سرخط خبرها

بابای شریف جبهه

  • کد خبر: ۵۵۳۵۸
  • ۲۱ دی ۱۳۹۹ - ۱۳:۱۴
بابای شریف جبهه
رشادت‌های فرمانده واحد طرح و عملیات لشکر ۲۱ امام‌رضا (ع) را هنوز بسیاری از هم‌رزمانش تعریف می‌کنند
فاطمه سیرجانی | شهرآرانیوز؛ روبه‌رو شدن با مفهومی بزرگ، گاهی در شنیدن خلاصه زندگی یک آدم اتفاق می‌افتد، مثل شنیدن چکیده زندگی اویی که از روستا به پا خاست و به فضای سیاسی و به نخستین سرچشمه‌های انقلاب در مشهد پیوست. درنهایت هم اعتقادش به شهادت منجر شد. روبه‌رو‌شدن با مفهومی بزرگ، گاهی در یک دیدار کوچک می‌گنجد. مثل دیداری که او وقت بازگشت از منطقه جنگی با خانواده‌های شهدا و فرزندان آنان داشت و در دلجویی‎کردن از آن‌ها سعی می‌کرد. روبه‌رو‌شدن با مفهومی بزرگ، در شنیدن روایت سلوک کسانی اتفاق می‌افتد که با جنگ دمخور بوده‌اند و تمام زندگی‌شان را در همان مسیر خرج کرده‌است.
 
جنگ با وجود چهره زشتی که دارد، گاه اوج زیبایی‌ها را نشانمان می‌دهد؛ آن‌قدر که باورکردنش سخت است. شجاعت، شهامت و ایثار گاه سرنخ‌هایی هستند برای رسیدن به آن‌هایی که نامشان در تاریخ سرزمین ما جاودان است. آن‌هایی که برای دفاع از خاک سرزمین و ناموس خود از جان گذشتند و دلاورانه جنگیدند و بزرگ‌مرد نام گرفتند. بزرگ‌مردانی، چون «بابانظر» (محمدحسن نظرنژاد)، «عقاب آسمان» (سرهنگ خلبان شهید علی‌اشرف بهرامی‌پناه)، «شیر صحرا» (حسن آبشناسان) و صد‌ها نامی که روایت زندگی هرکدامشان شنیدنی است. شهید محمدابراهیم شریفی را بیشتر به نام «چریک پیر» و «بابا شریف» می‌شناسند. شهیدی از محله وحید که بیست‌و‌چهارم دی ماه، سی‌و‌پنجمین سال آسمانی‌شدنش است. همین موضوع بهانه‌ای شد تا سراغ خانواده و هم‌رزمانش برویم و بیشتر از او بشنویم.
 
 

دلش شور آینده بچه‌ها را می‌زد

شروع گفت‌وگویمان را به همسر و همراه محمدابراهیم اختصاص می‌دهیم. کسی که در آستانه ۷۰سالگی، بیش از هر زمان دیگر رنج تنهایی و نبود همراهی برای زندگی را احساس می‌کند و سخت دل‌تنگ حضور همسرش است. هاجرخانم تعریف می‌کند: ۱۶ سال بیشتر نداشتم که پای سفره عقد محمدابراهیم نشستم. دختر روستا بودم و چشم‌وگوش بسته. از شوهر‌داری و بچه‌داری چیزی نمی‌دانستم.
 
پدرم، شیخ قاسم توکلی، بزرگ دینی آبادی خودمان و آبادی‌های اطراف بود. یک روستا بود و یک شیخ‌قاسم. با آنکه در روستایی دورافتاده و محروم بودیم، از حوادث انقلابی تا حدودی خبر داشت و از رخداد‌های روز آگاه بود. خاطرم هست همان زمان رساله امام (ره) که جزو کتب ممنوعه بود، در خانه ما پیدا می‌شد. امام شخصیتی بود که برای پدرم بسیار حرمت داشت. شنیده بودم کسی که قرار است شریک زندگی‌ام شود، یک‌سالی نزد ایشان شاگردی کرده است و پدر، سخت قبولش دارد.
 
