مجاهد یکی از قدیمیترین محلات مشهد همبستگی هممحله ایهایش را کم نظیر توصیف میکند
هانیه فیاض | شهرآرانیوز؛ برای اهالی محله مشهدقلی هم حکم پدر را دارد و هم فرمانده. بسیجی پُرافتخاری که به دلیل اخلاق خوبش، همه دوستش دارند. این رفتار پسندیدهاش جوانان مسجد جوادالائمه (ع) را هم به عضویت در بسیج علاقهمند کرده است. در کنار این صفات بارز اخلاقی، به خوبی از عهده اموری که به او سپرده میشود برمیآید، زیرا مدیری توانمند است. دستی هم در کار خیر دارد، هرچند از این دست کارهایش حرفی به زبان نمیآورد. قاسمعلی خسروی، فرمانده سابق پایگاه بسیج شهید عبدی، با درجه مجاهد (بالاترین درجه در ردهبندی بسیج)، همان رزمندهای است که عاشقانه به ندای «هل من ناصر ینصرنی» رهبرش لبیک گفت. او که سالهاست در محله مشهد قلی سکونت دارد معتقد است قدمت این محله از بسیاری از محلات پیشرفته امروزی بیشتر است، اما کم توقعی مردمانش باعث شده است آنطور که باید به آن توجه نشود.
مهاجرت به مشهد
قاسمعلی خسروی، اهل کدکن تربت حیدریه است و سال ۱۳۳۵ قدم به دنیا گذاشت: «پدرم کفاش بود و مادرم خانهدار. من تنها یک خواهر داشتم که او هم سال ۹۱ در یک سانحه تصادف از دنیا رفت. ۶ ساله بودم که همراه خانواده به مشهد مهاجرت کردیم و در خیابان نخریسی ساکن شدیم. در روستایمان برای پدرم کار مناسبی پیدا نمیشد و به همین دلیل به مشهد آمدیم. در مدرسه مولوی ثبتنام کردم و تا پایه اول راهنمایی در همان مدرسه درس خواندم. پس از آن به دنبال کار گشتم. یکی از آشنایان مرا به کارگاهی معرفی کرد و در حرفه نقاشی خودرو مشغول به کار شدم.»
عصر دهم دی، مشهد یک شهر جنگ زده شده بود
عصر جوانی قاسمعلی گره خورده به انقلاب است. او که در یکشنبه خونین مشهد حاضر بود ماجرا را از قول خود چنین شرح میدهد: «همزمان با انقلاب، گروهی را در محله تشکیل دادیم که همگی همسن و سال بودیم. وقتی فراخوان حضور اعلام میشد، با جان و دل راهی راهپیماییها و تظاهرات میشدیم. آن زمان وسایل نقلیه به وفور نبود. دو یا سه خودروی وانت صبحها در ساعت مشخصی حاضر میشدند و ما را سوار میکردند و تا شهر میبردند. به مکان اعلام شده که میرسیدیم همنوا با دیگر مردم، شعار سر میدادیم و در تجمعات شرکت میکردیم. یکی از حوادثی که همیشه در ذهن من باقی میماند حادثه
«یکشنبه خونین مشهد» است؛ این روزها ماندگارترین جنایتهای رژیم پهلوی بود که بعید است هیچوقت از ذهن مردم ایران پاک شود.
۹ و ۱۰ دی ماه سال ۵۷ روزهای تاریخساز و عجیبی در مشهد بودند. صحنههایی را دیدیم که نشاندهنده کمال وحشیگری و جنایت حکومت پهلوی بود. ماشینهای ارتشی در خیابانها راه افتادند و هر جا صف نفت یا صف نان که آن روزها زیاد دیده میشد، به رگبار بستند. چهارراه نادری (شهدا) و خیابانهای اطراف، حملات سختی انجام شد. تجمع انقلابیون از مقابل بیت آیتا... شیرازی انجام شد. ما سلاح برای جنگیدن نداشتیم، اما برخی از بچهها شیشه، بنزین و کف صابون آورده بودند تا بمب دستی درست کنیم. بمبها را درست میکردیم و درون جعبه میچیدیم وقت خطر از آنها استفاده میکردیم. درگیریها از ۹ دی ماه آغاز شد و عصر دهم دی ماه مشهد به یک شهر جنگزده شبیه شده بود.»
