محمدشکری پرستار بخش بیماران کرونایی، ۴ ماه نتوانست دخترش را در آغوش بگیرد و با این حسرت از دنیا رفت
فهیمه شهری | شهرآرانیوز؛ پرستاران در زمان جنگ التیامبخش رزمندگان بودند و اکنون که ویروس کرونا جان عزیزان ما را تهدید میکند آنها باز هم در نبردی سخت، در خط مقدم مبارزه ایستادهاند تا جلوه دیگری از صبوری، استقامت و از خودگذشتگی را به نمایش بگذارند.
آنها با وجود اینکه میدانند دست در گریبان با مرگ هستند رسالتشان را رها نمیکنند و چه بسیارند کسانی که داوطلبانه تقاضای خدمت در بخش بیماران کرونایی را دارند.
یکی از این سفیدپوشان عاشق که خالصانه پا در این مسیر نهاد، محمد شکری، پرستار شاغل در بهداری زندان مرکزی مشهد و بیمارستان ثامنالائمه (ع) بود. او پس از اینکه خستگی و فشار کاری کادر درمانِ بیماران کرونایی را میبیند داوطلبانه تقاضای انتقال به این بخش را میدهد و سرانجام پس از ۵ ماه خدمت عاشقانه، در حالیکه ۲۵ سال از اشتغال او به حرفه مقدس پرستاری میگذشت، به این ویروس مبتلا شد و آرزویش که شهادت بود برآورده میشود. او اولین پرستار شهید مدافع سلامت استان خراسان رضوی است. شکری در طول دوران حیاتش، در خانه، همسر و پدری نمونه و در بیمارستان، حامی بیماران مستضعف بوده است. در زندان، چنان تسلیبخش زندانیان بیمار بود که پس از پخش شدن خبر شهادتش، برایش مراسم ختم میگیرند و در فراغش میگریند.
شکری چند بار هم در موکبهای زائران پیاده کربلا، روپوش سفیدش را برای خدمت به عاشقان کربلای حسین (ع) بر تن کرده است. در ادامه، زندگینامه این شهید سلامت و صحبتهای همسر و دو دخترش را میخوانید.
عشق خدمت
اکنون ۴ ماه و اندی از شهادت اولین پرستار شهید مدافع سلامت خراسان رضوی گذشته است. به دلیل نداشتن شماره تماس، بدون هماهنگی قبلی، عازم منزل آنها شدهایم. قصد داشتیم برای هر زمان که آمادگی داشتند از آنها وقت بگیریم، اما مبهماننوازی و گشادهرویی همسر شهید، ما را میهمان خانهشان کرد. میز ناهارخوری که کنار پذیرایی گذاشته شده، میزبان یادگارهای شهید شکری است. روپوش شهید به دیوار آویخته شده و عکسش که لبخندی زیبا بر لب دارد همنشین پروانههاست.
لوحهای یادبود مسئولان مختلف سرتاسر میز را پوشانده است. شمعهای سیاه ما بین آنها نیز، هم ناله با خانواده شهید، میسوزند و آب میشوند. همسر و فرزندان این شهید نه تنها غم فراغ برایشان سبکتر نشده است، بلکه انگار دلتنگتر از قبل هم هستند. اشک امان صحبت کردن را به فریبا طالبی مقدم نمیدهد. هر خاطرهای میگوید با هق هق گریههایش قطع میشود.
از مهربانی همسرش میگوید و اینکه چقدر به او و فرزندانش اهمیت میداد. هیچ وقت سختی و ناراحتی کار را به خانه نمیآورد و هرقدر خسته بود اگر همسر و فرزندانش کاری را از او میخواستند با گشادهرویی برایشان انجام میداد. به گفته طالبیمقدم در مدتی که همسرش در بخش بیماران کرونایی خدمت میکرد، به دلیل استفاده طولانی مدت از ماسک، بینیاش کبود شده و پشت گوشهایش همیشه تاول زده بود.