جوان ۱۸ ساله جربزه داری که می‌گفتند زحمت‌کش و قابل اعتماد است. خیلی زود زندگی مشترکمان را زیر یک سقف آغاز کردیم. محمدابراهیم مثل همه مردم روستا کشاورزی می‌کرد و چند گوسفند و بز هم داشت و به‌مرور گله‌اش بزرگ‌تر شد. حیات مردم روستا بسته به آب است و برکت زمین. تنها قنات روستا که به سمت خشکی رفت، زندگی هم به ما سخت گرفت. یک روز غروب وقتی محمدابراهیم به خانه آمد، گفت: زن! ما که به نان خشک هم قناعت می‌کنیم، اما دلم برای فردای بچه‌ها شور می‌زند. اینجا دیگر جای ماندن نیست. بیا به شهر برویم تا شاید بتوانیم کمی زندگی‌مان را سروسامان دهیم. خانواده به‌نسبت بزرگی بودیم و ۶ فرزند حاصل ازدواجمان بود. این شد که ترک زادگاه کردیم و آمدیم در محله طلاب خانه کوچکی خریدیم. محمد‌ابراهیم با کار روی کمپرسی چرخ زندگی‌مان را می‌چرخاند.

 

در شکست حصر آبادان لیاقتش را نشان داد

اواخر سال ۵۶ که حرکت‌های انقلابی در شهر نمود بیشتری پیدا کرد، ابراهیم هم به میانه میدان آمد، به‌طوری‌که در نشست‌وبرخاست با مبارزان این دوران، یک انقلابی شد. او فروردین ۵۸ به عضویت کمیته انقلاب اسلامی درآمد. کمی بعد هم برای مبارزه با اشرار و قاچاقچیان لباس سبز سپاه را پوشید و مسئولیت گروه مبارزه با موادمخدر تربت‌جام به او سپرده شد. با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، سر از جنوب درآورد و در شکست حصر آبادان حضور پیدا کرد. در همان عملیات به سبب لیاقتی که از خود نشان داد، به‌عنوان مسئول دسته انتخاب شد. رشادت‌هایش او را به «چریک پیر» معروف کرد.

 
 

رد ۲ تیر برای همیشه روی سینه‌اش جاماند

دلهره و دل‌آشوب برای یک زن با خانواده پرجمعیت هیچ‌وقت تمام‌شدنی نیست. به همین علت است که هاجرخانم می‌گوید: دروغ گفته‌ام اگر بگویم در همه این سال‌ها نگران نبوده‌ام، آن هم با بچه‌های قدونیم‌قد.
۶ سال از حضور حاج ابراهیم در جبهه‌ها گذشته بود و هاجر خانم دیگر به نبود او در کنار بچه‌ها عادت کرده بود. غروب یکی از روز‌ها ۲ نفر از سپاه آمدند و گفتند قرار است ابراهیم به لبنان برود و عکس پرسنلی‌اش نیاز است. هاجرخانم ماجرا را این‌طور به یاد می‌آورد: من به آن‌ها گفتم اگر نیاز باشد، محمد‌ابراهیم لبنان هم می‌رود، اما الان جنگ است و اینجا بیشتر به حضورش نیاز است. اگر چیزی شده است، حقیقت را بگویید، آمادگی‌اش را دارم.
 
فاطمه دخترم که تازه چندماه از شهادت همسرش می‌گذشت، قاب عکس شوهر و دایی‌اش را که روی دیوار بود، نشان داد و گفت نگاه کنید؛ ما شهید داده‌ایم، آن هم نه یکی. پس اگر اتفاقی افتاده است، به ما بگویید. اما آن‌ها چیزی نگفتند و رفتند. فردا صبح چند نفر از اقوام خبر مجروح‌شدن همسرم را آوردند. قرار شد برای ملاقاتش به بیمارستان برویم، اما وقتی یکی‌یکی اقوام از راه دور و نزدیک آمدند، به دلم افتاد خبری هست که از آن بی‌اطلاعم. درست حدس زده بودم.
 
ندای دل هاجرخانم درست بود. همسرش شهید شده بود. در معراج شهدا با کنار رفتن پرچم سه‌رنگ روی تابوت، غوغایی به‌پا شد. روی تابوت را کنار زدند. محمد‌ابراهیم با همان لباس خاکی بسیجی آرام خوابیده بود. رد ۲ تیر روی سینه‌اش دیده می‌شد.

