روز اول «بهدنبال گلگشتن» برای آنکه یک «ساقی» پیدا کنم، ساعتها راه میروم. از این خیابان به آن خیابان و از این پارک به آن پارک. ساقیها همهجا هستند (برای آنهایی که واقعا دنبال گل هستند!) و هیچجا نیستند (برای کسی که واقعا دنبال گل نیست!).
مصطفی توفیقی | شهرآرانیوز؛ سه نفر هستند. امیر (بیستویکساله)، مهرداد (بیست وپنجساله) و علیرضا (سیویکساله)، هرسه خوشچهره، خوشصحبت و برخلاف انتظار اولیه، بسیار مودب. در بوستان پرنیان، روی نیمکتی که خودش را لابهلای درختهای پارک قایم کرده است، نشستهاند. پاهایشان را روی زمین کش دادهاند و درحالیکه چشمهایشان رو به آسمان است، سیگارهایی را که در کاغذ رول پیچیدهاند، به هوا دود میکنند. بویی شبیه سوختگی چوب، چیزی شبیه عطر تلخ کاج با شدتی صدها برابر، از دستها و یقهها و نفسهایشان میپاشد به معطر گیسوی درختها، به هوای سرد اول آذر و در سوز هوا، دوچندان میشود. آن که کوچکتر است، میگوید: چه هوایی! مهرداد ادامه میدهد: چه آهنگی!
علیرضا: صدای گنجشکا رو میشنوی؟
هوای بیهوایی
هوا سرد است، گنجشکها در دوردست میخوانند، و موسیقی دقیقهای قبل از ادامه باز ایستاده است، صحبت، اما همچنان از آواز درهم گنجشکها، صدای بلند موسیقی غایب و مطبوعبودن هوای یخبسته آذرماه است.
به آنها نزدیکتر میشوم: فندک دارین؟
خودشان را روی نیمکت جمعوجور میکنند. هر سه با هم مؤدبانه میگویند: بله!
و فندکهایشان را محبتآمیز و محترمانه به سمتم میگیرند. تشکر میکنم. فندک علیرضا را میگیرم. بیآنکه غیبت سیگار دربرابر تقاضای فندک غافلگیرشان کرده باشد، تقاضای من را برای نشستن درکنارشان پاسخ مثبت میدهند.
- حال میکنین دیگه حسابی؟
- حال میکنیم چه حالی! (امیر میگوید).
- شما حال نمیکنین؟ (مهرداد میگوید).
-های هایمهای هایم (علیرضا با صدای بلند و به آواز میگوید).
اهالی سرزمین گل!
پسر جوان دیگری (که سپس خودش را مجتبی معرفی میکند) از جلو ما رد میشود، سرش را با زاویهای نامتعارف بهسمت ما میچرخاند، و به شوخی یا طعنه، طوری که همه بشنویم، میگوید: داداش، وقتت رو با اینا تلف نکن؛ اینا همیشه «های» هستن (هایبودن: وضعیت اوج وهم ناشی از مصرف مواد مخدر گل).
پسر جوان تندتند راه میرود، با سوییشرت مشکی که پشت آن، طرح بزرگی از برگ سبز ماریجوانا نقش بسته است. برمیخیزم، بهسرعت پشت سرش راه میافتم، به او نزدیکتر میشوم، قدمهایش تندتر میشود. صدایش میکنم: ببخشید، ببخشید!
درحال تندتند راهرفتن جواب میدهد: امر؟
باید چیزی سر هم کنم برای گفتن: «شیشه» میخوام!
- اینجا پیدا نمیشه. اینجا فقط گل و علف!
- میخوام!
توقف میکند: اگه بخوای، خودش میآد سراغت! حتما نخواستی که نیومده!
نگاهش را از من میدزدد. دوباره راه میافتد. اینبار نه به سرعت قبل.
- بچه این محل نیستم. تازه اومدیم.
- بچه این محل نیستی. اینکاره هم نیستی داداش.
