ٩٠سانت در ٩٠سانت عدل بندی میکردند. عدلها را از یک سر تا سر دیگر وسط محوطه کاروانسرا میچیدند. تاجرها میآمدند برای سُرتکردن عدلها! این بررسیکردن هم اصول خاص خودش را داشت. آنها یکی یکی عدلها را باز نمیکردند. چند عدل را رندوم از توی صف بیرون میکشیدند و باز میکردند. اگر آشغال، سنگ و ریگی داخلش نبود کار تمام بود. هزینه را پرداخت میکردند و بار جدید را برای بستهبندی تحویل میدادند.
پیران جهان جمله برفتند به مصلی!ای میرزا یدا...! / کردند همگی دعای بارانای خانه خمیران!
از میدان پنجراه و کاروانسراها که عبور میکنیم و به خیابان مصلی میرسیم، چشمش که به گنبد مصلی تاریخی میافتد آرام این بیت را با خودش زمزمه میکند. بعد هم ازخاطرات کودکی خودش میگوید. اینکه آنزمانها مردم محله هر وقت فکر میکردند مورد خشم و غضب خداوند قرار گرفتهاند زیر گنبد مصلی دورهم جمع میشدند.
چاره بندآمدن بارانهای سیلآسا، خشکسالیها و... همه را اینجا جستوجو میکردند، زیر گنبد مصلی. کنار هم روزها و هفتهها دست به دعا میشدند و نماز میخواندند؛ اینجا مهمترین محل تجمع مردم محلههای اطراف بود. مردم با کمک هم دیگ آش نذری پربا میکردند. مردها کنده میآوردند و زنها وظیفه پخت و پز آش نذری را داشتند.
برمیگردیم به سر خانه اول، به زادگاه قاسم هادیان. به همان کوچهپسکوچههایی که او کودکیاش را آنجا گذرانده و بالیده است. مدتی است که نام این گذرگاه را به خیابان شهید صدوقی تغییر دادهاند، اما او نام چهنو از زبانش نمیافتد و دلش میخواهد اصالت این کوچه را با تک تک واژههایی که به کار میبرد، نشان بدهد: نباید نامها را دستکم بگیریم، بهویژه نام خیابانها، کوچهها و مکانها را. اسم هر کوچهای میتواند هویت و پیشینه آن کوچه را برای ما زنده کند. میتواند آن فضا را برای ما معرفی کند.
به گفته هادیان این گذرگاه پیش از اینکه چهنو نامیده شود به شهر متصل نبوده و معروف بوده به حیطه. یعنی محیطی کوچک، یک شبه آبادانی دور از شهر که ٥٠خانوار بیشتر نداشته. او لحظاتی در ابتدای این کوچه میایستد و خوب به اطراف نگاه میکند: آن قدیمها که اینجا این قدر برو و بیا نبود. سمت چپ کوچه از ابتدای آن تا جایی که چشم کار میکرد دیواری گلی بود، دیواری که به آن چینه هم میگفتیم. بهجز یک بقالی و نانوایی چیز دیگری اینجا پیدا نمیشد. سمت راست کوچه هم چند خانه بود و چند کوچه باغ.
به صدوقی یک که میرسیم مکثی میکند و تا دورها کوچه را میکاود. این کوچه دور و دراز که معروف بوده به کوچه باغ چهنو، میخورده به باغ عبد الرسول. یک باغ اختصاصی پر از درخت توت و انگور که متعلق به یکی از باغداران متنفذ آن کوچه بوده است. دومین کوچه این خیابان کوچه صدوقی ۳ است که به گفته او محل زندگی سه پاسبان بود. محمدرضا پاسبان، صادق خان پاسبان و اسدا... پاسبان. میخندد و میگوید: این پاسبانها هیچ وقت به درد ما نمیخوردند. از خانههایمان چند باری قالیچه و دیگ مسی دزدیدند و اینها همیشه خواب بودند.
تمام جزئیات و ریز و درشت کوچه را همانطور که بوده به خاطر دارد. از گرمابه قدیمی که در میانه کوچه قرار داشته میگوید. این گرمابه را گرمابه صفا نامیده بودند و حالا تخریب شده، اما در گذشته که نه گاز داشتند نه برق یکی از پررفتوآمدترین مکانها بوده است. او از سکوی کوچکی میگوید که درست در میانه کوچه و در کنار این گرمابه قرار داشته است.
سکوی گلی و کوتاه که توقفگاه اهالی بوده. به این سکو که میرسیدند مدتی درنگ میکردند، طبقهای سنگین پر از میوه را که از باغشان چیده بودند، روی آن میگذاشتند و باز به راهشان ادامه میدادند.
اینجا پر از باغ بوده. باغ خربزه، هندوانه، سیب، گلابی، توت و... اهالی این کوچه بیشتر کشاورز و باغدار بودند و میوه نیمی از میوهفروشیهای شهر از همین باغها تأمین میشده است.
اما چرا این کوچه را کوچه چهنو مینامند؟ داستان این اسم برمیگردد به چاهی که حاج حسین قصاب، ٦٠سال پیش در باغ خودش میزند. فرد متنفذ و ثروتمندی که چاهی برای آبیاری ١٠٠هکتار باغی که اینجا داشته حفر میکند. این چاه آنقدر عمیق بوده که میتوانسته کل باغها و زمینهای کشاورزی این اطراف را آبیاری کند. همین هم میشود که محله را به نام همین چاهِ نو نامگذاری میکنند چهنو! تا قبل از آن، این محدوده به نام حیطه معروف بوده و بعد تغییر میکند. این اسم تا مدتها روی این خیابان میماند.