استرس داشتم، اما بیرون بیمارستان کنار دیگر مردم ایستادم
روزهای کشمکش در پیروزی انقلاب اسلامی برای کسانی که آن روزها را از نزدیک دیدهاند با ما که تنها تاریخش را خواندهایم فرق دارد. ما برای کامل شدن دیدمان نیاز داریم خرده روایتها را کنار هم بچینیم تا به یک دید کلی برسیم. خسروی به واسطه حضورش در حادثه بیمارستان امام رضا (ع) ماجرای آن روز را از دید خود نقل میکند: «حمله عوامل رژیم پهلوی به بیمارستانهای مشهد در آذر ۵۷ به بهانههای مختلف انجام شد.
یکی از فجیعترین این جنایتها حمله به بخش کودکان بیمارستان امام رضا (ع) در ۲۳ آذر ۱۳۵۷ بود که سبب شد علما، روحانیون و مردم مشهد تحصن کنند. آن روز ساعت ۱۰:۳۰ صبح گروهی که عکس محمدرضا پهلوی را در دست داشتند، از درِ جنوبی وارد بیمارستان شدند و بخش اطفال، داخلی و مهد کودک را مورد تهاجم قرار دادند و شیشه خودروهای ایستاده در آن نزدیکی را خرد کردند.
تهاجم این گروه به بخشهای دیگر بیمارستان امام رضا با مقاومت پزشکان، دانشجویان پزشکی و پرستاران شکست خورد. وقتی مهاجمان از بیمارستان خارج شدند، شلیک گلوله شروع شد و تعداد زیادی از افرادی که بیرون جمع شده بودند، مجروح شدند. من استرس داشتم، اما تلاش میکردم در کنار دیگر افراد گروه در مقابل مزدوران پهلوی مقاومت کنم و بجنگم. وظیفه دینی هر مسلمانی همین است: تلاش برای حفظ و حراست از وطن خود که خوشبختانه پیروزی انقلاب اسلامی ثابت کرد با تلاش مداوم و تکیه بر یاری خداوند میتوان به نتیجه دلخواه رسید.»
دو بار سربازی رفتم
خدمت دو ساله سربازی برای برخی آنقدر سخت است که سعی میکنند با استفاده از ماده و تبصرههای مختلف از زیر بار آن شانه خالی کنند، اما قاسمعلی و هم سن و سالهایش جزو معدود افرادی هستند که ۴ سال در سربازی خدمت کردند: «سال ۱۳۵۴ عازم خدمت سربازی شدم و ۲ سال خدمت را همانند دیگران گذراندم. از خدمت که برگشتم، همان اوایل انقلاب، رئیس جمهور وقت دستور داد که منقضیهای سال ۵۶ دوباره باید در جبهههای جنگ خدمت کنند و برای جنگ آماده شوند. اینگونه شد که حدود ۶ ماه در زاهدان دوره آموزش نظامی گذراندیم.»
چرخ گردون خیلی بر طبق میل قاسمعلی نمیچرخید و او هم با ناخوشیهای زندگی روبهرو میشود، اما به سرعت خودش را جمع میکند: «پس از بازگشت از زاهدان، تلاش کردم مغازهای برای نقاشی خودرو راهاندازی کنم، اما شرایط اقتصادی مناسبی نبود و من توان خرید وسایل اولیه این حرفه را هم نداشتم، بنابراین منصرف شدم، تا اینکه از طریق یکی از دوستانم، متوجه شدم که شرکت دارویی پخش البرز نیروی کار استخدام میکند. من هم مراجعه کردم و در همان مراحل ابتدایی قبول شدم. حدود ۳ ماه به صورت آزمایشی فعالیت کردم و پس از آن به عنوان نیروی رسمیِ واحد پخش داروی رازی، استخدام شدم. تا سال ۱۳۸۴ علاوه بر فعالیتم در پایگاه بسیج شهید عبدی، در آن شرکت مشغول به کار بودم و پس از آن بازنشست شدم.»