او به دلیل اینکه مبادا انتقالدهنده بیماری به خانوادهاش باشد وقتی به منزل میآمد کفشهایش را دم در، قبل از اینکه پا در راه پلهها بگذارد تعویض میکرد و در خانه به اتاقی جدا میرفت. مائده که هر روز در آغوش پدر، با شیرین زبانیهایش خستگی را از دل او میبرد و بعد در کنارش به تماشای برنامههای مورد علاقهاش میپرداخت دیگر فقط میتوانست از دور او را ببیند.
خانوادهای که همیشه همنشینیهای دوستانه با پدر داشتهاند، صبوری پیشه میکنند، چون دیگر نمیتوانستند مثل قبل شانه به شانه پدر حرف بزنند، بخندند، فیلم ببینند یا به تفریح بروند، اما نمیدانستند اینها هنوز روزهای خوب زندگی است و روزهای سختتری هم در انتظارشان است.
دغدغه جبران زحمات همسر در واپسین روزهای عمر
اواسط تیرماه، یک روز که شهید شکری به منزل میآید به شدت بیحال بوده است. همسرش میگوید بگذار ببینم تب داری یا نه؟ تب خفیفی را احساس میکند؛ اما مرحوم شکری میگوید از خستگی است. استراحت کنم خوب میشوم. روز بعد او همچنان بیحال بود، بنابراین تست کرونا میدهد و با جواب مثبت آن روبهرو میشود. مرخصی استعلاجی میگیرد و در همان اتاقی که همیشه میرفت خودش را قرنطینه میکند. در این مدت اجازه نمیداد کسی نزدیکش شود.
با اقوام از پنجره رو به خیابان اتاقش احوالپرسی میکرد، اما بعد از گذشت چند روز، بیاشتهایی و بیخوابی شدیدش همه را نگران میکند. همکارانش تقاضای انتقال او به بیمارستان را میدهند. چند روز میگذرد، اما اکسیژن خونش افت پیدا میکند و به بخش ویژه منتقل میشود. همکارانش تمام مانیتورها را پشت به او میکنند تا خودش متوجه وضعیت بد جسمانیاش نشود.
او که بسیار به نماز مقید بود در حین بیماری هم دغدغه ایستاده نماز خواندن را داشت، اما به گفته همکارانش دو بار هنگام اقامه نماز از حال میرود. روزهای بعد هر وقت صدای اذان را میشنید روی پایش میزد و از اینکه نمیتوانست نمازش را بخواند ابراز تأسف میکرد. همسرش تمام این مدت با لباس حفاظتی کنارش بود و دلداریاش میداد. مرحوم شکری مدام به همسرش میگفت دعا کن خوب شوم تا فرصت جبران کردن زحمات تو را داشته باشم. طالبی مقدم شبها با دخترش پیاده به حرم رضوی میرفتند و از خدا شفای او را میخواستند. دیگر ظواهر نشان میداد که شکری باید آسمانی شود. آب میوه برای او میگرفتند و از طریق سوند معده آن را به او میدادند.
لحظه آخر
یک روز که همسر و دخترش راهی بیمارستان میشوند، میبینند کارکنان بخش، شرایط روحی ناآرامی دارند. پرستار، آبمیوه را از همسر شکری میگیرد و بر خلاف همیشه میگوید بگذارید همینجا خودمان به او میدهیم. وقتی در اتاق بر بالین همسرش حاضر میشود، میفهمد لحظات آخر است. پزشک میگوید بیهوشش کنید تا عذاب نکشد.