 

جدایی‌ناپذیری ۲ یار دیرین

آن زمان روز‌های دوشنبه و پنجشنبه پیکر پاک شهدا تشییع می‌شد. یکشنبه بود که خانواده حاج‌ابراهیم برای وداع به معراج شهدا رفتند. قرار بر این بود که سپاه تربت‌جام هم مراسم وداعی در تربت برگزار کند. پیکر برای تشییع به تربت‌جام برده شد و بعد ۲ روز به سردخانه معراج شهدا بازگردانده شد تا روز پنجشنبه با دیگر شهدا تشییع شود. هاجرخانم اتفاقات آن زمان را خوب به یاد دارد: محمد‌ابراهیم دوست و هم‌رزمی داشت به نام سید‌علی ابراهیمی که خیلی با هم صمیمی بودند. اغراق نیست اگر بگویم شبیه ۲ برادر بودند. دست روزگار این ۲ دوست را از هم جدا نکرد و تا وقت تشییع محمدابراهیم، پیکر سید‌علی هم آورده شد. سردار نظر‌نژاد در سخنرانی مراسم چهلم آن‌ها پرده از رازی برداشت که دهان همه بازماند. «محمد‌ابراهیم همان شب عملیات، بعد از وداع گفت من امشب شهید می‌شوم. بعد از من هم سید‌علی. بگویید جنازه‌ام را نگه دارند تا پیکر سید‌علی هم برسد تا با هم و کنار هم تشییع و دفن شویم.»
 
آنچه حاج‌ابراهیم گفته بود، اتفاق افتاد. پیکر هر ۲ شهید با هم تشییع شد و در کنار یکدیگر به خاک سپرده شدند. همه‌چیز مهیا شده بود تا این ۲ یار دیرین در کنار هم آرام گیرند.
 

نمی‌دانستیم پدرمان فرمانده است

شهید حاج‌ابراهیم شریفی ۹ فرزند دارد؛ ۶ دختر و ۳ پسر. فرزندانی که بعد از گذشت بیش از ۳ دهه از شهادت پدر، هنوز در جای‌جای خاطرات پدر، بغض می‌کنند و چشمانشان به اشک می‌نشیند.
 
طوبی تعریف می‌کند: برای وداع با پیکر بابا به معراج رفتیم. بابا کارمند رسمی سپاه بود، اما لباس خاکی بسیجی بر تن داشت و روی تابوتش نوشته شده بود: بسیجی محمد‌ابراهیم شریفی. بعد‌ها فهمیدیم خود ایشان خواسته‌اند با این لباس و عنوان شناخته شوند. ما حتی تا قبل از شهادت پدرم نمی‌دانستیم در جبهه چه پست و مقامی دارد و در رده فرمانده‌هان جنگ، آن هم فرمانده طرح و عملیات است. بعد‌ها که از خبرگزاری‌ها و روزنامه‌های مختلف به سراغ هم‌رزمان ایشان رفته بودند و با آن‌ها صحبت کرده بودند، تازه فهمیدم پدرم چه شخصیت شجاع و قهرمانی بوده است. موضوعی‌که خیلی برایمان جالب و دل‌نشین بود، این بود که ایشان در بین رزمنده‌ها به «باباشریف» مشهور بوده است. یکی از خاطراتی که از ذهن طوبی پاک نمی‌شود، مربوط به سفر حج پدرش است.
 
پدر و مادرش قرار بود با هم به سفر حج بروند. هرکدام از بچه‌ها برای سرراهی مسافر چیزی گرفته بودند. طوبی هم یک کیلو تخمه ژاپنی خریده بود. بقیه ماجرا از زبان طوبی شنیدنی است: وقتی آخرشب بابا مشغول چیدن چمدانش شد، تا چشمش به تخمه‌ها افتاد، با خنده گفت: «اینا چیه بابا؟ مگه من با دندون مصنوعی می‌تونم تخمه ژاپنی بخورم؟!» آنجا بود که تازه فهمیدیم بر اثر موج انفجار، همه دندان‌های باباابراهیم از بین رفته است و همان‌جا در جبهه مجبور به کشیدن و گذاشتن دندان مصنوعی شده است. موضوعی که ما تا آن زمان متوجهش نشده بودیم.

