انسان تنها از طریق هنر و ادبیات توانسته است پیش از مردن به دنیای پس از مرگ راه پیدا کند
فاطمه خلخالی استاد
آدمی دوست دارد شاهد همارهزندهبودن خود و اطرافیانش باشد، اما هیچکدام از ما نامیرا به دنیا نمیآید. همه ما زندانی زمان هستیم. مرگ، ارتباط عجیبی با درهمریختگی زمان دارد و انگار نخستینتجربه بیزمانی ما از بعدِ متولدشدنمان از رحم مادر، همین مرگ است. احتمالا آنجاست که زیستن فارغ از زمان را بلد میشویم.
اما در داستان، به مثابه دنیایی برخاسته از مجاز، میتوان به هرچه ناشدنی است جامه عمل پوشانید. در دنیای داستان میتوان برای همیشه زنده ماند، میتوان از جهان مردگان بازگشت، میشود گوری را شکافت و حتی مردهای را از گور بیرون کشید و به آن تجسم دوباره بخشید.
داستان نویسان زیادی قلم خود را به این درونمایه آزمودهاند و فارغ از قوانین دنیای واقعی، تخیل خود را درباره مرگ به کارگرفتهاند. «خاطرات پس از مرگ براسکوباس»، «استخوانهای دوستداشتنی» و «مرگ کسب و کار من است» از نمونه داستانهایی است که به مقوله مرگ پرداختهاند. اما در مقاله پیشرو، سه داستان «آئورا»، «شازده احتجاب» و «پدروپارمو» برای تحلیل درباره موضوع مرگ انتخاب شدهاند؛ داستانهایی که به مرگ، از جنبههای متفاوتی نگاه کردهاند. با این حال همانند بیشتر آثار هنریای که با این درونمایه خلق میشوند، نهتنها خوانندگان را به سوی مرگ دعوت نمیکنند که میل او به زندهبودن و چگونه زیستن را هدف میگیرند.
زندهماندن به چه قیمتی؟!
«آئورا» داستانِ تمایل به جاودانگیِ آدمیان است که در اثر نویسنده مکزیکی، کارلوس فوئنتس، در قالب تمنای پیرزنی ۱۰۹ ساله خودش را نشان میدهد؛ زنی با چشمان زردناک و فراخ، جثه کوچک و لاغر حتی بیذرهای گوشت، شانههای باریک و پاهایی، چون دو چوب خشک. او راه رسیدن به این جاودانگی را زندهکردن شوهر مردهاش میداند. برای همین است که تاریخدانی را استخدام میکند تا خاطرات شوهر مرحومش، ژنرال یورتنه را مرتب و برای انتشار آماده کند.
اما این فقط بخشی از تلاش او برای جاودانگی است. کونسوئلو میخواهد به هر قیمتی، جوانیِ ازدسترفته خود و حتی همسر درگذشتهاش را برگرداند؛ موضوعی که تحقق آن، در دنیای واقعی امکانپذیر نیست. به همین دلیل است که کارلوس فوئنتس، برای واقعنماکردن داستانش، به فضای رئالیسم جادویی پا میگذارد.
فلیپه مونترو، تاریخدان جوانی که با خواندن آگهی استخدام، به نشانی خانه میآید، بعد از صحبت با خانم کونسوئلو، برای قبول آگهی تردید میکند؛ چراکه باید تا پایان کار، در آن خانه وحشتزا بماند، اما وقتی با چشمان سبز آئورا، برادرزاده پیرزن، روبهرو میشود، میگوید: «بله، پیش شما میمانم.» فیلیپه تصمیم میگیرد در خانه کونسوئلو بماند؛ خانهای با دکوراسیون سبک گوتیک که از شدت تاریکی، برای راه رفتن در آن باید شمعدان در دست گرفت و بر دیوارها دست سایید.
«آئورا» داستان بلندی است که با زاویهدید دوم شخص روایت شده است و همین انتخاب، مخاطب را در جایگاهی قرار میدهد که بهراحتی با فیلیپه همذاتپنداری کند. اما کارلوس فوئنتس علاوهبر انتخاب این زاویهدیدِ غیرمعمول، با فضاسازی دقیق و حسابشده داستان را به پیش میبرد؛ داستانی که اثر او را به یکی از آثار موفق ادبیات آمریکای لاتین در سبک رئالیسم جادویی
بدل کرده است.
پیش از زندهشدن باید بمیری
فیلیپه بعد از چند برخورد با پیرزن و برادرزاده جوانش، آئورا، متوجه میشود آنها شبیه یکدیگر رفتار میکنند و در ادامه از طریق خاطرات ژنرال درمییابد چشمان زردگونه پیرزن نیز، قبلا همانند آئورا سبز بوده و ژنرال عاشق همان چشمها شده است. همچنین متوجه میشود کونسوئلو هم، روزگاری جامه مخمل سبز میپوشیده، همانگونه که آئورا در داستان، لباس سبز بر تن میکند.
