گنجی پیدا کردم که در این مطلب با شما شریک میشوم. مادری ۸۲ ساله که حدود ۲۰۰ بچه دارد. زنی که عمرش را پای بهدنیا آوردن بچههای بسیاری گذاشته است. بینهایت شیرین زبان است و یک دنیا خاطره در سینهاش دارد.
سید محمد عطائی | شهرآرانیوز؛ گنجی پیدا کردم که در این مطلب با شما شریک میشوم. مادری ۸۲ ساله که حدود ۲۰۰ بچه دارد. زنی که عمرش را پای بهدنیا آوردن بچههای بسیاری گذاشته است. بینهایت شیرین زبان است و یک دنیا خاطره در سینهاش دارد. زنی که از جنس مادران قدیم، سختکوش، نترس و با اراده بوده و هست. زهرا میرزائی، ساکن محله مهرآباد، قابله چیرهدست منطقه ماست.
حیفم آمد گویش شیرینش را به لحن معیار گپ و گفتهای همیشگی تقلیل بدهم و سعی کردم به نوع بیان خودش نزدیک باشد. چند ساعتی میهمانش بودم و الحق جزو عمرم حساب نشد، امیدوارم شما هم از شنیدن حرفهایش لذت ببرید.
بیشتر از دانههای تسبیح بچه گرفتم
زهرا میرزائی متولد سال ۱۳۱۷ است. اصالت او به رفسنجان برمیگردد، اما متولد و بزرگ شده روستای حاجیآباد نزدیک فریمان است. سه ساله بود که پدرش از دنیا میرود و مادر، ۵ فرزندش را به تنهایی بزرگ میکند. او فرزند کوچک خانواده بوده و اکنون تنها یکی از برادرانش در قید حیات است. ۳۰ سال است که به اتفاق شوهر مرحومش به مهرآباد آمدهاند. در ابتدا از مادرش میگوید: «او به تنهایی ما را جمع و کوت (کوتکردن به معنای انباشتن است و منظور زهرا خانم این است که مادرش نگذاشته بچهها سرگردان و پراکنده شوند) کرد. دخترها را عروس و پسرها را داماد کرد.»
از خودش که میپرسم چه زمانی عروس شده است میگوید: «۱۴ ساله بودم»، ولی عروسش سمانه خواجهعلی استدلال میکند که باتوجه به سن دخترشان احتمالا زمان عروسی ۱۸ ساله بودند. شوهرش حاج غلامحسین انصاری در جوانی سالار دهقان بوده و برای اربابش با سهم برابر کشاورزی میکرده است. بعد از انقلاب زمینهای آن ارباب را میگیرند و بین دهقانها از جمله همسر زهرا خانم تقسیم میکنند، اما آن ارباب میگوید «زمینهای من را زورکی گرفتهاند و به شما دادهاند، نماز و روزه در این زمینها اشکال دارد و من راضی نیستم.»
حاج غلامحسین هم دیگر در آن زمین کار نمیکند و سال ۶۸ به مشهد میآیند. زهرا خانم میگوید: «دهقانی آن زمان درآمد آنچنانی نداشت و الان قرب و منزلت دارد. آن زمان دیدم که از سمت شوهرم جلو نمیافتیم و چیزی دَر نمیآید برای همین شغل آبا و اجدادیام را دنبال کردم و به دنبال قابلهگیری رفتم. مادرم قابله بود، ۳ خاله داشتم که آنها هم قابله بودند. همین کار را پیش گرفتم و کنارش مردهشوری هم میکردم.» این را که میگوید از ته دل میخندد: «۷۰ مرده شستم که تسبیحش را دارم و بیشتر از ۱۰۰ بچه گرفتم که حسابش از دانههای تسبیح بالا زده است.»
زهرا خانم تسبیحی برای تعداد دفعات قابلگی و تسبیحی هم برای تعداد شستن مردهها داشته که با هر بار انجامدادن، یک مهره را نشان میکرده است.