 

پدرم خواست دوباره ازدواج کنم

فاطمه، دختر دیگر حاج‌ابراهیم، ترجیح می‌دهد زندگی کوتاه با همسرش را که هم‌رزم پدرش بوده است، تعریف کند. او می‌گوید: زندگی ما کوتاه بود. چندروز بعد از عروسی‌مان عازم جنگ شد. طولی نکشید که خبر شهادتش را آوردند. تازه‌داماد بود و هنوز رنگ حنای شب عروسی، کف دست‌هایش بود. ۱۱ ماه بعد هم پدرم به شهادت رسید. غم ازدست‌دادن ۲ عزیز واقعا سخت بود و برای من تازه‌عروس باورنکردنی.
 
فاطمه به‌شدت افسرده می‌شود. یک سال می‌گذرد و خواستگار‌هایی برایش پیدا می‌شود، اما فاطمه با توجه به وضعیت روحی بد، به همه جواب رد می‌دهد، تا اینکه این‌بار جوان سیدی پا پیش می‌گذارد. فاطمه درباره این اتفاق می‌گوید: بعد رفتن آن‌ها خیلی اشک ریختم و گریه کردم. نمی‌توانستم حضور کس دیگری در زندگی‌ام را بپذیرم. همان‌شب پدر به خوابم آمد. نگاهش ناراحت بود. گفت: دخترم چرا ازدواج نمی‌کنی؟ چه جوابی داری به این سید بدهی؟ اگر ازدواج نکنی، از تو راضی نیستم. صبح که بیدار شدم، خوابم را برای مادرم تعریف کردم. حس کردم رؤیای صادقه است و به آن جوان سید جواب دادم و الان بیش از ۳۰ سال است زندگی آرام و خوبی داریم.
 
 

حسرت می‌خوریم که خاطرات جبهه پدرم را نشنیدیم

طاهره تعریف می‌کند: پدرم ابهت و جبروت خاصی داشت. با همه علاقه‌ای که به او داشتیم، خجالت می‌کشیدیم دست به سر و صورتش بکشیم. البته مأموریت‌های چندماهه و دوربودن از خانه هم بی‌تأثیر نبود. بعد از سه‌چهارماه حضور در منطقه هم وقتی چندروزی به مرخصی می‌آمد، به تن‌هایی یا همراه با دوستانش برای دیدار با خانواده شهدا و رزمندگان وقت می‌گذاشت. خیلی کم‌حرف بود و چیزی از خاطرات جبهه برای ما تعریف نمی‌کرد. آن زمان خانه‌مان کوچک بود. هروقت دوستان پدرم مثل آقای قالیباف، شهید بابانظر و سردار قاآنی به خانه ما می‌آمدند، برای صحبت به یکی از ۲ اتاق‌خواب می‌رفتند.
 
در دورهمی‌هایشان از خاطرات جبهه برای هم تعریف می‌کردند. چون خانه کوچک بود، حرف‌هایشان را می‌شنیدیم. الان حسرت می‌خورم که چرا وقتی پدر از جبهه می‌آمد، نمی‌رفتیم و از او نمی‌خواستیم که از خاطراتش برایمان بگوید.
 
 

خبر تصرف مهران برایش شوک‌آور بود

مرور خاطرات از زبان هم‌رزمان شهید هم شنیدن دارد. هادی نعمتی یکی از آن‌هاست. تعریف می‌کند که اردیبهشت سال ۱۳۶۵ در جزیره مجنون مستقر بودند. هوا به‌شدت گرم بود و یک هفته می‌گذشت که نتوانسته بودند استحمام کنند. می‌گوید: البته حمام که نه، یک تانکر بود که یک لوله و دوش از آن کشیده شده بود. با همان استحمام می‌کردیم. اما در آن فصل هوا در طول روز چنان گرم بود که باید تا شب و خنک‌شدن آب صبر می‌کردیم. لباس‌ها از شدت تعریق و گرد و خاک به تنمان مثل چوب خشک شده بود و موهایمان هم چنان ضمخت شده بود که انگشت بینشان نمی‌رفت.
 