خودروی ترکش خورده دکتر چمران را به خط مقدم بردم
انقلاب تازه به پیروزی رسیده و قاسمعلی میخواهد از روزهای جوانیاش استفاده کند که جنگ به کشور تحمیل میشود. او این بار در کسوت رزمنده عازم جبهه میشود. تنها پسر خانواده خسروی در ۵ نوبت عازم جبهه شده و در عملیات مختلفی شرکت کرده است: «سال ۱۳۵۹ مسئولیت پایگاه بسیج این محله را برعهده گرفتم. همان زمان بود که گروههای بسیج را برای اعزام به جبهه آماده میکردیم. خودم هم از طریق گروه بسیج جهادسازندگی عازم شدم. در جبهه خودرو تویوتای سوختگیری تحویل من داده شد که خودرو فرماندهی دکتر چمران بود.
جای ترکش در جای جای این خودرو دیده میشد. زمان شهادت دکتر چمران، این خودرو داخل دهلاویه جا مانده بود و گروه جهاد خراسان توانسته بودند آن را به عقب بیاورند و تعمیر کنند. یک تانکر هزارلیتریِ گازوئیل روی آن قرار داده بودند. این خودرو باید به خط مقدم هدایت میشد تا نیازی نباشد خودروهای موجود در خط به عقب بیایند و همانجا سوختگیری کنند. از نیمه دوم بهمنماه ۵۹ تا ابتدای خرداد سال ۶۰ به مدت ۶ ماه همانجا حضور داشتم و در عملیات بیتالمقدس هم شرکت کردم و پس از آن برای رسیدگی به امور پایگاه بسیج محله به مشهد بازگشتم.»
او با اشاره به تلاشش برای حضور بیشتر در جبهه یادآوری میکند: «در سال ۱۳۶۱ دوباره عازم جبهه شدم و با عضویت در سپاه به لشکر ۲۱ امام رضا (ع) پیوستم. مقر ما در بناب تبریز بود، اما برای عملیات راهی جنوب کشور شدیم. آن جا هم بعد از مدت کوتاهی، برگشتم و پس از آن دو نوبت دیگر هم در سالهای ۶۳ و ۶۴ در جبهه خدمت کردم. به یاد دارم در سال ۱۳۶۳ در سایت ۴ اهواز (گردان فلق) مشغول خدمت در ادوات بودم.»
ترس از بسیجی در دل دشمن
خسروی در مدت حضورش در جبهه، یاریرسان پیر جماران بوده است: «صبح روز عملیات بیتالمقدس که بیشترین تعداد اسیر (حدود ۱۲ هزارنفر) را داشتیم، هر رزمنده ایرانی ۱۰ اسیر داشت که آنها را میبرد. من داخل خودرو بودم و به سمت خط مقدم حرکت میکردم. دیدم یک عراقی پشت خاکریز، عکس امام را روی سینهاش قرار داده و بدنش غرق خون بود. گویا به کنار گردنش ترکش اصابت کرده بود و با صدای بلند فریاد میزد: «الدخیل خمینی، الموت صدام» من به همراه همرزمم به سمتش رفتیم و به او فهماندیم که به او آسیب نمیزنیم و میخواهیم کمکش کنیم. ترس بسیاری در چهرهاش دیده میشد، اما در نهایت قبول کرد که به او کمک کنیم. اسیر عراقی را سوار خودرو کردیم و برای مداوا به درمانگاه بردیم. بهبود یافت، اما این خاطره از این جهت در ذهنم نقش بست که اسیر آنچنان از بسیجیان دچار وهم بود که حتی در حال مرگ دلش نمیخواست از ما کمک بگیرد و فکر میکرد ما قصد داریم او را بکشیم.»
