فرزانه شهامت | شهرآرانیوز؛ گاهی کلمات را در جای درستی استفاده نمیکنیم؛ مثلا به چیزی که خیلی هم نیست، الکی میگوییم خیلی. اما این خیلی، واقعی است: گردآوری دادههای این گزارش خیلی سخت بود؛ یک سختی بیدلیل. نامهنگاریها کردیم و در هفتههای متمادی، دهها بار پیگیری، آن هم با تاکید بر رعایت خط قرمزهای خودساخته دستگاههای اجرایی. برای عالَم و آدم توضیح دادیم که هدفمان صرفا اطلاعرسانی درباره خودکشیهایی است که هرازچندی، خبرهایش را میشنویم و سیاهنمایی یا بزرگنمایی در شأن شهرآرانیوز نیست.
بااینحال، کار به تایید حراست دستگاههای مربوط رسید و با تاکید بر اینکه مطلب پیش از چاپ، تایید شود، قفل زنگزده درهای همکاری باز شد. یکی از دستگاهها سوالات خنثی و بدون سوگیری ما را به تهران فرستاد و چند روز بعد، جواب منفی تحویلمان داد. باز هم خسته نشدیم و پیگیریهایمان را ادامه دادیم و درنهایت ۳۱ کلمه جوابی را تحویل گرفتیم که پاسخ هیچ کدام از سوالاتمان نبود. سوی دیگر ماجرا، افرادی بودند که خودکشی کرده بودند. چندنفری را سراغ گرفتیم و فهمیدیم که دیگر در این دنیا نیستند. آنهایی هم که زنده مانده بودند، حاضر به صحبت نمیشدند.
آنچه میخوانید، چند روایت کوتاه از کسانی است که از خودکشیهایشان، جان سالم به در برده و برای گفتگو، اعلام آمادگی کردهاند. تعداد کسانی که در استان خراسان رضوی، به این رفتار مبادرت میکنند و تعداد آنهایی که به خواستهشان رسیدند، جزو همان آمارهایی است که دربرابر پرسیدن آن، «هیس!» دریافت خواهید کرد. از سن، جنسیت، تحصیلات و خیلی چیزهای دیگرشان هم خبر نداریم. براساس دادههای وزارت بهداشت، همینقدر میدانیم که شیب آمار خودکشی در کشور، ملایم و افزایشی است و نرخ خودکشیهای منجر به مرگ در خراسان رضوی به مراتب کمتر از میانگین کشوری است. همچنین در این پرونده، توصیههایی را از کارشناسانی میخوانیم که با این افراد دلبریده از جانشان، سر و کار دارند. خواندن این مطالب به افراد کمتر از ۱۸ سال توصیه نمیشود.
هیچ وقت نگفت مقصر است
«بوی خون که به دماغم خورد، حالم به هم خورد. داد زدم: حامد بیا! این کثافت رگش رو زده!» ۱۰ سالی از ماجرا میگذرد، اما جواد، خاطره آن شب بهاری را موبهمو به یاد دارد. او، رضا و حامد، دوستان قدیمی بودند و اخلاق هم را مثل کف دست میشناختند. از چند وقت پیش رفتارهای رضا غیرعادی شده بود. میدانستند که از آن بچهننههای پرتوقع و همیشه شاکی است، ولی این اواخر، زیادی پکر بود و ذهنش توی فاز فکرهای منفی دور میزد. یک بار هم بعد از گعدههای مجردیشان، در وسایل رضا ابزار مصرف مواد مخدر دیده بودند.
«یه اخلاق بدی که داشت، این بود که فکر میکرد عالم و آدم باید در خدمتش باشن. از این آدمهایی بود که همیشه نسبت به شرایط گله دارن و شاکیان. برای قَسمش یه بار هم نشد بگه توی این موفقنشدنها، سهم خودش چیه. دلش میخواست خونواده هرجور که اون میگه از نظر مالی بهش حال بدن. اونها هم زیر بار نمیرفتن و بینشون ناراحتی پیش میاومد. بهشدت اهل مقایسه خودش با بقیه بود؛ چرا فلانی آره، من نه. تا اینکه...»