ماماگیریشان را قبول ندارم
زهرا خانم به آقای غیبعلی، عضو شورای اجتماعی محله که در جمع ما حضور دارد، میگوید: «حاج آقا چایی بخور.» آقای غیبعلی میگوید: «مگر به دعای شما حاجی بشویم.» حاج خانم هم میگوید:
«انشاءا... به مکه بری و مکگی بشی. به شرط اینکه به مکه رفتی مسلمون برگردی، گرگ و عقرب برنگردی و حَجَت درست باشد. قبل از اینکه خدا حاج آقا را از ما بگیرد ما با او مکه رفتیم، دو مرتبه هم کربلا.» سال ۹۴ حاج غلامحسین همسرش دارفانی را وداع میگوید. او که حاضر نشده بود روی زمین کشاورزی ارباب سابق خود کار کند در کارخانهای که گچهای تخته سیاه را تولید میکردند، مشغول میشود.
سالهای زیادی آنجا کار میکند تا اینکه به سبب گرد گچ دچار آسم و مشکلات تنفسی میشود. سالی یک یا دو بار او را در بیمارستان بستری میکردند تا بار آخر که به کما میرود و برنمیگردد. زهرا خانم ۷ فرزند داشت که یکی از آنها فوت میکند. ۵ دختر و ۲ پسر. طاهره دختر سومش که فوت میکند، ۲ فرزند داشته است. پدر بچهها بعد فوت همسرش آنها را ترک میکند. اکنون حاج خانم با یکی از پسرهایش و عروسش، دو نوه بازمانده از طاهره و دختر آخرش زندگی میکند.
حاج خانم نوههایش را هم فرزند خود میداند و میگوید: «تا این دو نوه و دخترم را سروسامان ندهم و ازدواج نکنند آروم نمیشم.» از او میپرسم از کی قابلگی را شروع کردی؟ میگوید: «از سر بچه سومِ صغری، آن زمان مردم روی بیمارستانها حساب نمیکردند. همین الان هم درست کار نمیکنند. دخترعموم در کرمان قابله است (عروس حاج خانم میگوید که ایشان متخصص زنان و زایمان هستند.) ماه پیش بازنشسته شد و به او گفتم که کارت را قبول ندارم، ماماگیری او را قبول ندارم.»
ناف را نخ ببند و ۴ انگشت بالاتر قطع کن
زهرا خانم درباره کار نادرست خیلی از ماماها، ناف بریدن نوزادان را مثال میزند و روی حرفش هم خیلی تعصب دارد. از نظر او این شیوه که اکنون مرسوم است باعث عفونت و بیماری نوزادان میشود. از گفتگو با دخترعمویش میگوید: «چند سال پیش که رفتم کرمان به او گفتم ناف بچه را که میزنی گیره را نذار دم نافش. نخ ببند چهار انگشت بالاتر را قطع کن، به مادرها هم بگو الکل به ناف بچه نزنند، بلانسبت الکل را به الاغ میزنند تا زخمش هَم بیاید. آنجا بحثمان شد، اما چند سالی میشود که نافها را به همین شیوه با نخ میبندند و با روغن چرب میکنند که خیلی بهتر است. من یا پماد چشم میزدم یا روغن. الکل نمیزدم.»
قابلگی تنها تخصص او نیست و مجموعهای از درمانهای سنتی را بلد است.
هر کسی که به خانهام آمد مجبورم توی رودربایستی درمانش کنم
سالها قبل پزشک متخصصی از زهرا خانم میخواهد که در مطب او کیست بانوان را بگیرد و پیشنهاد درآمد خوبی هم میدهد، ولی زهرا خانم میگوید که تنش قوت کارکردن آنطوری نداشته است. میگویم چرا به مطب دکتر نرفتی؟ میگوید: «حوصله داری پسر جان. از صبح تا شام دستها و شانههام را بذارم بالای کیست شکم مردم، هر کسی که به خانهام آمد مجبورم و توی رودربایستی کیستش را میگیرم، شکمش را میگردانم، کام بچهاش را برمیدارم، شانه پهلو میکنم و لوزه هم برمیدارم، ولی جای دیگر نمیروم.» درباره شانه پهلو میپرسم، میگوید: «دست راست و پای چپ و دست چپ و پای راست نوزاد را آهسته جلو میآورم و کمر و پاهایش را میمالم و بچه از درد راحت میشود.»
کسانی را که برای درمان خانگی مشکلات زنان و نوزادان به منزلش میآیند قبول میکند، اما دیگر حوصله رفتن به منزل آنها را ندارد. میگوید: «چند روز پیش یک آقایی آمد و گفت با ماشین میبرمت قاسمآباد و برمیگردانم، اما گفتم اگر نوزادت را همینجا میآوری کامش را با خاک تربت امام حسین (ع) برمیدارم، شانه پهلویش میکنم، قنداقش میکنم، اما ماشین به ماشین و شهر به شهر بیا نیستم.»