غروب بود که تصمیم گرفتم آبی به تنم بزنم و لباس‌ها را بشویم. هنوز دوش را تازه باز کرده بودم که دیدم صدای رگباری است که از سمت خط می‌آید. هوا گرگ‌ومیش بود. بیسیم‌چی گفت: هادی سرتاسر خط تیر رسام است. تیر رسام، تیری است که به هنگام شلیک، نوری قرمز دارد. تماس گرفتم که از خط آمار بگیرم. گفتند سرتاسر خط از طرف دشمن فقط تیر هوایی است. رفتم سنگر حاج‌ابراهیم و داستان را گفتم. نگاهی به من کرد و با همان لحن ساده و صمیمی گفت: «نعمت! این نامردا هرجایی رو هست گرفتن و دارن خوش‌حالی می‌کنن.» همان شب به سمت جلو حرکت کردم. به خط رسیده بودم که شهید جواد نجاریان تماس گرفت و گفت که حاجی حالش به هم خورده است.
 
بعد از رتق‌وفتق امور بلافاصله با موتور به عقب برگشتم. سریع خودم را به حاجی رساندم. دیدم زیر سرم است. تا چشمش به من افتاد، در‌حالی‌که لبخند تلخی داشت، گفت: «نعمت! نگفتم این نامردا یک جایی رو گرفتن و دارن خوش‌حالی می‌کنن؟» آن شب بعد از رفتن من، با او تماس گرفته بودند و گفته بودند که دشمن «مهران» را گرفته است، شما حواستان به خط باشد که مشکلی پیش نیاید. حاج‌ابراهیم سال ۱۳۶۲ در عملیات والفجر ۳ در عملیات آزادسازی مهران حضور داشت. برای همین خبر تصرف مهران برایش شوک‌آور بود. اما آنچه سبب فشار عصبی و زیر سرم رفتن او شده بود، این بود که اصرارهایش به سردار قاآنی برای همراه‌شدن با بچه‌ها و بازپس‌گیری مهران بی‌نتیجه مانده بود. فردای آن روز یا ۲ روز بعد که وضعیت مهران را دیده بودند، گفته بودند خط مهران و قلاویزان یکی مثل ابراهیم شریف را نیاز دارد. آنجا بود که او برای آزادسازی مهران در عملیات کربلای یک حضور پیدا کرد. حضوری که در آن رزمندگان مهران را از چنگ دشمن پس گرفتند.
 
 

جنگ بدون چای نمی‌شود‌

حمید جهانگیرفیض‌آبادی، نویسنده کتاب «جنون مجنون» هم از هم‌رزمان شهید شریفی در دوران دفاع مقدس است. او که از بچه‌های گروه تخریب لشکر ۲۱ امام رضا (ع) است، تعریف می‌کند: در لشکر ۲۱، اما م رضا (ع) به شهید محمدحسین نظر‌نژاد «بابانظر» می‌گفتند و به شهید حاج‌ابراهیم شریفی «بابا شریف». حاج‌ابراهیم البته یک لقب دیگر هم داشت؛ «چریک پیر». در جبهه خیلی‌ها بودند که سن‌وسالشان از شهید شریفی بیشتر بود، اما به‌دلیل مهربانی، ساده‌زیستی، نگاه پدرانه و البته شجاعتش این لقب را به او داده بودند. همیشه یک گالن آب با یک کیسه نان خشک و یک کتری رویی یا قوطی فلزی که مشهدی‌ها به آن گداجوش می‌گویند، عقب خودروش بود. چون مسئول محور بود، مدام از این خط به آن خط می‌رفت و به بچه‌ها سرکشی می‌کرد. اصلا برایش مهم نبود ناهار چی بخورد و کجا باشد، اما چای برایش خیلی مهم بود. برای همین هرجا ماندنشان کمی طولانی‌تر می‌شد، چای آتشی‌اش به‌پا بود. تکیه‌کلامش این بود: «جنگ بدون چای نمی‌شود.»

 

شریف را برای روحیه‌دادن به بچه‌ها می‌فرستادند

عرفانی، از دیگر هم‌رزمان شهید، می‌گوید: بار‌ها شده بود که حتی نماز را هم در حال حرکت بجا می‌آورد. پوتین‌هایش همیشه به پا و آماده رفتن بود. با آنکه حدود ۴۰ سال سن داشت، نسبت به ما که شانزده‌هفده‌ساله بودیم، خیلی چابک‌تر از تپه‌ها بالا و پایین می‌رفت. در ساده‌زیستی، استقامت، شجاعت و درایت برای بچه‌های جبهه و جنگ الگو بود. هرجا که خط دچار مشکل می‌شد، شریف را برای مدیریت و روحیه‌دادن به بچه‌های جلو راه می‌انداختند. همین‌که حاج‌ابراهیم وارد میدان می‌شد، بچه‌ها آرامش می‌گرفتند و با روحیه بهتری پیش می‌رفتند. خطی نبود که شهید شریفی باشد و آن خط سقوط کند.
 