تا اینکه یک روز رضا در خانه مجردی حامد، مهمان میشود. حامد هم که میبیند رفیقش کسلتر، ناامیدتر و بیحوصلهتر از همیشه به نظر میرسد، برای عوضکردن حال و هوا، یک دورهمی شبانه ترتیب میدهد. جواد تعریف میکند: رضا از صبح، از توی خونه تکون نخورده بود. ساعت ۱۱:۳۰ شب وقتی با حامد رسیدیم خونه، دیدیم همه جا پر از دوده؛ از بس که از صبح توی اتاق دربسته، سیگار کشیده بود. خودش زیر پتو خواب بود؛ یعنی بهتره بگم منگ بود.
صداش که میزدیم با اکراه و شل و ول جوابمون رو میداد. حوصله هیچکاری رو نداشت. قبول نکرد دستهجمعی آشپزی کنیم. شام داشت آماده میشد. به زور بیدارش کردیم. خیلی بیحال بود و چشمهاش پف داشت. گفت میخواد بره حموم. ۲۰ دقیقهای گذشت. صدای دوش آب غیرعادی بود؛ یعنی آهنگ صدای آب عوض نمیشد. انگار که حموم خالی باشه. رفتم پشت در، چند تا مشت کوبیدم. صداش زدم. جواب نداد. فقط صدای آب بود. با لگد که در رو باز کردم دیدم کف حموم چهارانگشت آب و خون جمع شده. بوی خون که به دماغم خورد، حالم به هم خورد...
توی حرفش میدویم و میپرسیم: زنده ماند؟ «آره. حامد دوره سربازیش توی بهداری کار کرده بود. از پانسمان و احیا و این جور چیزا سر در میآورد. رضا رو از توی حموم که کشیدیم بیرون، اولین کارمون این بود که با بند کفش بالاتر از بریدگی رو محکم بستیم تا جلو خونریزی رو بگیریم. یادمه اون زمان، چون مورد، خودکشی بود اورژانس قبول نکرد به بیمارستان برسونش. با ماشین شخصی رفتیم بیمارستان امام رضا (ع). فهمیدیم کلی هم قرص خورده بوده. دستش رو بخیه زدن و معدهش رو شستوشو دادن. تا صبح علافش بودیم. با کار احمقانهش همهمون رو به دردسر انداخت. حتی بعد از این ماجرا هم منفیبافیهاش ادامه داشت.»
میشود با خودش صحبت کنیم و چند چرای ساده بپرسیم؟ جواب جواد، منفی است؛ مثل بسیار موارد دیگر. «معلومه که نه. اگه بفهمه ماجرای زندگیش رو با یه خبرنگار در میون گذاشتم، شاکی میشه. بیخیال!»
اگر به خودکشی فکر میکنید: با اورژانس اجتماعی با شماره تلفن ۱۲۳ تماس بگیرید
به حال مردهها حسرت میخورم
- میآی برنگردیم؟
- آره.
- پشیمون نشی ها! داریم میریم که بمیریم.
- پشیمون نمیشم.
گفته بود پشیمان نمیشوم، اما پشیمان شده بود. آب تا بالای بینیشان رسیده بود و داشت هر دو را خفه میکرد. «ناامید شده بودم. فهمیدم کارم تمومه. ناخواسته آب میرفت توی حلقم. نفسم کم شده بود. صدای قُلقُل آب رو میشنیدم. ترسیده بودم؟ نه. کمتر از یک دقیقهای که مرگ رو جلو چشمام میدیدم، کوتاهتر از اونی بود که به ترس یا چیز دیگهای فکر کنم.»
عاشق بودید؟ حسین به سوالمان، جواب منفی میدهد؛ «نه. یعنی آن موقع نه، اما بعدها چرا. موقع خودکشی شاید فرشته عاشقم بود، اما توی دل من خبری نبود.» انگار که به تردید افتاده باشد، ادامه میدهد: فرشته از من بزرگتر بود. ما دخترخاله و پسرخاله ناتنی بودیم. همیشه هوایم را داشت و نمیگذاشت بچههای فامیل و همسایه، اسباببازیهایم را بردارند یا خوراکیهایم را بخورند. اینها یعنی عاشقم بوده؟ اگر بود، پس چرا...
