گفتگو با میلاد زعفرانیراد که از نوازندگان خوب منطقهمان است و از نهسالگی کنار دست استادان بزرگ موسیقی مشق عشق میکند، یازدهسالگی رتبه برتر تکنوازی در جشنواره مسابقات دهه فجر را کسب میکند و امروز در کسوت یکی از بهترین نوازندههای سازهای کوبهای در استان خراسان، برای شادی دل مردمش ساز میزند.
فاطمه سیرجانی | شهرآرانیوز؛ دنیا در سراشیبی سقوط هم که باشد، چیزهایی هست که نجاتبخش بشر باشد. هنر آفت را از زندگی میگیرد و جایش امید میپاشد به روزمرگیها و به جهان افسرده سیاهی که گاه نفسکشیدن را هم سخت میکند. هنر زنده میدارد و بالنده هر روح و نفسی که به آن عشق دارد. این روایت تکهای از زندگی هنرمندانهای است که در این روزهای سخت امید و عشق را سنجاق دلها میکند.
«پسر کاو ندارد نشان از پدر/ تو بیگانه خوانش، مخوانش پسر» وقتی پدر و عمو و دایی و مادر نوازنده و هنرمند باشند، حاصل آن فرزندی میشود که از نهسالگی کنار دست استادان بزرگ موسیقی مشق عشق میکند، یازدهسالگی رتبه برتر تکنوازی در جشنواره مسابقات دهه فجر را کسب میکند و امروز در کسوت یکی از بهترین نوازندههای سازهای کوبهای در استان خراسان، برای شادی دل مردمش ساز میزند.
برای گپوگفت با این هنرمند جوان، از او و پدرش، علیاکبر، دعوت میکنیم تا در تحریریه شهرآرا میزبانشان باشیم، اما بهسبب محدودیتهای کرونایی، پدر از آمدن معذور است و میلاد بهتنهایی میهمانمان میشود.
موسیقی؛ میراث فامیلی
اینکه در چه خانوادهای بزرگ شده و رشد کردهباشی، در مسیری که برای آیندهات انتخاب میکنی، تأثیر زیادی دارد. میلاد در اینباره حرف بسیار دارد: در خانوادهای هنرمند به دنیا آمدهام. پدر، عموها، داییها، عموزادهها و داییزادهها همه نوازنده سازهای کوبهای هستند. حتی مادر و تنها خواهرم هم در دفزنی چیرهدست هستند. بزرگشدن در این محیط هنری، خواسته یا ناخواسته من را هم به سمت نوازندگی کشاند. از بچگی در دورهمیهای خانوادگی بهخصوص مراسمی مثل شب یلدا و اعیاد بزرگ، چون عید نوروز که همه فامیل دور هم جمع بودیم، سازمان کوک بود. من هم اولین مشقهای نوازندگیام را در همان محافل گرم خانگی شروع کردم.
تمپوزنی در طرق
خاطرات تلخ و شیرین هرکسی به دوران مدرسه و شیطنتهای عالم کودکی و نوجوانیاش گره خورده است. ماجراهایی که معمولا طعم شیرینی و خوشیهایش بیشتر در ذهن ماندگار میشود: از همان اول بچه پرشروشوری بودم و، چون دستی به ساز داشتم، همینکه کلاس خالی از معلم میشد، به تشویق بچهها شروع میکردم به زدن روی میز و خواندن و این کار شلوغی کلاس را بهدنبال داشت. برای همین با وجود اینکه دانشآموز درسخوانی بودم، همیشه مدیر و معلمها من را شماتت میکردند.
کلاس چهارم دبستان از طرف مدرسه اردویی برگزار شد. آن روز به تشویق بچهها و البته اشتیاق خودم، یکی از تمپوهای کوچک پدر را برداشتم و پنهانی به اردو در کمپ طرق بردم. وقتی شروع کردم به نواختن و خواندن، معلم پرورشیمان، آقای تقوایی، خیلی تشویقم کرد. بعد از آن اردو بود که به پیشنهاد ایشان بهعنوان نوازنده گروه سرود مدرسه در جشنواره مسابقات دهه فجر شرکت کردم. این مسابقات در تالار تربیت برگزار میشد و والدینمان هم دعوت بودند.