- مگه اینکارهها چه شکلیان؟
- بعد ۱۰ سال فاز دادن و فاز گرفتن، اگه طرفم رو نشناسم که خیلی شاسم!
- حالا کجا میتونم گیر بیارم؟ میتونی برام جور کنی؟
- ساقی این پارک کس دیگهست. اینجا مأموربازاره، راستهکار من نیست. این کاره باشی خودشممیآد سراغت!
- مگه مأمورا به مصرف گل هم گیر میدن؟
- به گل گیر نمیدن، دنبال سوژهان. به چیِ گل گیر بدن؟ مگه شیشهست؟
میگوید و با بیمیلی، راهش را جدا میکند و با وضعی میان راهرفتن و دویدن، دور میشود.
روز اول «بهدنبال گلگشتن» برای آنکه یک «ساقی» پیدا کنم، ساعتها راه میروم. از این خیابان به آن خیابان و از این پارک به آن پارک. ساقیها همهجا هستند (برای آنهایی که واقعا دنبال گل هستند!) و هیچجا نیستند (برای کسی که واقعا دنبال گل نیست!). اشباح مجسمی که «هستند» و زیاد هم هستند، بارها روبهرویت به چشمهایت زل میزنند یا از کنارت میگذرند و با تنهزدنی مختصر، حوزه قلمرو خودشان را به تو یادآوری میکنند، اما مجالی برای سخنگفتن باقی نمیگذارند برای کسی که «واقعا اهلش نباشد».
بالا، بالا، بالاتر...
- حالا چطور میتونم خودم رو اهلش نشون بدم؟
متین که فقط ۱۸سال دارد و از پانزدهسالگی گل را تجربه کرده است، در بوستان جامی، راههایی پیش پای من میگذارد: «قرمزی چشم، خشکی دهان و لبها، منگی و پرتبودن از محیط اطراف!»
با تشنگی، لبهایم را خشک نگه میدارم. خودم را به بیحواسی میزنم و زل میزنم به یک نقطه در آسمان (این را از امیر و مهرداد و علیرضا یاد گرفتهام)، و برای چشمها، قطره «نفازولین» میریزم. چشمهایم را قرمز نمیکند، سفیدتر میکند! و این هم از مشخصات «گلبازها» است، سفیدی مفرط چشمها بهخاطر استفاده مکرر از نفازولین که سرخی ناشی از آثار «کانابیس» بر چشمها را به فوریت از بین میبرد. صدالبته کمی هم باید «لش» کنم و بدنم را ول کنم روی نیمکت پارکی از پارکهای مشهد. روز دوم گزارش ما به این ترتیب میگذرد. کار زیادی در کار نیست. آنچه هست تنبلی، ایستایی و به قول متین هجدهساله «لشکردن» است.
متین میگوید: حال گلکشیدن به همین لشکردنش هست آقامصطفی! خودت رو ول میدی روی مبل و فیلم نگاه میکنی. لش میکنی روی نیمکت پارک و با رپ فاز میگیری. همهجا درحال پروازی. زیر لب میخوانم: من در میان جمع و دلم جای دیگر است.
میپرسد: چی؟
میگویم: شعر حافظ هس. خدا رو چه دیدی؛ حتما زمان حافظ هم عدهای طور دیگری لش میکردهن.... و قصه لشکردن تمامی ندارد. روزگار لش، آدمهای لش، زندگی لش... و «لشکردن» از آنجایی شروع میشود که چیزی برای ایستادن، برای محکمایستادن وجود ندارد...
و اینها که من نوشتم، طرز دیگر حرفهای «سوفی» است. خودش را اینطور معرفی میکند و لابد اسم دیگری داشته باشد، اسمی که مناسب و متناسب «هایشدن» و «لشکردن» یک جوان نیست!
شاید جایی دیگر...