در سه شب متوالی، سه اتفاق مختلف برای فیلیپه روی میدهد؛ او نخستین شبِ حضورش در خانه کونسوئلو، کابوس میبیند و وقتی بیدار میشود، آئورا را با آن دستهای مهربانش بر بالای سر خود حاضر مییابد. دخترجوان، آن شب را در اتاق فیلیپه میماند و حضورش رنگ و بویی از خیال با خود دارد.
در شب دوم که فیلیپه به اتاق آئورا میرود، او را در جامه سبز میبیند و دقایقی بعد، احساس میکند دخترِ ۲۰ ساله، حالا ۴۰ ساله مینماید. از دیروز تا امروز چیزی در چشمان سبزش سختتر شده است. او دارد آرامآرام پیر میشود. برای همین است که آئورا نگران است مبادا دیگر فیلیپ دوستش نداشته باشد. به او میگوید: «همیشه دوستم خواهی داشت؟»، «حتی اگر پیر بشوم، حتی اگر دیگر زیبا نباشم؟»، «حتی اگر مویم سفید شد؟»، «حتی اگر بمیرم؟» و فیلپه قول میدهد که همیشه دوستش خواهد داشت و هیچچیز نمیتواند آنها را از هم جدا کند. نیمهشب وقتی فیلیپه چشم باز میکند، متوجه حضور پیرزن در اتاق میشود و به این فکر میکند که آیا او تمام شب را در اتاق آنها بوده است و هرآنچه را بین او و آئورا اتفاق افتاده، دیده است؟
مقایسه اتفاقات این دوشب نشان میدهد هرچه داستان به جلو پیش میرود، درهمشدن و استحاله این دو زن به یکدیگر بیشتر اتفاق میافتد. قرار فیلیپ و آئورا در شب سوم، در اتاق کونسوئلو است. پیرزن به بیرون از خانه رفته و قرار نیست الان برگردد. برخلاف تمایل آئورا برای پنهاننگهداشتن واقعیت جسمانیاش، فیلیپه در تاریکی اتاق، آنچه را که نباید، درمییابد. او متوجه میشود زنی که در ظلمت اتاق و زیر نور شمعها در کنارش قرار گرفته، بدنی ترد و شکننده دارد. بیرمق و پژمرده است با چهره فرسوده و زردفام و چین و چروکهایی بر صورت، لبان بیگوشت و لثههایی بیدندان. او کونسوئلو است. استحاله، دیگر اینجا کامل اتفاق میافتد و فیلیپه در این زمان حس میکند خودش نیز ژنرال است. البته کمی پیش از این اتفاق، استحاله فیلیپه آغاز شده بود: وقتی مرد جوان، عکسهای ژنرال و همسرش را نگاه میکند، به جای کونسوئلو، آئورا را در کنار او میبیند. سپس وقتی عکس را با دقت مینگرد و ریش ژنرال را با انگشتش میپوشاند و او را با موی سیاه تخیل میکند، میبیند خودش است، خود فیلیپه مونترو: «تنها خود را مییابی محو، گمشده، از یاد رفته، اما تویی، تو، تو.»
داستان آئورا مخاطب خود را با این سؤال مواجه میکند که آیا پس از مرگ، دوباره زاده خواهیم شد؟ کونسوئلو، پیرزنی که هرگز نتوانست از همسرش صاحب فرزند شود، آنچنان شعله جاودانگی در وجودش زبانه میکشید که حاضر نبود تسلیم مرگ شود؛ درحالیکه رمز جاودانگی کونسوئلو مردن اوست، نه تقلاکردنش برای زندهماندن. او باید بمیرد تا در بدنی دیگر جاودانه شود؛ همانگونه که آئورا به فیلیپ گفته بود: «قبل از آن که دوباره زاده شوی، باید بمیری.»
قاصد مرگ، اینبار سراغ تو را گرفته!