پدرم، چون محل کارش به تالار نزدیک بود، در مراسم حاضر شد. او تصور میکرد برنامه اجرای سرودی انقلابی است و مثل همیشه من بهعنوان خواننده روی سن میروم، اما وقتی نامم بهعنوان نوازنده خوانده شد و کنار گروه سرود مدرسهمان قرار گرفتم، همه حواسم به نگاههای متعجب پدر بود و از اینکه او متوجه شده بود، دلهره داشتم. با اینکه پدرم از بچگی خودش نوازنده بود و با وجود سنوسالش، یکی از بهترین نوازندگان سازهای کوبهای است، مخالف سرسخت من برای رفتن به سمت موسیقی و نوازندگی بود. او میترسید پای من به مراسم خالتور یا مجالس بزم و عروسی باز شود. مجالسی که هرنوع آدمی میتواند در آن باشد و شأن انسان را زیر سؤال میبرد. اما من خواسته یا ناخواسته شیفته نوازندگی شده بودم.
بعد اجرای من و تشویق حاضران، برق شادی چشمان پدر دلم را آرام کرد. در جشنواره آن سال بهعنوان برترین تکنواز مدارس ناحیه ۲ مشهد انتخاب شدم و از من تقدیر شد. بعد از آن پدر برایم ضرب (تمپو که در گذشته به آن ضرب میگفتند) چوبی کوچکی گرفت و تمریناتم بیشتر شد.
تمرین بدون استاد
ذوق و علاقه که باشد، پشتکار و انگیزه هم برای ادامه راه تا رسیدن به هدف پیدا میشود. هرچه علاقه پررنگتر، راههای رسیدن به هدف بیشتر. استفاده از تجربیات بزرگان، بدون حضور استاد، راهی بود که میلاد جوان برای خود انتخاب کرده بود: یکی از راههای پیشرفت و موفقیت، نشستن کنار دست استادان و هنرمندانی بوده است که یک سر و گردن از من بالاتر باشند. وقتی که با پدرم به محافل بزرگان موسیقی میرفتیم، ساکت و آرام یک گوشه مینشستم و فقط حرکت دست استادان را نگاه میکردم. بعد هم که به منزل میآمدم، شروع میکردم به تمرین. آنقدر تمرین میکردم تا آن بخش از موسیقی را که در ذهن سپرده بودم، بتوانم بنوازم.
همراهی با «دل شیدا»
دوران تحصیل برنامهها و اجراهایم بیشتر در مراسم مدرسه و دورههای فامیلی و دوستان بود. بعدها با گروه سنتی «دل شیدا» آشنا شدم. آشنایی با این گروه و بودن در کنار بزرگان موسیقی سنتی سرزمینم چون استاد غلامحسین سلامی، دوتارنواز بنام جنوب خراسان، و استاد فاروق تیموریان، شاعر و نوازنده تایبادی، زمینه حضورم در برنامههای متعدد هنری ازجمله ۸۰ برنامه سیمای استانی را فراهم کرد. به اینها اضافه کنید اجراهایی که بخشهای فرهنگی شهرداریهای مناطق بر عهدهام میگذاشتند.
برگزاری اولین موسیقی خیابانی در مشهد، ۲ سال قبل توسط گروه دل شیدا در خیابان غذا شکل گرفت. در این مراسم که فروردین سال۹۸ در خیابان هفتمتیر بهمدت ۱۳ شب برگزار شد، هرشب گروه ما برنامه داشت. شور و نشاط مردم از پخش زنده موسیقی توصیفنشدنی است. البته این شور و نشاط برای ما که رودرروی تماشاگر بودیم، دوچندان بود. زیرا این همه علاقهمند به هنر موسیقی اصیل ایرانی را میدیدیم. شاید یکی از دلایلی که در ۱۳ شب اجرای پشتسرهم ذرهای احساس خستگی نکردیم، دیدن همین شور و هیجان و انرژی مثبت مردمی بود که ساعتها با اشتیاق به تماشای اجرای ما میایستادند. البته بعد این، اجراهای عمومی گروه ادامه داشت.
اولین تکنوازی
اولین اجرای شخصی با گروه دل شیدا روی استیج پارک ملت بهمناسبت هفته درختکاری بود. نوبت من که رسید، روی استیج و مقابل تماشاگران قلبم بهشدت میزد. تا پایان کار متوجه هیچچیز نبودم؛ غافل از جمعیتی حدود ۲۰۰ تا ۲۵۰ نفر که به تماشا ایستاده بودند و رهگذرانی که با دیدن اجرای زنده موسیقی پا سست میکردند و میایستادند. اوج شور و هیجان برای من وقتی بود که آخرین ضرب را هم نواختم و سر بالا آوردم. جمعیت پیش رویم همه ایستاده تشویقم میکردند. آن لحظه وصفنشدنی بود. حسی شیرین و شعفانگیز در وجودم بود. شاید به ایندلیل که تجربه اولم بود. اما هنوز هم که تعریفش میکنم، خارج از وصف است.