با متین قرار داشته و دیر رسیده، عذرخواهی میکند. متین، انگار در جهان دیگری سیر میکند، توجهی به عذرخواهیاش ندارد. متین اشاره میکند، «سوفی» مینشیند. متین «سوفی» صدایش میکند. معمای نام حل میشود. پرجنبوجوش است. اعتماد میکند و مینشیند، اما تعادلی در چشمها و حرکات دستهایش نیست. رفتارهای بدنیاش، اغراقشده مینماید.
حرف که میزند، فلسفه سبکسرانهاش در عطر تندی که از پیراهنش برخاسته گم میشود: اصل قصه همه ما یکی است. غیر از گل، چیز دیگری برای لذتبردن وجود ندارد. با گل تنهاییمان کمتر میشود؛ و چیزهای همیشه بیمعنی زندگی، قشنگتر میشود.
متین حرفهای سوفی را تأیید میکند: تا مصرف نکنی، تاهای نشی، حرفش رو نمیفهمی آقامصطفی! جایی که ما هستیم، اون جایی نیست که شما نشستهای! هر بار یکطور بهسراغت میآد! هر روز و هر دقیقه یک دنیای جدید جلو چشمت باز میکنه.
سوفی از کیفش ساندویچی درمیآورد و به سمتم میگیرد. پیش از آنکه تعارف کند، متین ساندویچ را بلعیده است! و تمنای ساندویچ بعدی را دارد. «سوفی» با خندهای کنترل نشده و ناگهانی توضیح میدهد: تنها بدیش هم اینه که هرچه بیشتر میزنی، بیشتر گرسنه میشی! این آقامتین که اصلا سیرمونی نداره!
پرت شدن به آخر دنیا
تا وصال «ساقی»، با ۱۲ نفر از جوانهای شانزده تا سیوپنجساله «گلباز» صحبت کردهام. حرف مشترکشان این است: «دردهایمان را فراموش میکنیم. جهان را زیباتر میبینیم. حال خوبی داریم.» و این «حال خوب» که لابد در این روزگار بسیاری دردها غنیمت است، عاقبتی هم دارد: اضطراب، افسردگی، فراموشی کوتاهمدت، افزایش ضربان قلب، ناهماهنگی حرکات بدن، و درصورت ادامه مصرف، روانپریشی، پارانویا، مشکشلات تنفسی، مشکلات ناباروری، و حتی زمینهسازی برای سرطان!
پاسخ همه گلبازها، اما به این سؤال من که «نگران آخر و عاقبتش نیستی؟» مشترک است: «خیلی چیزهای دیگر هم عوارض دارد! اینطورها هم که میگویند، نیست!» و اینطور استدلال میکنند: «اصلا تا حالا یک نفر را دیدهای که با ماری اوردوز کند؟» و به هزار دلیل واهی متوسل میشوند تا به من ثابت کنند «گل اعتیادآور نیست!» و برای آنکه توجیه شوم، به من هم تعارف میکنند! اما همه آنها این حرف خودشان را هم نادیده میگیرند که از زبان سوفی اینگونه است: «روزی که گل بهمون نمیرسه، دنیا روی سرمون خراب میشه! اینقدر پرت میافتیم که انگار به آخر دنیا میرسیم!»
گفتگو با یک ساقی ماریجوانا که دختر و پسر ۱۳ ساله هم از مشتریهایش هستند
دکتر گلفروش!
تا روز سوم هم فرصت هست که روی یک نیمکت در مسیر پر رفت و آمد پارک بنشینم و در حالی که نقش یک «خمار» واقعی ماری جوانا را بازی میکنم، منتظر رسیدن ساقی بمانم!
دمدمای غروب چهارشنبه است که «دکتر» پیدایش میشود. خوش تیپ و خوش پوش و خوش لباس است، قد متوسط، با موهای به دقت پیرایش شده. ظاهرا «متین» حق هم صحبتی را ادا کرده و «دکتر» را به سراغم فرستاده است:
- متین دی کاپریو گفت دنبال یکی میگردی کمکت کنه.
- چه کمکی؟
- برای گزارش و این جور چیزا.