داستان «شازده احتجاب» که سال ۴۸ در ایران به چاپ رسید، اثری بود که گرچه در ابتدا با سکوت منتقدان و نویسندگان روبهرو شد، اما پس از چندی، زمزمههایی را از گوشه و کنار بلند کرد و تحسین بسیاری را نسبت به نویسنده جوانش که ۲۸ سال داشت، برانگیخت. البته هوشنگ گلشیری پیش از این نیز در جامعه ادبی شناخته شده بود، اما بهکارگیری تکنیکهای مدرن داستاننویسی در تازهترین اثرش، او را در صدر داستاننویسان ایرانی قرار داد. داستان بلند «شازده احتجاب» داستان زوال و مرگ یک خاندان سفاک و خونریز است. مرگی که جامعهای را دچار دگرگونی و استحاله میکند. خسرو یا همان شازده احتجاب، آخرین فرد برجایمانده از نسلی در دوران قاجار است که حالا آخرین لحظات مرگش را سپری میکند. او در اتاق نمور و تاریکی که بر دیوارهایش قابعکسهایی از افراد مرده خاندانش نصب شده، با بیماری سل دستوپنجه نرم میکند. درحالیکه مدام و پیدرپی سرفه میکند، به عکسها خیره میشود و هربار با نگاهکردن به آنها بخشی از خاطرات گذشتهاش تداعی میشود. پدر و پدربزرگ و عموها و بیش از همه همسرش فخرالنساء در این خاطرات حضور دارند.
مراد، خدمتکار شازده، که همانند دیگر خدم و حشم او پیشترها از خانه رانده شده، قاصد مرگ است. او بعد از اینکه از عمارت اجدادی شازده بیرون رفته، هربار فقط به بهانه رساندن خبر مرگِ یکی از وابستگان شازده، به عمارت او وارد میشود. در این خبررسانی، تحقیر شازده نهفته است. درحقیقت، مراد این موضوع را به رخ شازده میکشد که ریشههای تو در حال ازبینرفتن هستند و تا سقوط چیزی باقی نمانده است.
داستان «شازده احتجاب» در حالی با دیگربارآمدن مراد آغاز میشود که مشخص نیست او حالا برای چه آمده؟ حالا که دیگر کسی از خاندان شازده احتجاب در قید حیات نیست! داستان غیرمستقیم به ما میگوید مراد اینبار قاصد مرگ خود شازده احتجاب است.
مردن پیش از مرگ
ویژگی مشخص کار گلشیری در این اثر، استفاده از جریان سیال ذهن است؛ نوعی از روایت که پیش از مرحله گفتار شکل میگیرد. نویسنده با هنرنمایی، زمانها و مکانها را در هم میآمیزد و راوی را به قالب شخصیتهای مختلف درمیآورد. حتی گاهی یک واقعه از زبان چند شخصیت روایت میشود. البته خود شازده و فخرالنساء (همسر و دخترعمهاش) و فخری (تنها خدمتکار در حالحاضر شازده) بیش از بقیه شخصیتها بار روایت را بر دوش گرفتهاند.
گلشیری از ترانزیشنهای مختلفی برای تداعی زمان استفاده میکند. مخاطب هرکجا با تصویری از سرفهکردن شازده احتجاب یا گذاشتن سرش بر روی ستون دستها روبهرو میشود یعنی که روایت به زمان حال برگشته است. همچنین اشارات نویسنده به فضای اتاق (مثل صندلی و ششلول پدربزرگ و تیکتاک مداوم ساعتها و بوی شمعهای نیمسوخته)، دیگر اشاراتی است که نویسنده با استفاده از آنها مخاطب را از گذشته به زمان حال میکشاند.
گرچه در ظاهر، اکنون با مرگ شازده است که خاندان خشن و منفور او نیز رو به افول میرود، اما درحقیقت عقبه شازده احتجاب خیلی پیشتر از این سرنگون شده است؛ چراکه شازده به هیچ عنوان، شبیه اجدادش نبوده و زندگی نکرده است. او وقتی شکار میرفته، نمیکشته؛ جوری آهوها را دنبال میکرده که آنها فقط از پا میافتادهاند. تنها سرگرمی شازده ورقبازی بوده و با هر بار باختش بخشی از ملک و املاک اجدادیاش را بر باد میداده است. او حتی میترسیده به آدمی که ۲۰ سال است اجدادش او را گچ گرفتهاند، سنگ بزند.
درعوض شازده، قدرتش را در خانه و عمارتش به کار برده است؛ علیه زن زیبایش، فخرالنساء. فخرالنساء نمادی از جامعه روشنفکری است که دارد شکل میگیرد، او خود را همواره از دسترس شازده دور نگه میدارد و کارش خواندن کتاب خاطرات تبارِ شازده است که در آن شرح جرم و جنایتهایشان آمده است. شماتت شازده از سوی فخرالنساء، به این خاطر است که پدرش را پدر شازده کشته است. شازده نیز در قبال این رفتار فخرالنساء، فخری خدمتکار خانه را جایگزین فخرالنساء میکند تا حسادت او را برانگیزد. در نهایت فخرالنساء از بیماری سل میمیرد درحالیکه شازده در کنار جسد او به عیش و نوش با فخری مشغول است.
