صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

روایتی کوتاه از مادر شهیدی که از عملیات مرصاد تاکنون در خانه‌اش را نبسته‌ است

  • کد خبر: ۵۳۳۲۱
  • ۰۱ دی ۱۳۹۹ - ۱۱:۵۱
۴ سال پیش بود که درباره‌اش شنیدم و اگر خانه کاه‌گلی‌شان در محله مهرآباد، با پلاکی که شماره ۱۱۰ رویش زنگ زده بود، را نمی‌دیدم، گمان می‌کردم یکی با اغراق دارد برای الفت فیلم نرگس آبیار رقیب می‌سازد. وقتی رسیدیم، اولین چیزی که توی چشمم نشست قرمز بود، قرمز زنگار گرفته، رنگ در نیمه‌بازی که انگار دلش در انتظار دست مردانه‌ای خون شده بود.
هما سعادتمند | شهرآرانیوز -  ۴ سال پیش بود که درباره‌اش شنیدم و اگر خانه کاه‌گلی‌شان در محله مهرآباد، با پلاکی که شماره ۱۱۰ رویش زنگ زده بود، را نمی‌دیدم، گمان می‌کردم یکی با اغراق دارد برای الفت فیلم نرگس آبیار رقیب می‌سازد. وقتی رسیدیم، اولین چیزی که توی چشمم نشست قرمز بود، قرمز زنگار گرفته، رنگ در نیمه‌بازی که انگار دلش در انتظار دست مردانه‌ای خون شده بود.
 
چند سانتی‌متر جلوتر، آفتاب رنگ از پرده‌ای که پریشانی توی چشم می‌نشست. شبیه جنگل سوخته‌ای بود که آهویی از آن رمیده باشد. پرده را که بالا زدم، حیاط بود، درخت بید بود، شمعدانی کنار پاشویه حوض بود، آسمان بالای سر بود، سیمان ریخته از دیوار‌ها و مورچه‌هایی که شیار‌ها را مثل نخ قرقره ول‌شده می‌رفتند و می‌آمدند بود، اما رنگ نداشتند، مثل «بی‌بی‌فاطمه» که زمینه چارقد سرش سبز بود، پیراهن تنش آبی، دامن و چلوارش گل‌گلی، ولی دلش سیاه بود.
 
سیاه بود که می‌گفت: «حالا ۲۸ ساله نه چشمامه بستُم نه در خانَمه» از زن‌های محله شنیده بودم و باقی اهل محل هم خوب می‌دانستند که «بی‌بی‌فاطمه»، مادر شهید حسین مولوی قلعه‌نو، ۲۸ سال است در خانه‌اش را نبسته حتی شب‌ها، حتی وقتی برای خرید نان و سبزی بیرون می‌زده است، از این هراس که شاید پسر مفقودالأثرش بیاید و در بسته باشد. یکی از زن‌های محله هم می‌گفت چند مرتبه دزد به خانه پیرزن زده است.
 
برای همین، خیلی از همسایه‌ها بار‌ها اصرار کرده‌اند وقتی نیست، در را ببندد و کلیدش را به یکی از آن‌ها بدهد، اما اعتماد نمی‌کند. می‌ترسد حسین بیاید، همسایه حواسش نباشد و برود. از بعد عملیات مرصاد تا امروز، بی‌بی هرروز، هر ساعتی که بیکار شده، دم در نشسته و خیره انتهای کوچه را نگاه کرده است. کافی است در این میانه یکی قدبلند، چهارشانه با موی یک‌درمیان مشکی و دست‌های زمخت کشاورزی گذر کند. خیز برمی‌دارد. گره چادر پیچ خورده دور کمرش را می‌کشد. ریز می‌شود روی صورت عابر. چند ثانیه بعد، لب‌هایش آرام شکفته می‌شوند، اما گل نشده، می‌خشکد. دست‌هایش را چند مرتبه بی‌دلیل توی هوا تکان می‌دهد و مثل قطره بخار روی شیشه، سر می‌خورد کنج دیوار و دوباره انتظار، انتظار، انتظار.
 
آن یک ساعتی که هم‌صحبت بی‌بی بودیم، به قول خودش از همه‌جا گفت و این همه‌جا فقط یک اسم داشت: «حسین» که از لالایی‌خواندن کنار گهواره شروع شد و تا فردای عملیات مرصاد ادامه پیدا کرد. تا اینجای قصه، جایی بین هال خانه و در تکیه داده بود به دیوار و حیاط را می‌پایید. حرف از پیگیری‌های بعد از جنگ را که پیش کشیدیم، «بی‌بی‌فاطمه» وسط گل‌های قالی نشسته بود و داشت به عکس حسین روی تنها طاقچه خانه نگاه می‌کرد و با دست‌های چروکی که رگ‌های آبی‌اش بالا آمده بود، آلبوم ورق می‌زد: «از همین راه آهن با قِطار رفت. دو سال اصلا مرخصی نِیامد. دور روز مانده به آخر خدمتش بود که آمد، اما رفت. گفتُم تو که سربازیت تِمام شده بمان.
 
گفت، مِروم بِرای تسویه حساب و بر‌مِگِردُم، اما نِیامد. حالا ۲۸ ساله چشمُم به دره تا بِیه. کسی یه ساک یا پلاکم به دستُم نِداده تا آرووم بِگیرُم. برای همی نِمتنُم باور کنم که دِگه نِمیه. دو سال پیش از بنیاد آمدن و گفتن بی‌بی، منتظر نمان. بعد هم یه شاخه گُل توی بهشت رضا (ع) گذاشتن توی قبر و بالاش هم نوشتن: «شهید حسین مولوی قلعه‌نو»، ولی مو یه چی تو دلُم هر روز مگه امروز حسین ورمِگرده، زنگ خانه رِ مزنه.» صورت برمی‌گرداند طرف ترک دیوارها: «بِچه‌هام مدام مِگن‌ای خانه ره بوفروش، برگردِم روستامان، اما نمتِنُم دخترجان. مِتِرسُم حسین بیه و راه‌بلد آدرسمان نِشه. با خودُم عهد کِردُم تکان نخُورُم. بالأخره یا او می‌یه یا مو می‌میرم.»
 
 
برچسب ها: روایت مادران شهدا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.