 

در شب شهادتش هم با چندتن از دوستانش در عملیات کربلای ۵

برای شناسایی به منطقه عملیاتی شلمچه رفته بود. کسانی که آن منطقه را درک کرده باشند، می‌دانند کسی که برای شناسایی وارد آن موقعیت دشمن می‌شود، چه ازخودگذشتگی و شجاعتی از خود نشان داده است. حاج‌ابراهیم همراه با تیمش این شجاعت را داشت که وارد منطقه شود. بعد از شناسایی و موقع برگشت، دشمن متوجه حضورشان شده بود و حاج‌ابراهیم بر اثر اصابت تیر به ناحیه قلبش به شهادت رسید.
 
 

ماندگاری «چریک پیر»

«چریک پیر» عنوان کتابی از مجموعه قصه سرداران است که به همت کنگره بزرگداشت سرداران شهید و بیست‌و‌سه‌هزار شهید استان جمع‌آوری شده است. حسین نیری، نویسنده این کتاب، گوشه‌ای از رشادت‌ها و ازخودگذشتگی‌های شهید محمد‌ابراهیم شریفی را در میدان جنگ به رشته تحریر درآورده است. در اینجا بخشی از کتاب «چریک پیر» آورده شده است.

 

بالگرد مستقیم به طرف «چریک پیر» می‌آمد

ابراهیم نمی‌توانست دل از جبهه و بسیجیانش بکند، حتی زمانی که اوضاع آرام بود. او هم مسئول خط بود و هم فرمانده گردان الحدید. خط پدافندی‌شان جزیره مجنون بود. نیرو‌ها کار خاصی نداشتند. شریفی تصمیم گرفت که بساط ورزش را راه بیندازد. به همین دلیل، در نیزار چرخی زد و محوطه مناسبی پیدا کرد. بعد به کمک نیرو‌ها آنجا را صاف کرد و یک زمین والیبال راه انداخت.
 
زمین بازی افتتاح شد و به‌سرعت کری میان بچه‌ها به راه افتاد. شریفی با سیدعلی معاونش دائم برای هم خط و نشان می‌کشیدند. جمعشان وقتی کامل شد که بابانظر هم به آن‌ها اضافه شد. آن روز هم طبق معمول بازی بود. شریفی با تیم خود مقابل تیم سید‌علی و تیمش بازی می‌کردند. بابانظر هم داور بازی بود. کری‌های وسط بازی داغ شد. شریفی به سیدعلی به شوخی گفت: «وای به حالت اگه بخوای از ما امتیاز بگیری. از معاونت خلعت می‌کنم!»
 