زمان را به عقب برمیگرداند؛ به چیزی حدود ۳۰ سال پیش. وقتی مثل نوجوانهای همسنوسالش، درپی اثبات خودش به دیگران بود، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود؛ «اون روز فرشته اعصاب نداشت. انگار توی خونه با کسی حرفش شده بود. اومد توی باغ و گفت: حسین میخوای بهت شنا یاد بدم؟ قبول کردم. استخر کشاورزیمون بزرگ و عمیق بود. قدمقدم توی آب جلو میرفتیم که پرسید: میآی برنگردیم؟ کلهشق بودم. فکر نمیکردم ته این کار مرگه. فکر میکردم مریض میشم، بعدشم خوب میشم. جلوتر که رفتیم، آب همقدمون شده بود. تعادل نداشتم. زیر پام داشت خالی میشد. حس کردم دارم میرم اون دنیا. مغزم کار نمیکرد. فرشته ولم نمیکرد. بعدا گفت میخواسته کمکم کنه، اما نمیتونسته. جیغ کشید، دوباره و سهباره. خونوادههامون شنیدن.»
از بعد ماجرا خاطره چندانی ندارد. همینقدر یادش میآید که خانواده فرشته، با دخترشان دعوای حسابی کردند، اما خانواده او، نه به رو آوردند و نه تا امروز، هر بار که حرفی از ماجرا پیش آمد، چیزی جز سکوت تحویل دادند. بعدها که آتش عشق حسین و فرشته تند شد و خانوادهها با وجود اختلافات شدید، به این ازدواج رضایت دادند، ماجرای آن روز را بارها مرور کردند، اما این حرفها کمکی به فهمیدن حسشان نکرد.
چندسالی از جدایی بدون طلاقِ این دو میگذرد و حسین که به دور از والدین، بستگان و دوستان روزگار میگذراند، اذعان میکند که هنوز همسرش را دوست دارد، هرچند که فرشته، زندگی در خارج از کشور را به بودن درکنار او ترجیح داده است.
او در ادامه میگوید: «زندگی به قیمت تحقیرشدن، ارزش ادامه دادن نداره.»
میپرسیم: تحقیر شدن یعنی چه؟ فوری جواب میدهد: مثلا اینکه ورشکست بشی یا کارتو از دست بدی. سرافکنده بشی از نداری. چنین چیزی وحشتناک است و آدم تحقیر میشود.
گویا این شیوه مواجهه با مشکلات، در خانواده آنها سابقه دارد. پدر و مادر حسین، چند سال پیش که اختلافاتشان بالا گرفته بود، هر دو اقدام به خودکشی کرده و نجات پیدا کردهاند!
من، پس از تو
«تو... توی اتاق عمل به هو... هو... هوش اومدم. نِ... نِ.. نمیدونستم کجام. دا... داشتن لبهامو بخیه می... میزدن. خ... خیلی درد داشتم. جیغ کِ... که کِ... کشیدم بهم دارو زدن، دو... دوباره خوابم برد.»
هانیه از نخستین دیدار با دنیا، پس از خودکشی ناموفقش، همینقدر به یاد دارد. بهسختی زبان میچرخاند لای دندانهای شکستهاش و با صدایی شبیه نوار کاست پیچیده شده در ضبط صوتی قدیمی، کُند و کشدار میگوید که متولد ۷۳ است؛ هرچند بیشتر از اینها به او میخورد. متولد کدام ماه و روز؟ جوابی ندارد. روی تک قالیِ کثیف و کهنه اتاق، خودش را دراز میکند و دستهای لاغرش را به کیفدستیاش میرساند.
کارت آمایش اتباع خارجی را بیرون میآورد تا از روی آن، ۱۵ اردیبهشت را بخوانیم. مگر میشود روز و ماه تولدت را ندانی؟ یعنی تا حالا کسی برایت جشن تولد... سوال ناخودآگاهمان را ناتمام رها میکنیم. پرسیدن ندارد. پیداست که جشن و شادی، عضو همیشه غایب زندگی هانیه بوده است. «ما... مامانم ایرانی بود، بابام نه. بابام اع.. عتیاد داشت. طَ.. طلاق گرفتن. از بابام خ... خ... خبری ندارم. مُ.. مُرده و زندهش فَ.. فرقی نداره. مامانم مِ... مهریهش رو بخشید و م... ما رو گرفت. نِ... نمیخواست من و خ... خواهَ... هَرم ز.. زیر دست اون بزرگ شیم. هِ... هِ... هزار بلا ممکن بود سَ... سر ما بیاره.»