فریبا طالبی مقدم دعای فرج را با گوشیاش برایش پخش میکند، تربت امام حسین را بر سینه همسرش میگذارد و شروع به حرف زدن میکند؛ نگران دخترانت نباش از آنها به خوبی مراقبت میکنم، تو به آرزویت که شهادت بود رسیدی، دوست دارم کمک کنی بعد از تو من هم به شهادت برسم، هیچ وقت تنهایت نگذاشتم قول بده تو هم تنهایم نگذاری و اگر جسمت پیشم نیست، روحت کنارم باشد، به خوابم بیا، چون با غم دلتنگیات نمیتوانم کنار بیایم. دخترش مائده نظارهگر اینهاست، دعای فرج تمام میشود، صدای اذان در بیمارستان میپیچد، لحظه آخر که بدن پدر تکانی میخورد و جان میدهد، مائده چشمهای مادرش را میگیرد تا این صحنه را نبیند.
مائده نه بیتابی میکند و نه اشک میریزد. دستانش را رو به آسمان بلند میکند و میگوید خدایا پدرم هدیهای بود که به ما دادی و اکنون آن را گرفتی، راضیایم به رضای تو. تحسین همگان بلند میشود و میگویند دختری که تربیت شده شهید شکری باشد، همین میشود.
وصیت برای کمک به مدرسهسازی
این شهید بزرگوار در بلوک ۱۴ گلزار شهدا به خاک سپرده میشود و چندی پیش، طبق وصیت خودش بخشی از هزینه بیمه عمرش که معادل ۲۳ میلیون تومان است به مجمع خیران مدرسه ساز داده میشود تا در این راه صرف شود.
حدود همین مبلغ نیز از بیمه دیگر این شهید برای مدرسهسازی پرداخت میشود و با هماهنگی انجام شده قرار است این مبالغ در دبستان در حال احداثی در روستای دزقان که در حاشیه شهر مشهد قرار دارد، هزینه شود.
نجات بیمار از خطر قطع پا
طالبی مقدم درباره همسرش اینگونه صحبت میکند: بسیار مهربان و شوخ طبع بود. هر وقت اظهار محبتی به او میکردم میگفت من بیشتر. مقید بود انسان باید هرکاری را به بهترین وجه انجام دهد برای همین در بیمارستان هم جزو با تجربهترین و بهترین پرستارها بود. به خاطر دارم چند سال پیش، یک سرباز مجرد، استخوان پایش نرم شده بود و میخواستند آن را قطع کنند.
یک پزشک گفته بود اگر پرستاری باشد که بتواند از پس مراقبتهای ویژه این زخم بربیاید من قبول میکنم طوری عملش کنم که پایش قطع نشود. این کار را به محمد سپردند و او روزی چند بار و هر بار چند ساعت برای تعویض پانسمان این جوان وقت میگذاشت تا اینکه سرانجام پایش خوب شد. آن سرباز از همان موقع تاکنون هر چند وقت یکبار به بیمارستان میرفت و از زحمات همسرم که او را از خطر قطع پا نجات داده بود تشکر میکرد. در زندان هم اینقدر به بیمارانشان با روی خوش رسیدگی میکرد که به ما گفتند وقتی خبر شهادتش در زندان پیچیده، زندانیان برایش مراسم ختم گرفتند و میگریستند و به مسئولان زندان گفته بودند به خانواده شهید شکری بگویید فقط آنها عزادار نیستند ما هم در غم از دست دادن این عزیز گریانیم.
طالبی مقدم به رفتار شهید شکری با کارکنان بیمارستان اشاره میکند و میگوید: بسیار دقیق و منظم بود و همکارانش پروندههایش را به یادگار نگه داشتهاند. همسرم حواسش نه فقط به بیماران بلکه حتی به نیروهای خدماتی بیمارستان هم بوده است. به عنوان مثال یکی از این نیروها برایمان تعریف کرد که سالها پیش در بیمارستان کمد نداشت و لباسهایش را روی شمشادهای حیاط میگذاشت. وقتی مرحوم شکری متوجه این موضوع میشود کلید کمد خودش را به او میدهد و از آن نیروی خدماتی میخواهد که لباسهایش را آنجا بگذارد. در حین همین مراودات اینقدر او را تشویق به درس خواندن میکند که آن فرد درسش را ادامه میدهد و ارتقای کاری پیدا میکند.