نوازندگی بخش مهمی از زندگی من است. تصور اینکه یک روز نتوانم ساز بردارم، برایم باورنکردنی است. به سبب وضعیت خاص مشهد، برای امثال من کمتر امکان اجرا وجود دارد، اما بیشتر از پول، نواختن مهم است.
سال تحویل ویژه
در ماههای آغازین شیوع کرونا، شنیدن لحظهبهلحظه اخبار مرگومیر جهانی و بعد، آمار درگذشتگان کرونایی هموطن، همه را در لاک ماتم و اندوهی بزرگ فروبرده بود. در این میان چند نوازنده جوان برای تغییر حالوهوا و انتقال شادی و نشاط، هرچند از طریق مجازی، دور هم جمع شدند: به سبب ترس و وحشتی که در دل مردم افتاده بود و اخبار لحظهبهلحظه مرگومیرهای کرونایی، ناامیدی و یأس از چهره تکتک مردم شهر بهخوبی حس میشد، بهخصوص وقتی گذرمان به هر محله میافتاد، پرده سیاهی بر سردر خانهای آویزان بود.
دلم میخواست در این فضای غمگرفته کاری کنم. با چندنفر از دوستان تصمیم گرفتیم سال تحویل و کل ۱۳ روز عید را بهصورت زنده موسیقی اجرا کنیم، برنامهای با عنوان «۲۰ شو». محل برگزاری این برنامه زنده در یکی از مجتمعهای تجاری خالی از مشتری و فروشنده میدان جانباز بود. تحویل سال نزدیک بود و ما همه تلاشمان را کردیم تا برای کسانی که برنامه ما را دنبال میکردند، لحظاتی شاد و پرانرژی رقم بخورد. لحظه تحویل سال بیشتر از ۲۰۰۰ نفر بازدیدکننده در برنامه زنده اینستاگرامی ما حاضر بودند و این حس خوبی بود. چندشب هم اجرا بهصورت مجازی در سالن حاتمی برگزار میشد، درحالیکه بارها جمعیتی بیش از ۱۰۰۰ نفر در این محل در زمان اجرا حضور داشتند. نواختن و خواندن برای صندلیهای خالی از تماشاگر خیلی سخت بود، اما این کار را کردیم. هنوز هم این سؤال برای ما هست که تا چهزمانی بهعلت اوضاع کرونایی قرار است این صندلیها خالی از تماشاگر باشد.
احتمال نابینایی و قطع نخاع
«بعضی اتفاقات به معجزه میماند. جریانی که ثابت میکند خدایی هست که همهجوره حواسش به تو باشد. پس فراموشش نکن و در اوج ناامیدی، امید داشته باش...» اینها را میلاد میگوید که در آستانه هجدهسالگی در روزهای اوج و بالندگی هنرش، به یکباره با یک اتفاق ساده، زندگی روی دیگرش را به او نشان داده است: برای اجرای برنامهای با دوستان به کاشمر رفته بودیم. محفلی کوچک و خودمانی بود. وسط اجرا سردرد ناگهانی و سیاهی چشمان غافلگیرم کرد و دیگر هیچ نفهمیدم. بعد آن اتفاق و پیگیریهایی که داشتیم، تشخیص پزشک این بود که مادرزادی غدهای در سرم است و باید عمل شوم.
برای آن کمیسیون پزشکی تشکیل شد و پروفسور سمیعی هم یکی از اعضای آن کمیسیون بود. احتمال دادند بعد از عمل نابینا یا قطع نخاع شوم. اوضاع بسیار سختی بود. هیچکدام از متخصصان خطر انجام عمل را قبول نمیکردند. سرانجام دکتر صفایییزدی پذیرفت و عمل انجام شد. خدا با من بود و خوشبختانه عمل موفقیتآمیز به پایان رسید.
چندماهی که بهعلت وضعیت جسمی نتوانستم ساز بردارم و بنوازم، تلخترین روزهای عمرم است. تا ۳ ماه روی تخت بودم. هروقت از پنجره پدرم را میدیدم که برای اجرای مراسمی، ساز زیر بغل زده است و قصد بیرونرفتن دارد، با حسرتی عمیق تا لحظه بسته شدن در نگاهش میکردم و آه میکشیدم. در ۳ ماه حدود ۱۵ کیلو وزن کم کردم. خیلی به من سخت گذشت، اما خوشحالم که با امید توانستم بیماری را شکست دهم.