اسارت دو عراقی با دست خالی
رزمنده دفاع مقدس حضور در جنگ و خدمت به وطن را وظیفه هر ایرانی میداند و معتقد است ملت ایران در طول ۸ سال دفاع مقدس به خوبی ظاهر شد و در جنگ غریبانه ایستادگی کرد. او یکى از مؤلفههاى شخصیت ایرانی را دفاع جانانه اش در دوران دفاع مقدّس بیان میکند؛ دفاعی که برای همه رزمندگان خاطرات تلخ و شیرینی را برجای گذاشت: «در یکی از عملیاتها، خودرو را پشت خاکریز پارک کردم و به سمت خاکریز حرکت کردم. به سنگری رسیدم. ناگهان دیدم دو عراقی قوی هیکل از سنگر بیرون آمدند. با خودم فک میکردم که به طور قطع تنهایی از پس این ۲ نفر نمیتوانم برآیم و اگر به آنها حمله کنم حتما به وسیله یکی از آنها مغلوب میشوم. در گیرودار افکار اینچنینی بودم که آن دو دستان خود را روی سر گذاشتند و با شعار عربی «الموت صدام» خود را تسلیم کردند.
یک تفنگ هم روی زمین کنار پایشان قرار داشت. آن را هم برداشتم و آن ۲ نفر را سوار چرخی که آن اطراف قرار داشت کردم و حدود هزارمتر به عقب خاکریز بردم وتحویل دادم. در واقع با دست خالی دو عراقی قوی هیکل را به اسیری گرفتم. نظامیان عراقی آنقدر سستعنصر و ضعیفالنفس بودند که به محض دیدن یکی از رزمندههای ایرانی خود را تسلیم میکردند، چون هدف مشخص و والایی برای جنگیدن نداشتند و مثل رزمندههای ما نبودند که شهادت را افتخار بدانند و تا پای جان ایستادگی کنند. فقط بیهدف میجنگیدند و تلاش میکردند یا خود را پنهان کنند یا اسیر شوند، اما کشته نشوند!»
تعبیر آقای خسروی از جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، این است که دوران دفاع مقدس بزرگترین رویداد تاریخی ایران اسلامی در طول تاریخ این سرزمین و بهویژه دوران پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی محسوب میشود.
اگر کمی جلوتر میرفتید به خط دشمن میرسیدید
خسروی در دوران جنگ جراحتی جزئی نیز میبیند: «یکی از رزمندهها پشت خط مجروح شده بود. راننده آمبولانس رفته بود اهواز و آمبولانس راننده نداشت. فرمانده گردان از بچهها پرسید که چه کسی میتواند به دنبال مجروح برود؟ من قبول کردم.
یکی دیگر از همرزمانم گفت که همراه من میآید. از آنجایی که منطقه اطرافش بیابان بود، ما مسیر را اشتباه رفتیم و راه را گم کردیم. هرچه راه میرفتیم به نیروهای خودمان نمیرسیدیم. به یک خاکریز رسیدیم. مردی جلو آمد و پرسید که کجا میروید؟ برایش توضیح دادیم که قصدمان این است که به سمت گردان فلق برویم. آن مرد باتعجب نگاهی به ما کرد و گفت اگر کمی جلوتر میرفتید به خط دشمن میرسیدید. مسیر کنارخاکریز را دنبال کنید تا به نیروهای خودی برسید. در همین حال و هوای صحبت کردن بودیم، که آتشبار دشمن شروع شد و از زمین و آسمان تیر، رگباری میبارید. ماشین را رها کردیم و پشت خاکریز سنگر گرفتیم. چندتا خمپاره کمی عقبتر از پشت سر ما خورد که گویا من لیاقت جانبازی و شهادت را نداشتم و تنها چند ترکش آخری به پشت بدنم اصابت کرد و فقط سوختم، اما خیلی سطحی بود و عمقی نداشت. یکی از ترکشها با شدت بسیاری با دست همرزمم برخورد کرد و بازوی او را درید.»