پدرم نمونه یک انسان کامل بود
طالبی مقدم ادامه میدهد: پس از فوتش همکارانش به ما گفتند که او همیشه در تأمین هزینه درمان بیماران مستضعف مشارکت داشت و کمکهای بسیاری در این راه کرده است که ما از آنها بیخبریم. حالا شما ببینید کسی که برای غریبهها اینقدر دلسوزی و صبوری میکرد برای ما که خانوادهاش بودیم چقدر خوبی به یادگار گذاشته است. هر روز زندگی ما سراسر عشق و محبت بود.
برای دخترانش بیشتر از پدر، یک دوست بود. گریه برای چندمین بار سخنان همسر شهید را قطع میکند. مائده که میخواهد ادامهدهنده راه پدرش باشد، صحبتهای مادرش را اینگونه ادامه میدهد: پدرم نمونه یک انسان کامل بود. توصیههایش محدود به نماز و حجاب نبود. او اهمیت زیادی به رعایت موازین اخلاقی و حقالناس میداد. من با راهنمایی او وارد رشته دندانپزشکی شدم و پدرم همیشه توصیه میکرد که حواسم به رفتاری که با بیمار دارم باشد و درد بیمار و کم طاقتیهایش را درک کنم.
او که خودش یک پرستار درجه یک بود و کارش را به بهترین وجه انجام میداد همیشه به ما هم توصیه میکرد در کار و رشته خودمان بهترین باشیم. مائده مشاور دانشآموزی هم هست. شهید شکری به دخترش تأکید میکرده مبادا خستگی باعث شود مشاورهای که به آخرین نفر میدهد با اولین نفر فرق داشته باشد. پدر میگفته همه آنها به یک میزان هزینه کردهاند و تو باید برای همهشان با دقت و دلسوزی مشاوره را انجام دهی در غیر این صورت حقالناس به گردنت است. مائده میگوید: به ۲۵ سال گذشته که نگاه میکنم هیچ کمبودی نمیبینم. حتی یک خاطره منفی ندارم. زندگی ما سراسر عشق و محبت بود. پدرم هیچ وقت بیمار نمیشد، ولی هر وقت ما بیمار میشدیم کنارمان بود و از ما مراقبت میکرد. در شرایط مختلف اینقدر حامی و پشتیبان ما بود و همه جا کنارمان حضور داشت که اکنون نمیتوانیم نبودش را باور کنیم و با این درد کنار بیاییم. پدری که هیچ وقت بیماریاش را ندیدیم مگر میشود حالا در اثر بیماری فوت کرده باشد.
غم فراق
مهدیه سکوت میکند. مادرش میگوید: مهدیه سال گذشته تمام روزههایش را با پدرش گرفت. همراه او بیدار میشد، سحری میخورد، نماز میخواند و شب، باز همراه پدرش اول نماز میخواند و بعد افطار میکردند. حالا میپرسد من چطور امسال بدون پدر روزه بگیرم. او یک بار هم خواب دید که پدرش برای نماز صبح بیدارش کرده است. مرحوم شکری اینقدر به نماز اول وقت مقید بود که اکنون صدای اذان یادآور پدر برای آنها است. مهدیه تنها ۱۰ سال سن دارد. از آن دخترهای بابایی بود که همیشه چشم انتظار آمدن پدر مینشست تا شیرینترین لحظاتش را کنار او سپری کند. کوچکتر از آن است که تاب دوری از پدری مهربان، چون شهید شکری را داشته باشد، اما همین پدر اینقدر در زندگی، صبور و آرام بود و اینقدر ذخیره محبت برای فرزندانش به یادگار گذاشت که حتی مهدیه هم میداند چطور غم فراق را با انجام دادن کارهایی که پدر دوست داشت، پر کند. مائده میگوید: شب اول که مهدیه خبر فوت پدر را فهمید حالش اینقدر بد شد که به درمانگاه بردیمش و زیر سرم رفت، اما پس از آن اینقدر صبوری و استقامت به خرج داد که دیگر من و مادرم خجالت میکشیم در حضورش بیتابی کنیم.