سید‌علی هم کم نیاورد و گفت: «عیبی نداره، می‌شم معاون بابانظر. اصلا برای سلامتی آقای داور صلوات.» در همین حال ناگهان سروکله بالگرد‌ها پیدا شد. تا آن روز خبری از آن‌ها نبود و نیرو‌ها با خیال راحت ورزش می‌کردند. بچه‌ها همه به درون سنگر‌ها پناه گرفتند. روز بعد، باز هم سروکله‌شان پیدا شد، با این تفاوت که این‌بار هواپیما‌ها هم آمده بودند. در چشم برهم‌زدنی همه‌جا بمباران شد. از آن روز به بعد اوضاع دائم بدتر می‌شد.
یک روز که بچه‌ها دوباره در زمین بودند و طبق معمول بابانظر داور بود و شریفی و سید‌علی هم روبه‌روی هم شاخ‌وشانه می‌کشیدند:
- برای پیروزی فرمانده دلاور اسلام صلوات.
- قهرمانی معاونش، صلوات ختم کن.
دوباره سروکله بالگرد‌ها پیدا شد. روز از نو، روزی از نو. بالگرد‌ها پس از پرتاپ چند راکت، منطقه را ترک کردند. با آرام‌شدن منطقه، بچه‌ها دوباره به زمین بازی برگشتند. شریفی که می‌خواست حال تیم سید‌علی را بگیرد، گفت: «نگران نباشین، دفعه بعد اگر برگردن، قول می‌دم با توپ می‌زنم سقوط کنن.» سیدعلی جواب داد: «حاجی! تو یک عراقی رو روی زمین شکار کن، ما از تو هلی‌کوپتر قبول می‌کنیم.»‌
بازار شوخی کم‌کم جدی شد. یکی گفت: «حاجی وقتی اومدن، ما دونه می‌پاشیم تا بیان پایین. شما هم شکارشون کن. اصلا می‌خوای خلبان رو وادار کنیم سرش رو بیرون بیاره تا شما راحت‌تر نشونه بگیری...» قرار شد دفعه بعد که بالگرد‌ها آمدند، شریفی خودنمایی کند. چند روزی درگیری در خط شدیدتر شد. سومین روز درگیری بود که باز هم بالگرد‌ها پیدایشان شد. همه بچه‌ها یک‌صدا شریفی را صدا زدند. سید‌علی خنده‌کنان گفت: «ببینم چریک پیر! هنوز هم روی حرفت هستی؟ دیر نشده ها. می‌خواهی یک‌جوری جلو بچه‌ها درستش کنم؟»
شریفی خندید و گفت: «نه جونم! شما به فکر دادن سورتون باشین.»
شریفی اسلحه سیمینوف را برداشت و با یک یا علی از سنگر بیرون زد. بچه‌ها همه جمع شده بودند. یکی از میان جمع فریاد زد: «برای سلامتی چریک پیر لشکر اسلام صلوات بفرستین.» و همه یک‌صدا فریاد زدند: «می‌فرستیم.» و زدند زیر خنده. شریفی هم خندید. بعد نگاهی به اطراف انداخت و جای مناسبی را انتخاب کرد و نشست و خود را آماده کرد. بالگرد‌ها که آمدند، شریفی یکی از آن‌ها را زیر نظر گرفت و با اسلحه دوربین‌دار نشانه‌گیری کرد. منتظر ماند تا در تیررس قرار گیرد. همه نگاه‌ها با اضطراب به آسمان دوخته شده بود. پس از چندلحظه ماشه را چکاند. اتفاقی نیفتاد، اما شریفی خود را نباخت و دوباره نشانه‌گیری کرد. در همین حین یکی از رزمنده‌ها شوخی‌اش گل کرد و فریاد زد: «ما منتظریم. منتظر دومی‌ش هستیم. هیچ‌جا نمی‌ریم همین‌جا هستیم.»
 
همه یک‌صدا فریاد زدند: «ما منتظر دومی‌ش هستیم...» چریک پیر لبخندی زد و پس از چندلحظه دوباره شلیک کرد. تیر دوم هم خطا رفت. دوباره بسیجیان شروع کردند به شعاردادن. ناگهان یکی فریاد زد: «اونجا رو نگاه کنین.» سر‌ها به طرف آسمان چرخید. خلبان بالگرد گویی متوجه اوضاع شده بود. چرخشی کرد و یک‌راست به طرف شریفی آمد. ناگهان ورق برگشت. همه ناباورانه به صحنه نگاه می‌کردند. شریفی بی‌آنکه خود را ببازد، برای بار سوم نشانه‌گیری کرد و آماده چکاندن ماشه شد. خلبان آماده شلیک بود و مستقیم به طرف شریفی می‌آمد. همه کسانی که این صحنه را می‌دیدند در دل برای چریک پیرشان دعا می‌کردند. در همین حال شریفی ماشه را چکاند و چشمانش را بست. همه زل زده بودند به بالگرد. بالگرد شروع کرد به تاب‌خوردن، نزدیک سطح زمین، درست بعد اینکه از روی سر شریفی رد شد، کمی‌دورتر به زمین خورد. با صدای انفجارش، شریفی چشمانش را باز کرد.
 
بسیجی‌ها هجوم آوردند و فرمانده‌شان را روی دوش گرفتند. باز هم بازار شعار داغ شد. شریفی را درحالی‌که روی شانه‌هایشان بود، به طرف سیدعلی بردند. سید درحالی‌که می‌خندید، دست‌هایش را به نشانه تسلیم بالا برد...
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->