اجرا در کاخ ریاست جمهوری ارمنستان
گاه برای اثبات شکستناپذیربودن باید گذاشت و گذشت تا به آرامشی که میخواهی، برسی. تا دوباره خودت را پیدا کنی و مسیر را ادامه دهی. مثل میلاد که برای مدت کوتاهی جلای وطن کرد و راهی شهر و دیاری دیگر شد: چندسال قبل با دوتا از دوستان هنرمندم به نام فاروق تیموریان و سامان یزدینژاد راهی گرجستان شدیم.
هرشب اجرای موسیقی خیابانی داشتیم. استقبال خیلی خوبی میشد، بهخصوص از طرف ایرانیهای مقیم این کشور. ۳ ماه در شهر تفلیس بودیم تا اینکه با تغییر رئیسجمهور وقت و بههم ریختن اوضاع آنجا، مجبور شدیم به ارمنستان برویم. ۲ ماه هم در شهر ایروان ساکن شدیم. مردم ارمنستان بهشدت غریبنواز و مهربان هستند. یکی از خاطرات خوشمان برمیگردد به اجرای شبانهای که بادیگارد ریاستجمهوری وقت آن کشور شاهد اجرای ما بود. آن شب از ما دعوت کردند برای اجرای برنامه موسیقی به کاخ ریاستجمهور برویم. ۳ شب میهمان بادیگارد ریاستجمهور این کشور بودیم. آنها خواستند در کشورشان بمانیم، اما هیچجا وطن و خانواده آدم نمیشود. بعد ۵ ماه به عشق خانواده و مردم خوب سرزمینمان به خانه برگشتیم.
مارشنوازی در مراسم عزا
یکی از برنامههایی که هرسال در ایام محرم و صفر در سرتاسر مشهد برگزار میشود، برنامه «مارش عزای هنرمندان موسیقی استان خراسان» است. در این برنامه بیش از ۱۰۰ نفر از هنرمندان و نوازندگان مشهدی حضور دارند. امسال این برنامه شب شهادت امام رضا (ع) در محله وحید و مقابل منزل ما برپا شد. با توجه به محدودیتهای کرونایی، جمعیت زیادی برای تماشای مراسم آمده بودند.
البته لازم است این را هم بگویم که عوامل پشتصحنه مارش عزا، چندبرابر گروه هنرمندان هستند و برای بهترشدن برنامه هزینه میکنند و وقت میگذارند، اما کمتر دیده میشوند. کسانی، چون تصویربرداران و صدابرداران، تأمینکنندههای سیستمهای صوتی و.... این گروه چند سفر دیگر هم همراه ما بودند. مانند اجرای برنامه در ایام اربعین در عراق. مارش عزا با حضور میلیونی زائران ایرانی و عراقی و دیگر کشورهای مسلمان از سرتاسر جهان در شهرهای کربلا، نجف و کاظمین نواخته شد.
از دل میگویم، از دل بنویسید
میخواهم از تریبون شما صدای جامعه هنری و اهالی موسیقی باشم. متأسفانه هنر موسیقی در ایران جایگاهی را که باید داشته باشد، ندارد. هنرمندان هریک بهنوعی مظلوم واقع شدهاند. نه بیمهای داریم و نه جایگاه تعریفشدهای. تنها امتیازمان داشتن کارت انجمن صنفی موسیقی خراسان است و بس.
چندبار با خود من از کانون صنفی انجمن خراسانرضوی تماس گرفته شد که کارنامه فعالیتهای هنریام را برایشان ببرم، اما فقط در همان مرحله حرف باقی ماند و بس. دیگر هیچ اتفاق خاصی نیفتاد. حرف من این است؛ مگر نه اینکه همان موسیقیای که ما مینوازیم و میزنیم، گاه حتی با ریتمهای خیلی شادتر از رسانههای دیداری و شنیداری پخش میشود؟ موسیقی روح آدمی را شاد میکند و سرشار از انرژی مثبت است. در برخی مناسبتهای خاص که شهرداری یا دیگر سازمانهای دولتی برنامهای برپا میکنند، بخش اجرای موسیقی یکی از بخشهایی است که از آن بسیار استقبال میشود، بهویژه اگر سازهای سنتی کشورمان، چون دوتار و دایره و تنبک باشد.