مهدیه همانند پدرش دغدغه سلامت جامعه را دارد و در اینباره میگوید: پدرم درحالیکه از بیماران کرونایی مراقبت میکرد تا خانوادهای عزیزش را از دست ندهد، حجم بالایی از ویروس وارد بدن خودش شد و ما عزیزمان را از دست دادیم. من به پدرم و شهادتش افتخار میکنم، اما کاش مردمی که مسائل بهداشتی را رعایت نمیکنند کمی به کادر درمان و زحماتی که میکشند فکر کنند و اینقدر با دورهمنشینیهای خانوادگی و فامیلی و ... به انتشار بیشتر ویروس و خاموش شدن چراغ دیگر خانهها منجر نشوند.
طالبی مقدم میافزاید: در مراوداتی که با شهروندان دارم میبینم که بعضی افراد این ویروس را جدی نمیگیرند، گمان میکنند مرگ برای دیگران است و برای آنها اتفاق نمیافتد. بعضیها حتی اصول اولیهای همچون ماسک زدن و دست شستن را رعایت نمیکنند. این افراد حتی اگر فرض را بر این بگیریم که بدن خودشان در برابر این ویروس تاب آورد، باید به این موضوع توجه کنند که ناقل ویروس به دیگران هستند و این بیملاحظگی آنها باعث بیمار شدن دیگران و فشار مضاعف بر کادر درمان میشود.
دیدم که جانم میرود
این همسر شهید که پدرش ۹۰ ماه در جبهههای جنگ با رژیم بعثی عراق حضور داشت بیان میکند: اگر رزمندگان دفاع مقدس خون دادند، شهدای سلامت نفسهایشان را در راه دفاع از جامعه میدهند. ما لحظه به لحظه نفس دادن همسرم و از بین رفتنش را دیدیم. اکنون که بینمان حضور ندارد مانند کسی هستیم که دستش قطع شده است. از مردم میخواهم با کادر درمان همراهی کنند و توصیههای ستاد مقابله با کرونا را جدی بگیرند.
طالبی مقدم سخنان دیگری هم دارد: مرگ برای همه است و هر کدام از ما روزی باید از این دنیا برویم فقط خوبیها و بدیهایمان به یادگار میماند. شهید شکری هم اینقدر مهربان، خوش اخلاق و خندهرو بود که همین خوبیهایش یاد او را برای ما و همکارانش جاودانه کرد. وصیتی هم که کرده بود تا بخشی از هزینه بیمه عمرش صرف مدرسهسازی شود، اینقدر برای ما شیرین و آموزنده بود که با دخترانم تصمیم گرفتیم هر سال مبالغی از هزینه زندگی خودمان را در این راه صرف کنیم. من هم به تبعیت از همسرم، از فرزندانم خواستهام پس از مرگم مبلغی را به مدرسهسازی اختصاص دهند تا باقیات و صالحاتی برایمان باشد.
در مسیر شهادت
برآوردن آرزوی مادربزرگ
محمد شکری اردیبهشت ماه سال ۴۸ در یکی از روستاهای اطراف چناران چشم گشوده است. دوران ابتدایی را در همینجا تحصیل کرد، اما برای مقطع راهنمایی، چون در روستایش مدرسهای نبود، خانوادهاش او را به همراه مادربزرگش راهی مشهد میکنند. مادربزرگش برای محمد غذا میپخت، لباس میشست و به کارهایش رسیدگی میکرد تا او درس بخواند، البته مادربزرگ مهربانش، کنار درس و مشق مدرسه، درس خداشناسی هم به او میداد. مادربزرگی که تأکید زیادی بر نماز اول وقت داشت، نوهای تربیت میکند که تا روز شهادتش دغدغه نمازش را داشته است.
