امیرمنصور رحیمیان
رطوبت از آسمان نشت میکرد. مه غلیظی با باد، دوروبرش در هوا غلت میخورد و بهقدر خیسکردن ژاکت نازک خاکستریاش هم نم پس نمیداد. مانتوی سیاهش جابهجا خاک گرفته بود. دو طره از موی مشکیاش از زیر مقنعه بیرون زده بود و با باد تکانتکان میخورد. با اینکه بارها اینکار را انجام داده بود، ولی اینبار بیقرار بود. چهره مرد، یک لحظه از خاطرش محو نمیشد که با صدای خشدار سرفههای خشک میکرد. پیر و خمود، لخ میکشید و در پناه دیوارها از نگاهش گم میشد. خودش و تمام آدمهای دوروبرش را در هیبت قاتلین پیرمرد میدید. در سرش باد شرجی و دیوانه دریاهای جنوب هوهو میکرد. جلوِ عمارت غسالخانه، صدای ضجه و شیون میآمد. دورتر پشت پردهای از مه، آدمها مات و غبارگرفته درهم میلولیدند. دفترودستک مدارک را برداشت و از روی پلههای عریض سنگی بلند شد و به جایی پشت ساختمان رفت. درختان یکیدرمیان سَرو و کاج بودند. تا چشم کار میکرد سبز و قدبهقد پشت بلوکهها ایستاده بودند. زیر تکدرخت بید لخت، روی نیمکت سبزرنگ نشست. رد اندوه آدمهاییکه قبلا آنجا نشسته بودند روی تنه فلزی نیمکت مانده بود و رنگ جابهجا آهنخام شده بود. در دورها، کارگران با بیلهای روی شانهشان به چپوراست میرفتند. بعضی فارغ از کندن گودال و بعضی در تدارک کندن گودال برای چالکردن آدمها، خاطرهشان، عشقشان، حرفهایشان، آرزوهایشان.
سقف آسمان کش آمده بود و تا روی سر کوتاهترین سَرو پایین آمده بود. سرش را بالا برد و آسمان را نگاه کرد که چسبیده بود به نوک دماغش انگار. زیر رطوبت سرد و سفید چشمانش را بست. سوزنهای مرطوب و نمناک روی صورتش مینشست و با گرمای بدنش پیچوتاب میخورد و بخار میشد. پشت پلکهای بستهاش او را میدید. یکماه قبل، مثل هرروز با کیسه چرک و کثیف و ریش درهم تنیده و چربش، آرام و بدون درخواستی، از کنار او و همکاران خندانش رد شد و فردای آنروز، جنازهاش را پیچیده در پتو، کنار دیوار شهرداری رها کرد. تمام اینسالها بیخ گوششان بود. دیدن او مثل دیدن بلوکههای سیمانی کنار خیابان عادی شده بود. انگار خودش هم به نامرئیبودن خو کرده بود. مدارک کفن و دفن، داخل کاور آبیرنگ از شر رطوبت در امان بودند. تمام پیرمرد در یک برگه و یک شماره خلاصه شده بود که خوانده بودشان.
-شماره ۵۷۲/ت/۴۵. نام: سید صلاح. نام خانوادگی: نامعلوم. علت مرگ: عفونت تنفسی تحتانی. تاریخ فوت: ۲۳ مهرماه. از آنجایی که تمام تلاشها در جهت یافتن خانواده مرحوم بینتیجه ماند، طبق ماده ۵۵ قانون، شهرداری توسط نماینده قانونی خود (خانم دکتر راستگو) جنازه را دفن میکند.
جواز دفن و نتیجه کالبدشکافی و چند برگه دیگر. ظهر بود و هوا سرد، مرطوب و چسبناک. بوی کافور سنگین و غلیظ مانده بود و نمیخواست از جایش تکان بخورد. باد آرام شاخههای خشکوبیبار بید را تکانتکان میداد و مه بیخیال شیون آدمها میرقصید. پلکهایش داغ شده بودند و سرش تا بیخ نخاع درد میکرد. چشمان بینور پیرمرد را میدید که با حالتی کنایهآمیز از داخل گور به آدمها و به او خیره شده، با پوزخندی به نشانه اینکه سرانجام خانهای دارد که هیچ قسطی بابتش پرداخت نکرده و هیچ زجری برای فراهمآوردن پولش متحمل نشده.
لرزش خفیفی پیچد در گوشه سمت راست بدنش، تلفنش را بیرون آورد و صفحه را نگاه کرد.
-خانم دکتر! بیاین قطعه ۵۲.
صدای خشدار پیرمرد را از جایی دور میشنید که سرفههایی خشک میکرد و به نجوا میگفت: «شما زندگی را زیادی جدی گرفتهاید!»