میپرسم کام برداشتن بچه یعنی چه؟ میگوید: «کام بچه پایین میآید و مادرها نمیفهمند، لوزهشان باد میکند و مادرها نمیفهمند. بچهها طفلکیها خیلی اذیت میشوند. وقتی بچهها را جای من میآورند لوزه و کامشان را برمیدارم و راحت میشوند. لوزه سوم را عمل میکنند، ولی اگر لوزه دوم باشد با دست برمیدارم.» زهرا خانم حق تعیین نمیکند، یعنی اجرت مشخصی ندارد او که تا چند سال قبل اصلا پول نمیگرفته است الان به اصرار عروس و دخترش هر مقدار که خود مراجعان تعیین کنند قبول میکند، البته میگوید که کلا مردم به دکتر و بیمارستان خوب پول میدهند، ولی به درمان خانگی نه.
باید پهلوی زائو را گرفت و جوشانده گرم به او داد
زهرا خانم بچه را در رحم مادر میچرخاند یا جابهجا میکند تا هر دو راحتتر باشند و اینها همه را از روی شکم انجام میدهد. میگوید: «بعضی بچهها به پا هستند یا به دلیل تحرک مادر در رحم پایین آمدند که آنها را میچرخانم یا بالا میبرم تا مادر زمان نشستن اذیت نشود.» او رگگیری هم بلد است، رگ هول را هم میگیرد. (رگی روی پا که گرفتش باعث میشود استرس و نگرانی کم شود.) چندین بار پیش آمده که حتی از بیمارستان گفتند برو قابلهای در مهرآباد زندگی میکند و مثلا از او بخواه تا جنین را بچرخاند.
او چهار زایمان دخترش را قابلگی کرده است. از همین دخترش نوزادی در زمان زایمان میمیرد که برای او خیلی تلخ است. زهرا خانم میگوید: «من نبودم و دخترم را به زایشگاه برده بودند، رفتم بالای سر دخترم و نوزادش را هم دیدم. بچه مثل برهای بود، ولی نفس نمیکشید، توی همان نگاه اول فهمیدم که بچه خفه شده است و اعتراض هم کردم که گوش کسی بدهکار نبود.»
او به کار بعضی زایشگاهها اعتماد ندارد. میگوید: «بعضی ماماها مینشینند و پاهایشان را روی هم میاندازند تا زمانی که بچه به دنیا بیاید. اینطوری نمیشه. زن زائو و زاج مراقبت میخواد، باید پهلویش را گرفت و جوشانده گرم بهش داد.» داغکردن فنی بود که مادر بزرگ خودم یاد داشت و تصور نمیکردم زهرا خانم هم یاد داشته باشد. زهرا خانم به مادر طاهره معروف است. او تعریف میکند که نیمه شب پدر و مادری همراه فرزندشان از ابراهیمآباد به منزل آنها میآیند.
همسر زهرا خانم در را باز میکند و آنها میگویند بچه ما مریض است و گفتهاند به مهرآباد برویم و مادر طاهره را پیدا کنیم تا بچه ما را درمان کند. حاج آقا همسر زهرا خانم از او میخواهد که بچهشان را درمان کند. زهرا خانم در این باره میگوید: «تکه پارچهای را لول میکنم و سرش را آتش میزنم و روی رگ مخصوصی میگذارم تا درد بچه آرام شود. قدیم بیماریای بود به اسم «تب لازم» که شبیه همین کروناست. این یک بادی است که در جان مردم افتاده است. یادم هست که مادرم ۱۰۰ یا ۱۵۰ سیخ سپند را روی آتش خُل (آتشی که مرده نیست و جرق هم نیست) میگذاشت. سیخها را دود میکرد و روی رگهایی از بدن مادرم میگذاشتم. ۴ چهارشنبه این کار را میکردم و اثری از بیماری نمیماند.»