محمد که از همان ابتدا پسری مهربان و قدردان بود، دائم دنبال راهی برای جبران زحمات مادربزرگش میگشت، سرانجام از او میپرسد چه کاری میتواند برایش انجام دهد. مادربزرگ که زنی با خدا بود تنها خواستهاش را نوشته شدن دعای جوشن کبیر روی کفنش ذکر میکند. محمد ۳ روز روزه میگیرد و در حین روزهداری با گلاب و زعفران این دعای شریف را برای مادربزرگش مینویسد.
عشق به شهادت از نوجوانی
تحصیل محمد در دبیرستان، همزمان با جنگ ایران و عراق بوده است. روحیه ایثارگری که از ابتدا در او موج میزد آرامش نمیگذارد و از طریق بسیج، پس از گذراندن دورههای امدادی، ایام تابستان را در جبههها امدادرسانی میکند.
او خاطرات زیادی از این دوران برای اطرافیانش تعریف کرده است؛ از درس خواندن در میان صدای توپ و تانک گرفته تا لحظاتی که شاهد انفجار و تکه و تکه شدن بدن همرزمانش بوده است. او از همین زمان عاشق شهادت بود و به همرزمان شهیدش غبطه میخورد. پس از گرفتن دیپلم، در کنکور سال ۶۹-۶۸ شرکت کرد و در رشته کارشناسی پرستاری دانشگاه علوم پزشکی مشهد قبول شد. سالهای آخر دانشجویی به فکر ازدواج و تشکیل خانواده افتاد. مادرش دختر یکی از اقوام دور را پیشنهاد داد و در روز میلاد حضرت محمد (ص)، به خواستگاری رفتند. محمد در خواستههایش، دنبال همسری ولایی و مقید به نماز بوده است.
فریبا طالبی مقدم که پدر و برادرانش از رزمندگان دفاع مقدس بودهاند و به دنبال همسری با چنین اعتقاداتی بود، رضایتش برای ازدواج را اعلام میکند و با برگزاری مراسمی بسیار ساده و مختصر زندگیشان آغاز میشود.
شوق خدمت به بیماران کرونایی
سال ۷۴ پس از اینکه محمد دانشنامه کارشناسی پرستاری را دریافت میکند، پدر میشود و نام دخترش را مائده میگذارد. او طرحش را در قوچان میگذراند و پس از آن عازم مشهد میشود. به خاطر علاقهای که به نظام داشت به استخدام نیروی انتظامی درمیآید و در بیمارستان ثامنالائمه ناجا مشهد مشغول کار میشود. روزهای زندگی او هر روز عاشقانهتر از قبل سپری میشود. سال ۸۹ دختر دومش به دنیا میآید و او به خاطر عشقی که به امام زمانش داشت نام این فرزندش را مهدیه میگذارد.
شکری حالا دیگر به یک پرستار باسابقه و با تجربه در بیمارستان تبدیل شده است که کارهای سخت و حساس را به او واگذار میکنند. وقتی میخواستند رگ نوزادان را بگیرند پرستار شکری را صدا میکردند. یکی از مسئولان بیمارستان که دچار سوختگی شده بود دوست داشت پانسمان زخمش را فقط شکری تعویض کند. خلاصه اینکه همه به شایستگیهای او واقف بودند تا اینکه سال گذشته سروکله ویروس کرونا پیدا شد.
او آن زمان پرستار بخش داخلی بود؛ اما وقتی خستگی و فشار کاری کارکنان بخش بیماران کرونایی را میبیند داوطلبانه تقاضای انتقالی به این بخش را میدهد که مورد موافقت قرار میگیرد. او از اسفند ۹۸ تا تیرماه ۹۹ به بیماران کرونایی خدمت میکند و نهایتا پس از ابتلا به ویروس کرونا، به جمع شهدای مدافع سلامت میپیوندد.