هزار بلا مثل همین بلاهایی که هانیه سر خودش آورده است. پاهای علیلش، تاب یکجور نشستن ندارد. برای جابهجا شدن پلکهایش را روی هم فشار میدهد، انگار که درد دارد. «ما... مانم خ... خواهر هفتسالهم رو داد به یِ... یک خ... خونواده دیگه بزرگ کنه. مشهده، اما مَ... من باها... هاش ارتباط ندارم. نمیخوام سَ... سَر... سربارش بشم. همین که...»
زبانش ناجور میگیرد. وقتهایی که ظرف جسمش پر از حس میشود، فهمیدن حرفهایش سختتر میشود. تقلا میکند تا بفهماند همین که بداند خواهرش خوشبخت است، برایش کافی است. شب سیاه زندگی هانیه، دختری مدرسهنادیده و بیسواد مطلق، در شانزدهسالگی رقم میخورد. بیمقاومت به ناسازگاریهای نوجوانانهاش با مادر، اعتراف میکند: «باها... هاش نمیساختم. اَخ... خ... خلاقم بد بود. از خونه فرار کردم. شَ... شب شده بود. یه پِس... َسره رو تو خیابون دیدم. با خ... خ... خودم گفتم واسه سرگرمی میرم باهاش یِ... یک دوری میزنم. بهم مواد داد ت... تا بتونه بهم دس... ستدرازی کنه.» به خواستهاش رسید؟ سر میجنباند که یعنی بله.
هانیه که همهچیزش را ازدسترفته میبیند به اعتیادش ادامه میدهد. چند وقت بعد، وقتی یک معتاد به خواستگاریاش میآید، نه نمیآورد. میگوید برای شوهرش هم مهم نبوده که همسرش چنین شرایطی داشته باشد. فکر میکند که برای شوهرش، فقط شاغلبودن او و اینکه میتواند خرج مواد هردویشان را بدهد، مهم بوده است. هانیه میگوید همسر معتادش را دوست داشته، اما در سهسالی که با هم زندگی کردند، هیچوقت نفهمیده که آیا او هم دوستش دارد یا نه. در یکی از کلکلهای زن و شوهری، پای اثبات عشق که به میان میآید، هانیه عقلش را کنار میگذارد و با همه حسش قولی میدهد که حالا هشتسال است دارد بهای پایبندی به همان قول را میدهد. «ر... رفتم بالای پل ابوطالب و خ... خودمو پرت کردم پایین. می... میخواستم بمیرم، اما خ... خ... خدا نخواست. عو... وضش یک چ... چ... چیزایی رو ازم گرفت که واسه یه زن خ... خیلی مُ... مهمه؛ دندونام، فکم، پا... پاهام.»
یک ماه بعد از خودکشی، هانیه متوجه بارداریاش میشود. همسر معتادش در آخرین دیدار و آخرین دعوا جملهای را میگوید که برای هانیه، حکم پایان زندگی مشترکشان را دارد. «پولتو خوردم، بَ... بدبختت کردم، حا... حامله هم که هستی. حالام و... ولت میکنم ببینم چ... چکار میکنی.» هانیه جمله شوهرش را با رنجی که انگار تمامی ندارد، نقل میکند. میگوید که با غروری خردشده و اطمینان از اینکه شوهرش او و بچه را نمیخواهد، به خانه مادرش برگشته است. ۹ ماه بارداری که به آخرین روزهای خود میرسد، مادر هانیه به او پیشنهاد میدهد که حضانت طفلش را به خانوادهای ایرانی بسپارد و هانیه به امید جداکردن نورسیدهاش از این شوربختی ناتمام، میپذیرد.
مادر هانیه، پس از ۱۸ سال دیالیز، دو ماه پیش جان داد تا معنی تنهایی برای دخترش کامل شود. هانیه با زبانی که دیگر برای حرفزدن یاری نمیکند، میگوید که سر خاک، مادرش را قسم داده است که برای خداحافظی همیشگیاش با اعتیاد دعا کند. با غرور از دستاوردی تعریف میکند که با این شرایط، نمیدانیم تا کی دوام میآورد. او میگوید که این دو ماه را در این اتاق، پاک و بدون مواد زندگی کرده است؛ اتاقی دوازدهمتری در خانهای محقر و مشترک با سه خانواده دیگر، که اثر انگشت فقر را روی ترک دیوارهای نمورش بهوضوح میتوان دید.