(ظاهرا متین بیشتر راه را برایم هموار کرده است). خودم را جمع و جور میکنم و همه حواسم را به او میدهم:
- بله، بله ممنونم.
- آقا متین از بچههای گل این پارکه. خیلی هوای ما رو داره.
- بله واقعا پسر آقایی هستش.
- خوب من درخدمتم. اگه فقط سؤال و جوابه بفرما.
- میتونم اسمتون رو بدونم؟
- دکتر! همه میگن دکتر، شما هم بنویس دکتر!
- شما چند وقته توی این کار هستین؟
- خرید و فروش؟ سه چار سال. قبلش چند وقتی برای دوست و آشناها جور میکردم.
- دوست و آشنا یعنی خونواده؟
- خونواده کمتر. یه پسردایی داشتم که براش جور میکردم، بعدها دختردایی م هم بهم فهموند این کاره است. ده پونزده تا دوست و رفیق هم اون داشت که سرجمع خرید خوبی ازم میکردن. دوست و رفیقا و هم کلاسیهای دانشگاه خودم هم بودن. سال اول شاید سی چهل نفری مستقیم و غیر مستقیم از من گل میگرفتن.
- الان چی؟ اوضاع کار خوبه؟
- ای، خدا رو شکر. گل همیشه بازار خودش رو داره. البته تا یک سال پیش مصرف کننده بیشتری سراغم میاومد. الان دست زیاد شده توی فروش. قیمت ماری هم بالا رفته؛ یا خودشون میکارن یا میرن دنبال ترک کردنش، که باز بر میگردن بالاخره.
- مگه قیمتا فرق کرده از پارسال؟
- قیمت چی فرق نکرده داداش؟ گل گرمی ۱۰ تومن رو الان تا گرمی ۵۰-۶۰ هم میفروشن!
- یعنی این جوونا واقعا این قدر پول توی دست و بالشونه؟
- بعضیاشون آره. بیشترشون هم نه. اونایی که میتونن، جیب ددی و مامی رو خالی میکنن و دود میکنن. بقیه هم یا جنس غش دار و نامرغوب میخرن یا بهم میگن براشون «سوخته» جمع کنم!
- گفتی بعضیا میرن دنبال ترک؟ راسته میگن ماری اعتیاد نمیآره؟
- اینایی که این جوری میگن، بیشترشون یک روز هم بدون گل روی پا نمیشن. البته من هم شنیدم که بعضیا گذاشتن کنار. ولی شنیدن کی بود مانند دیدن داداش!
- مشتری هات معمولا چه سن و سالی دارن؟
- از همه سنی هستن. الان بچه سیزده ساله گل میکشه تا پیرمرد هشتاد ساله! چرا دروغ؛ من خودم به بچه مچهها نمیفروشم. فردا روز هزار تا پدر مادر براشون پیدا میشه. ولی بچههای دبیرستانی و دانشجو و این سن و سالها توی پارکها میکشن دیگه.
- مشتری خانم هم داری؟
- اووووو الی ماشاءا...! اندازه موهای سرم! البته تعداد پسرها بیشتره، ولی دخترا هم روز به روز بیشتر میشن. حتی مشتری دارم خانوم خانه داره که دو تا بچه هم داره.
- گفتی از کار و درآمدت راضی هستی؟
- درآمدش که شکر، بد نیست، ده دوازده تومنی میشه در ماه. ولی خوب کیه که از دست فروشی راضی باشه که من راضی باشم؟
- دست فروشی که نه، بفرمایید مواد فروشی!
(رویش را در هم میکشد:)
- اومدی نسازی دیگه داداش. تو میدونی من دست چه کسایی گل میدم؟ فکر کردی همین چارتا جغله آشغال کش میتونن نون منو بدن؟ نه داداش، دکتر [..]و رئیس [..]و دکتر [..]هم از مشتریهای منن. یه استاد دانشگاه هم هست خودش روان شناسه، اصلا اون اولین بار بهم گفت «دکتر»! میگه کاری که تو میکنی، هیچ دکتری نمیتونه بکنه!