طاقت ندارم زائو جلز و ولز کند
یک تسبیح او کامل شده یعنی صد و یک بچه را به دنیا آورده است. هرچند که میگوید تعداد بچههایی که به دنیا آوردم بسیار بیشتر است و احتمال دارد به ۲۰۰ عدد هم برسد. از لحظهای میپرسم که بچه به دنیا میآید میپرسم و از اینکه چه حسی دارد. او میگوید: «بچه که به دنیا میآید خیلی خوبه، ولی مهمتر از آن مادر است که درد نخورد، کمر زاج را میگرفتم تا بچه به دنیا بیاید، همین که یکم از سر بچه بیرون آمد، رو به پایین بیرون میکشیدم، مثل بره، تا مادر درد اضافی نکشد.
اینطوری بچه هیچ کار نمیشود و این همه بچهای که گرفتم الحمدا... یکی مشکل ندارد و همگی سالم هستند. زیر دستم هیچ بچهای یا مادری نمرده است. حواس قابله باید خیلی جمع باشد، اگر بچه اتفاقی برایش بیفتد و عیب و نقصی داشته باشد، ممکن است بگویند ماما ناقصش کرد. مادرم در جوانی بچهای گرفته بود که زبان کوچک نداشت و گفته بودند که ماما این بچه را ناقص کرده است.» رو به من میگوید: «همه قابلهها مثل هم نیستند. بعضیها مینشینند و نگاه میکنند، اما من طاقت ندارم زائو جلز و ولز کند، طاقت نمیآورم. اینطوری مادر درد میکشد و بچه هم عیبناک میشود.»
برادرم گفت حقا که تو مامایی...
زهرا خانم سختترین قابلگی را برای بچه زن برادرش میداند و میگوید: «زن برادرم کارم را قبول نداشت و از روستای باغ سالار و محلههای اطراف ۳ قابله آورده بودند که یکماه خانهشان بودند تا زایمان کند. حاج حسن میرزائی برادرم آمد و گفت «زهرا، زنم دارد میمیرد بالای سرش نمیآیی؟» من هم بهم برخورده بود گفتم ۳ قابله آوردهای من را میخواهی چکار؟ حاج غلامحسین شوهرم گفت «زهرا کاری ازت برمیاد چرا نمیروی؟» رفتم، دیدم روی زن برادرم پتویی انداختند و از درد داد میکشد.
به معصوم خانم یکی از قابلهها گفتم چرا بچه دنیا نمیآید؟ گفت نمیدانم، گیج شدم، نمیفهمم. به بیبی یکی دیگر از قابلهها گفتم او هم گفت نمیدانم. بهشان گفتم من آمدم شما اخراج هستید بروید عقب. اول از همه یک پیاله دوا و دارو دم کردم دادم خورد. بعدش شکمش را گرداندم و حرکتش دادم و راه بردمش. دم کردهها را بالا آورد، دستمال داغ کردم روی شکمش گذاشتم، ازش پرسیدم بچه توی شکمت تکان میخورد؟ گفت از وقتی گرمم گرفتی بله، قبلش حرکت نمیکرد. اول که آمدم شکمش یخ بود و فکر کردم بچه مرده است. دو قاشق روغن زرد به زور ریختم توی حلقش، گفت بالا میآورم گفتم عیب ندارد و به خوردش دادم. گرم شد و بچه ول شد، تا دماغ بچه را دیدم بیرون کشیدمش.
بچهای که آنقدر سخت شود و از صبح زایمان عقب بیفتد و درد بخورد همانجا جوش میخورد و میمیرد و باید زود بیرون کشید. بچه را که بیرون کشیدم خودم ضعف کردم و بیهوش شدم. کمی آبجوش دادند خوردم و حالم بهتر شد، نافش را ۴ انگشت زدم، شستمش و رخت بَرش کردم و گذاشتم کنار ننهاش و همانجا خوابیدم. روز بعد که آفتاب بالا آمد یک چایی خوردم و آمدم خانهام. آن شب، اولی که زن برادرم را دیدم با خودم گفتم بچهاش مرده است و هول کردم. نگران زن برادرم بودم که از دست نرود. کلی نذر و نیاز کردم و نذر و نیاز کردند تا بچه به دنیا آمد. الان همان بچه خودش ۲ بچه دارد، اما هنوز رد چسبیدن شکم مادرش بر پیشانیاش هست. وقتی بچه به دنیا آمد برادرم گفت «حقا که تو مامایی و اینها هیچی نمیفهمند.»