مشهدقلی مردم کم توقعی دارد
اهالی محله مشهدقلی آقای خسروی را به عنوان فعال فرهنگی-اجتماعی محله میشناسند، زیرا در ارتقای سطح فرهنگی و افزایش فعالیتهای اجتماعیِ محله سهم بسزایی داشته است: «سالهای بسیار زیادی است که در این محله ساکن هستم. البته اوایل به شهرک مطهری مشهور بود و مساحت زیادی داشت، اما با گذر زمان و تقسیمبندیهای شهرداری، شهرک مطهری تفکیک شد و این خیابان (توس ۸۱) در محله مشهدقلی قرار گرفت.
قدمت مشهدقلی در مقایسه با بسیاری از محلات مشهد مثل محله قاسمآباد بسیار بیشتر است، اما در سالهای اخیر، محله قاسم آباد پیشرفت و رشد بیشتری نسبت به مشهدقلی داشت، زیرا مردم این محله بیادعا هستند و از کسی یا سازمانی توقعی ندارند، حتی اگر کاری هم در این محله انجام شده، به واسطه تلاش و جمعآوری کمکهای نقدی اهالی بوده است. مردم دست به دست هم دادند و خیریه، درمانگاه، حسینیه و ... ساختند و خیلی از کوچهها را آسفالت کردند. من به عنوان عضوی از هیئت امنای مسجد جوادالائمه، به همراه تعدادی دیگر از فعالان فرهنگی اجتماعی محله، از مردم و خیران پول جمع میکردیم و مکانهای موردنیاز اهالی مانند درمانگاه را میساختیم تحویل میدادیم.»
او نیز خودش از همسایهها و اهالی محله مشهدقلی رضایت بسیاری دارد و آنها را فعال در مشارکتهای اجتماعی میداند: «ساکنان این محله در تمامی مناسبتهای مذهبی حضور فعالی دارند، به عنوان مثال در مراسم محرم سال جاری با وجود شرایط کرونا، مردم با رعایت فاصلهگذاری اجتماعی مشارکت خوبی داشتند و در مراسم مختلف حاضر میشدند. به طور کلی اهالی محله، متحد هستند و به یکدیگر کمک میکنند، البته این اواخر جمعیت محله افزایش یافته است و خانوادهها از دیگر قومیتها مانند کرد، ترک، بلوچ و ... به این محله مهاجرت کردهاند، اما همان همبستگی قبلی به چشم میآید.»
فرمانده بسیج شدم
او از همان سالهای جوانی به دنبال این بود که با عضویت در بسیج به حفظ و حراست از دین بپردازد تا بتواند به تکلیف دینی و ملی خود عمل کند: «حاجآقای محمدزاده، رئیس هیئت امنای این مسجد، آن زمان افراد داوطلب به عضویت در بسیج را ثبتنام میکرد. یکی از آشنایان به من این موضوع را خبر داد. از آنجایی که علاقه فراوانی به نوع فعالیت بسیجیان داشتم نامنویسی کردم و بسیجی شدم. سردار شهیدمحمدحسین بصیر (مؤسس همین پایگاه و کانون شهید بصیر) که سپاهی بود، مسئولیت آموزش نظامی بسیجیان را برعهده داشت. من هم این دورههای آموزشی را گذراندم. آن زمان همانند اکنون فرمانده بسیجی وجود نداشت و به همین دلیل من از سوی او به عنوان رابط بسیج انتخاب شدم. پس از آن حکم فرماندهی من صادر شد و تا سال ۱۳۹۸ فرماندهی این پایگاه برعهده من بود، تا اینکه این مسئولیت را به آقای ابوالقاسم نودهی واگذار کردم.»