به خودکشی فکر میکنی؟ میگوید نه و ما باز هم نمیدانیم چینی ترکخوردهای که درمقابلمان نشسته و برای پنهانکردن دردهایش تقلا میکند، تا چه اندازه میتواند روی «نه»ای که میگوید، پابرجا بماند.
از هانیه بابت مرور رنجهای زندگیاش عذرخواهی میکنیم، اما او شاد از اینکه بعد از مدتها تنهایی، با کسی یک دل سیر حرف زده است، بلند میخندد و میگوید که زندگی به رانندگی میماند و گاهی لازم است از توی آینه، به عقب نگاهی بیندازی. با التماس میپرسد: یِ... یک خ... خ... خواهش دارم. چِ... چشمای شما شبیه خ... خ... خواهرمه. می... می.. میشه گاهی زَ... زنگ بزنم فَ... فقط یه کم با هم حَ... حَ... حَرف بزنیم؟
آموزههای شریعت چه میگویند؟
کشورهای مسلمان کمترین آمار خودکشی را دارند
در اسلام و دیگر ادیان ابراهیمی خودکشی گناه کبیره محسوب میشود که با ارتکاب آن روح فرد در دنیای دیگر حق زندگی نخواهد داشت. اسلام خودکشی را وهن خداوند و گناه کبیره تلقی میکند و آن را معنای عقبنشینی از نیل به غایت کمال و سقوط به وادی حسرت و ناکامی و شقاوت ابدی در جهنم میداند. خداوند متعال در قرآن کریم آن را نهی و مذمت کرده؛ از جمله در آیه ۲۹ سوره نساء میفرماید «ای اهل ایمان! خودتان را نکشید، به درستی که خداوند به شما مهربان است و هر کسی این کار را از روی دشمنی و شقاوت انجام دهد، به زودی وی را به آتش جهنم میکشانیم.»
کسی که به حاکمیت مطلق خدا بر هستی ایمان داشته باشد، میداند که خداوند انسان را به سرنوشت اجتماعی خویش حاکم ساخته و هیچکس را یارای آن نیست تا این حق را از انسان سلب کند. فرد با ایمان در زندگی خویش با باوری که به خدا دارد در مواجهه با مشکلات عدیده، هیچگاه امیدش را از دست نمیدهد تا درصدد خودکشی برآید.
در این میان اگر کسی نتواند با مشکلات زندگی مقابله کند و دست به انتحار زند، به دلیلی که برخلاف امر الهی حق حیات را از خویشتن سلب کرده است، با بی ایمانی از دنیا خواهد رفت؛ لذا ضمانت اجرایی خطای خودکشی در مکتب اسلام، امری اخلاقی و دینی است که در معتقدان به آن درونی شده است؛ وجود چنین باورداشتی منجر به آن شده است تا در طول تاریخ آمار خودکشی در بین مسلمانان نسبت به سایر ملل چشمگیر نباشد. بدین ترتیب رابطه تنگاتنگ و نزدیکی بین مذهب و خودکشی وجود دارد و مذهب در پیشگیری از خودکشی مؤثر است.
طبق آماری که مرکز اطلاعاتی World Population Review در اول سال ۲۰۲۰ از میزان و نرخ خودکشی در بین کشورها منتشر کرده، خودکشی در کشورهای اسلامی در سطح بسیار پایینی نسبت به دیگر مذاهب قرار دارد. به عنوان مثال نرخ خودکشی در بین کشورهایی مانند ژاپن، روسیه، کره جنوبی، فنلاند، بلژیک، لهستان، فرانسه، آمریکا، سوئد و ... نسبت به کشورهایی مانند پاکستان، افغانستان، عراق، تونس و ونزوئلا بسیار بیشتر است. طبق آمار این مرکز، ایران در رتبه ۱۴۹ قرار دارد و به ازای هر ۱۰۰ هزار نفر ۴.۱ مورد خودکشی دارد.
اگر به خودکشی فکر میکنید: با اورژانس اجتماعی با شماره تلفن ۱۲۳ تماس بگیرید