میرسیم به کوچه شهید صدوقی٥. کوچهای که به یخدان مخروطیاش معروف بوده است. یک یخدان طبیعی کله قندی گِلی که اهالی با کمک هم آن را درست کرده بودند تا در روزهای گرم تابستانی آنجا تکههای یخ ذخیره کنند. آقای هادیان سازوکار این یخدان را بهخوبی به یاد دارد. کنار این یخدان یک باغچه (حوضچه) خالی بوده که همیشه خدا سایه دیوار روی آن میافتاده است. آخرهای زمستان آب را میانداختند توی این باغچه تا یخ بزند. خیلی زود آب در سایه دیوار منجمد میشده است.
بعد مردان محله همگی با کمک هم با کلنگ یخ را میشکستند، در یخدان را باز میکردند و قطعات یخ را در چاله میریختند. بهدلیل ساختار یخدان و سقف مخروطیاش، دمای هوای یخدان حتی در روزهای تابستانی پایین میمانده و یخها تا چندین ماه آنجا منجمد میماندند. آن تکه یخهای بلوری درخشان برای آقای هادیان، یعنی طعم شربت سکنجبین خنک. شربتی که به لطف همین تکه یخها در ظهرهای گرم تابستان خنک و گوارا بوده و بعد از بازی با بچههای توی کوچه حسابی به جانش میچسبیده است.
انتهای کوچه چهنو چند کارگاه کوچک با چند کارگر وجود داشته که به آنها کارخانه میگفتند. کارخانه شیشهبری، کارخانه تولید اسید و... کارخانه زهتابی معروفترینشان بوده است. صاحب کارخانه رودههای گوسفند را از کشتارگاه میخریده است. کشتارگاه هم همین فرهنگسرای غدیر امروز بوده که مدتها پیش تخریب میشود و تغییر کاربری میدهد. کارگران رودههای گوسفند را میشستند و میپیچیدند. بعد با دستگاهی مخصوص آنقدر آن را میکشیدند و میپیچیدند که تبدیل به یک نخ محکم و سفت میشد. این زه کاربردهای زیادی داشته است. مالدارها و اسبسوارها آن را میخریدند و به چوبی وصل میکردند تا به عنوان شلاق برای حیوانات خود از آن استفاده کنند. حلاجها و پنبهزنها هم از آن به عنوان کمان حلاجی و برای پنبهزنی استفاده میکردند و... خلاصه این روده کشیده شده در گذشته کاربردهای فراوانی داشته است.
درست در کنار این کارخانه کارگاه دباغی بوده که آنجا پوست گاو و گوسفند را تبدیل به چرم میکردند. عدهای از ساکنان چهنو و محلات اطراف در این کارگاهها مشغول به کار بودند. کارگاههایی که حالا اثری از آنها نیست.
علاوه بر اینها چند کارگاه خانگی هم در کوچهپسکوچههای این خیابان وجود داشته است. کارگاههای کوچکی که عموما زنان آن را اداره میکردند. کارگاه صابونسازی یکی از آنها بوده است. این صابونها با چربی حیوانی ساخته میشده. هادیان میگوید: این صابونها تنها وسیله شستوشوی ما در آنزمان بود. ما را که تمیزتر نمیکرد هیچ، دست و رویمان را خشک و زبر هم میکرد و فایده خاصی برای ما نداشت.
به هر کوی و برزنی که میرسیم داستانی برای تعریف کردن دارد. از او میخواهم که داستان خودش را تعریف کند. او فرزند شاطر حسین است، فرزند حسین هادیان نانوا و آردفروش قدیمی این خیابان. اول کار در پنجراه، در نزدیکی کوچه ساربانها، یک نانوایی داشته و بعد نانواییاش را تبدیل به آردفروشی میکند. هادیان تا هجدهسالگی در این محله کنار پدر و مادرش میماند و بعد سیر و سفرش را آغاز میکند. به شهرهای مختلف میرود و شغلهای مختلفی را امتحان میکند. به هر دانش و کاری ناخنکی زده و در هر زمینهای حرفی برای گفتن دارد. درباره علم شیمی مطالعاتی داشته و کارش بهنوعی مرتبط با همین علم بوده، تاریخ را هم تا حدودی بلد است. اما علاقهاش به کند و کاو درباره پیشینه پایینخیابان برمیگردد به پنجاهسالگیاش.
وقتی که بازنشسته میشود و یک خانه نقلی در نزدیکی حرم امام رضا (ع) میخرد تا بتواند هر وقت دلش خواست برود زیارت. رفت و آمدهای مداومش به حرم و صحبت با زائران روح کنجکاوش را قلقلک میدهد. درباره حرم و سال ساخت آن و... مطالعه میکند و طی همین مطالعات کتاب عیون اخبار الرضا (ع) را پیدا میکند. کتابی که به گمانش کاملترین اطلاعات را درباره تاریخچه پایینخیابان و مشهد قدیم دارد. ادغام این اطلاعات، تجربیات و خاطراتی که دارد حالا دری را برای ما به روی گذشته باز کرده است. تاریخ شفاهی کوچه چهنو و پایینخیابان که شنیدنش لابهلای خاطرات شیرین و بیان شیوای او خالی از لطف نیست.