مردهشوری آداب خودش را دارد
در آخر اشارهای هم به تخصص دیگرش میکنم و آن غسل میت است. تعداد میتهایی که شسته هم حسابش از دستش در رفته است. میگوید: «ننه خودم را شستهام، خالهام را شستهام و خیلیهای دیگر را». از او میپرسم چه شد که این کار را کردی؟ میگوید: «ننهام مرده شور بود.
زمانی که میتها را میشست میگفت «بشین و یاد بگیر، این آب غراب است» با تاس (کاسه مسی) سه بار از بالای سر تا سینه آب میریخت و قطع میکرد. بعد سه بار از سمت راست و بعد از سمت چپ آب میریخت و تا زیر سینه قطع میکرد و همینطور سه تاس سه تاس بدن میت را میشست. اینها را یکبار به من گفت و یاد گرفتم.» درباره تعداد میتهایی که شسته هم مطمئن نیست، ولی حداقل شصت هفتاد میت میشوند. میگوید: «آن زمان مردهشور خانه نبود و همه از میت میترسیدند. علاوه بر این مرده شوری آدابی دارد که سخته و خیلیها یاد نمیگرفتند.
میت را با دیگ آب گرم و درب چوبی و لنگی میگذاشتند و میرفتند. آستینهای لباسم را ور میمالیدم بالا و با صابون شروع به شستن میکردم. سه تاس از بالای سر تا سینه، سه تاس از دست راست تا سینه و همینطور سه تاس سه تاس تا آخر. در آخر غسل آب غراب بود که سه بار میریختم. بعد از اینکه میت خشک شد کف دستش، پیشانیاش و سر دلش کافور و سدر میریختم. اگر داشت مهره عقیق زیر زبانش میگذاشتم، اگر داشت تسبیح خاک کربلا را توی کیسهای خلعتی روی سینهاش میگذاشتم، توی خاک قبرش زیره میریختم، روی چشمهایش مهر خاک کربلا میگذاشتم، گلاب میریختم و توی دهانش خاک کربلا میریختم.»
عروس و دامادکردن دخترم و دو نوهام آرزوی آخرم است
آخرین بچهای که به دنیا آورد حدود ۱۰ سال قبل بود. کوچه پشتی یک دو قلو به دنیا آورد که الان سرباز هستند. کلی از بچههای همسایه هم همینطور، دختر حسن کربلایی، بچه فیروزی، بچههای خواهر کلثوم که دو تا دختر هستند و خیلیهای دیگر. میگوید: «بچههایی که به دنیا آوردم و هنوز ساکن همین محله هستند سلام و علیکی دارند. خانمی سالها قبل آمد و کیستش را گرفتم و حامله شد حالا هر چند وقت یکبار احوالپرس است. ساعت روی دیوار را هم هدیه آورده است.» به زهرا خانم میگویم که هوای مادر را بیشتر داری و برای شما اصل مادر است و بعد بچه، درست است؟ میگوید: «بارک ا... مغز حرف رو خوب فهمیدی و اگر میشد قابله خوبی بودی.
زرنگی و زود حرف را میگیری.» (دوباره اسباب خنده و شادی جمع فراهم میشود). زهرا خانم ادامه میدهد: «مادر نباید درد زیاد بکشد، تخم شِبِت، زیره، کراویه، نبات را میجوشانیم و به مادر میدهیم. اگر بدانم که مادر درد دارد از همین الان میگویم بخورد که بچه توی شکمش روی آب بیفتد. نباید تخممرغ و گوشت به زائو داد اینها سفت هستند و باید غذای آبکی به زائو داد.»
او آخر حرفهایش میگوید: «بچه را خدا میآورد، حضرت علی (ع) کمک میکند، فاطمه زهرا (س) کمک میکند و ما فقط وسیله هستیم. لحظه به دنیا آمدن بچه خیلی شیرین و خوب است.» از آرزوهایش میپرسم، میگوید: «هرچی خدا و ۱۴ معصوم بخواهند، هرچی امام زمان بخواهد، زندگیام را خوب گذراندم. بچههایم را به شادی عروس و داماد کردم، حاج حسین هم که فوت کرد در همین مهرآباد همه حیران تشییع جنازهاش بودند از بس آدم آمد. خلایق از رفسنجان تا همین مهرآباد همه آمده بودند. آرزوی آخرم عروس و داماد کردن دخترم و دو نوهام امید، مریم و فاطمه است. همین سه نفر را به خانه بخت بفرستم دیگر کاری ندارم.»