من، چون در این منطقه و همین محله رشد کردهام و به اینجا رسیدهام، خیلی دوست دارم برای ساکنان منطقهام بنوازم. برخی محلات، بهخصوص آن قسمت که در حاشیه شهر قرار دارد، بهعلت اوضاع سخت اقتصادی، بیشتر به شادی نیاز دارد. مردم به این هنر احتیاج دارند.
چرا من بعد ۲۲ سال نواختن، امروز به سبب محدودیتهای کرونایی و برای تأمین مخارج زندگی، باید با تاکسی اینترنتی کار کنم؟ نمیخواهم خدایی نکرده شأن این شغل شریف را زیر سؤال ببرم، اما من که سالها برای هنرم زحمت کشیدهام، انتظارم از کانونی که اسممان در فهرست هنرمندان آن جا دارد، این است که کمی به خواستهها و نیازهای ما توجه کند. بیمه هنرمندان کمترین چیزی است که انتظار داریم.
حرف پایانیام هم تشکر از پدر و مادرم است که مشوقم و دلیل ادامه این راه بودهاند و تشکر ویژهتر از همسرم که صبورانه در همه روزهای سخت و غربت کنارم و مایه دلگرمیام بوده و هست.
از سازهایم جدا نبودهام
گفتگو با پدر میلاد کوتاهتر از همصحبتی با پسر است. علیاکبر زعفرانیراد متولد سال ۱۳۴۶ است. پدرش دالاندار گاراژ اتوشهپر (حاجی شهسوار) در محله گاراژدارها بوده است. روحیه اش با درس و مدرسه سازگاری چندانی نداشته است. از همینرو از دهدوازدهسالگی درس و مدرسه را کنار گذاشته و وارد بازار کار شده و شاگرد دوزندگی اتومبیل شده است. در ادامه گذر از نوجوانی، در همنشینی با پسرخالهاش به نوازندگی علاقهمند شده و به سمت این هنر کشیده شده است.
اولین تمپو را با مبلغی که از شاگردی در مغازه دوزندگی اتومبیل پسانداز کرده، با مبلغ ۱۵ ریال از کوچه سینماآسیا تهیه کرده است: دوستی داشتم به نام هادی خوب که فلوت میزد. جمعهها که تعطیل بودیم، از صبح راهی باغ وکیلآباد میشدیم. در قدیم وکیلآباد و بولوار فرودگاه ۲ تفریحگاه شلوغ مشهد بود. از صبح تا غروب وکیلآباد بودیم و بعدازظهر تا آخر شب را به بولوار فرودگاه میرفتیم. بهقدری از دیدن شادی مردم و شور و هیجانشان خوشحال بودیم که شب که به خانه برمیگشتم، ذرهای احساس خستگی نمیکردم. البته این را هم بگویم که هیچکدام از گروههایی که برای زدن ساز میآمدند، پولی از کسی نمیگرفتند. همه کارها برای شادکردن دل مردم بود. بعد انقلاب از طرف صداوسیمای خراسان برای کار دعوت شدم. پیشنهادشان برنامه شبهای خراسان و برنامه ورزش صبحگاهی بود.
دورهاش خیلی کوتاه بود. چون تحصیلات چندانی نداشتم، امکان همکاری برایم مهیا نشد. اوایل جنگ از طریق بسیج راهی جبهه شدم. حدود ۴ سال، با احتساب دوره سربازی، در جبهه و مناطق عملیاتی بودم. در یکی از عملیاتها مجروح شدم و حدود یکهفته در بیمارستان جندیشاپور اهواز و بعد در تهران بستری بودم، اما، چون برای وطن و داوطلبانه رفتم، هرگز بهدنبال گرفتن امتیاز و سهمیهای نبودم. بعد از سربازی ازدواج کردم و در مغازه آهنفروشی مشغول به کار شدم. بعدها آهنفروشی شد پیشهام و بازنشستگی امروزم را از همین حرفه دارم. در همه این سالها از سازهایم جدا نبوده ام و در کنار کار، بعدازظهرها برنامه نوازندگیام را ادامه دادهام. بهترین اجراهایم برای عزیزان معلولی است که در آسایشگاه فیاضبخش هستند. همچنین با گروهی که من بخش سازهای کوبهای آن را بر عهده دارم، برنامهای برای رهایافتگان از اعتیاد اجرا کردیم. این برنامه هنوز ادامه دارد.