گفته میشود وقتی گلشیری به نوشتن این داستان مشغول بود، خوابهایش را یادداشت میکرد تا از ساختار آنها برای نوشتن شازده احتجاب استفاده کند. معلوم است که او مشق خوبی از روی خوابهایش انجام داده، چراکه رمان «شازده احتجاب» با هنرمندی در فضایی فراواقعی و خوابگونه ساخته شده است که عنصر مرگ بیش از همه بر آن سایه انداخته است.
مردگان این برزخ، آمرزیده نمیشوند!
برزخ، مرز میان زندهها و مردگان است؛ دنیایی که هنوز کسی از آن بازنگشته تا آنچه را که دیده برای زندهها روایت کند. اما آنچه از این فضا همیشه در نظر آمده، جهانی خارج از قاعده و قانونِ دنیای کنونی است. از همین روست که برزخ، میتواند دستمایه بسیار خوبی برای خلق اثر هنری باشد، چرا که هنرمند میتواند بیرون از چهارچوب منطق این دنیا، اثر خود را بیافریند.
خوان رولفو، نویسنده مکزیکی، وقتی سال ۱۹۵۵ داستان «پدروپارامو» را منتشر کرد، درحقیقت شاهکاری را نه تنها در ادبیات معاصر آمریکای لاتین، بلکه در ادبیات جهان آفرید که در دسته ادبیات رئالیسم جادویی قرار گرفت. پدروپارامو که از نظر زمانی، شرح رویدادهای بعد از انقلاب مکزیک است و به فروپاشی جامعه فئودال پرداخته، در دنیای برزخ اتفاق میافتد.
خوان پرسیادو، راوی اول شخصی است که در ابتدای داستان، به توصیه مادرش که حالا مرده، تصمیم میگیرد راهی کومالا شود تا پدر ندیدهاش را آنجا بیاید و چیزهایی را از او طلب کند. اما وقتی پا به کومالا میگذارد، متوجه میشود پدرش که پدر همه فرزندان کومالا نیز هست، مرده. گرما بیداد میکند و هوا داغ است: «میگن وقتی کسی توی کومالا میمیره، پاش که به جهنم برسه، برمیگرده پتوشو ببره.» و این جهنم ملک پدروپاراموست؛ مالکی مرده که حالا روستایش خالی از سکنه شده است. البته از زمانی که خوان پرسیادو وارد کومالا میشود، مدتی طول میکشد تا بفهمد در شهر ارواح حضور دارد، در سرزمینی بیرون از مرزهای واقعیت.
در جهنمی که رولفو آن را تصویر میکند، صداها حضور پررنگی دارند، صدای آدمهایی که نیستند، همه مردهاند، اما حرفهای آنها به شکل نامیرا و معلقی در ویرانههای روستا و در فضایی معلق چرخ میزند. درعین حال چیزی جز سکوت به گوش نمیرسد، چراکه حرفهای مردگان صدا ندارد، فقط احساس میشود، همانند رؤیا.
شگرد خوان رولفو برای ایجاد فضای رئالیسم جادویی، بیش از همه بر بازیهای او با عنصر زاویهدید تکیه دارد. داستان با اولشخص شروع میشود و بعد بدل به سومشخص میشود. اما در ادامه، دیگر هیچ راویای وجود ندارد. ما فقط دیالوگ میشنویم و نمیتوانیم تشخیص دهیم کانون روایت کجاست؟ داستان دقیقا از لایههای ذهنی کدام شخصیت عبور میکند و دیالوگ بعدی از زبان چه کسی قرار است خارج شود؟ در میانههای داستان، خود خوان پرسیادو هم میمیرد و خاموش میشود. ازاین پس پرسیادو هم که تنها راوی زنده داستان بود، بدل به روحی در عالم برزخ میشود.
اما این سرگردانی مردگان از چیست؟ جرم آنها چه بوده؟ پاسخ ساده است: گناه. گناه از انسانها دور و بعید نیست. جایی از داستان، یکی از همان ارواح رو به پرسیادو میگوید: «منو نگاه کن.» پرسیادو که چهرهای معمولی و عادی میبیند به او میگوید: «میخواین من چه چیزی رو ببینم؟» زن میگوید: «گناههای منو نمیبینی؟ این لکههای ارغوانی رو نمیبینی که مثل زرد زخمه؟ تازه اینها در ظاهره. باطنم یه دریا ناپاکیه.»
متن خود کتاب میگوید «پدروپارامو»، داستان ارواح سرگردانی است که گناهکار مردهاند و نمیتوانند هیچ راهی برای آمرزیدن پیدا کنند. مردگان کومالا بیش از اندازه به گناه آلودهاند که دعا برای آمرزش آنها کافی باشد.