فرفرههای رنگی برای او تنها مخروطهای چوبی وارونهای شکل هستند که زندگیاش حول محور آنها میچرخد. روزی ٢٠٠تا از این فرفرهها را با ابزار و وسایل توی کارگاه تراش میدهد و بعد به کمک همسرش آنها را زرد و قرمز و نارنجی میکند.
سحر نیکوعقیده | شهرآرانیوز؛ دیدن این کارگاه کوچک شبیه لکهای نور بود که در مه خاکستری این خیابان دیده باشم. از میان تعمیرگاهها، تعویض روغنیها و دودههای سیاه روی در و دیوارها گذشته و حالا در انتهای خیابان شهید معقول، سر از یک کارگاه فرفرهسازی در آورده بودم. فرفرهها مرا به گذشته برده بودند و شوق کودکانهای زیر پوستم دویده بود و با شور و شوقی خاص اطراف را نگاه میکردم. شور و شوقی که در چشمهای صاحب کارگاه پیدا نبود. بیخیال نشسته بود کف کارگاه و چوبهای ریز را یکی پس از دیگری بیوقفه تراش میداد. آثار صدها سال زندگی توی صورتش پیدا بود.
بعد که با او گفتگو کردم فهمیدم نگاه او زمین تا آسمان با نگاه من توفیر دارد. فرفرههای رنگی برای او تنها مخروطهای چوبی وارونهای شکل هستند که زندگیاش حول محور آنها میچرخد. روزی ٢٠٠تا از این فرفرهها را با ابزار و وسایل توی کارگاه تراش میدهد و بعد به کمک همسرش آنها را زرد و قرمز و نارنجی میکند. آن هم در خانه کوچک خودشان که درست روبهروی این کارگاه قرار دارد و این پروسه برای او هر روز از هشت صبح تا هشت شب طول میکشد. شادی سرشار من از دیدن فرفرههای رنگی از گذر این سالها برای او تبدیل به تکراری پوچ و توخالی و ملالآور شده است. نگاهش، اما به تک و توک نیمدایرههای چوبی گوشه و کنار کارگاه فرق دارد، همان اجسام چوبی که قرار است تبدیل به دوتار شوند. او سازها را بیشتر از فرفرهها دوست دارد.
تنها دلخوشی او در دنیا همان چند دقیقهای است که در آخر روز دوتارش را به دست میگیرد و برای التیام درد روزگار مینوازد. دوتارنوازی سنت آبا و اجدادی خانواده آنها بوده که از پدر به پسر منتقل میشده. به لطف پدر، انگشتان او از همان کودکی با دوتار انس میگیرند و هیچ وقت جدا از هم نمیمانند. ناصر زحمتکش فرفرهساز شصت ساله کوچه شهید معقول است که دوران کودکیاش را همراه با خانواده از روستایی به روستای دیگر کوچ میکند و پس از ازدواج با دختری از قبیله خودشان یکجانشین میشود. پس از چند سال سکونت در تربتجام، ابتدا چادرنشینی را در همین محله تجربه میکند و بعد موفق به خرید خانهای کوچک در کوچه شهید معقول میشود. خراطی شغل آبا و اجدادی او بوده و آن را از پدرش به ارث برده و تمام زندگی پرفراز و نشیب او حالا از کنار ساخت فرفره و گهگاهی هم دوتار میگذرد. امروز را مهمان کارگاه کوچک او هستیم تا ساخت فرفره را در زیر دستهای رنجور و زخمخورده او ببینیم.
کتاب قطور مشاغل خیابان معقول در یک خراطی کوچک
از میان چاقوتیزکنیها، تعویضروغنیها و کارگاههای جورواجور خیابان معقول که بگذری در انتها میرسی به کارگاه خراطی آقای زحمتکش. کارگاه او برش نازکی از کتاب قطور مشاغل درهم و برهم خیابان معقول است. گوشه دنج کوچکی که اگر دقیق نباشی شانس دیدنش را از دست میدهی. من، اما به شیشه کارگاه تکیه داده و دستها را سایبان کرده بودم تا از میان انعکاس خیابان توی شیشه، داخل کارگاه را ببینم. چیزی به جز تکه پارههای چوب نصیبم نشد و همه شواهد دال بر این بود که اینجا یک خراطی کوچک است شبیه دیگر خراطیهای خیابان معقول. اما وقتی پا به دل آن گذاشتم تازه فهمیدم این کارگاه چیزهای جدیدی هم برای کشف کردن دارد.
سرنوشت چوبهای دایرهای شکل
به محض ورود سلام میدهم و خسته نباشیدی میگویم. آقای خراط سن و سالدار هم که چهارزانو روی زمین نشسته، بیآنکه سرش را بلند کند، سلامی خشک و خالی تحویل میدهد. مشغول دید زدن اطراف هستم، نگاهم بین تکه پارههای چوبها میگردد که چشمم میخورد به عنصری ناهمگون در این فضا. به انبوه اجسام چوبی دایرهای شکل عجیب که مثل یک تپه بزرگ روی هم تلنبار شدهاند. اینها باعث میشوند که بفهمم این خراطی فرقهایی با دیگر خراطیها دارد. کلی سؤال توی ذهنم ایجاد میشوند که اصلا این چوبها قرار است چه سرنوشتی داشته باشند. دربارهشان از آقای خراط میپرسم. بیحوصله جواب میدهد اینها درنهایت تبدیل به فرفره میشوند. این را که میگوید نگاهم به اطراف فرق میکند. تازه میتوانم تکه چوبهای کوچک پیشرویش را ببینم. به قول خودش همان (سیخ)هایی که وسط فرفره قرار میگیرند و تنها نقطه اتکای آن هنگام چرخش هستند. یکی یکی آنها را برمیدارد و تند و فرز برش میدهد.
قدیمیترین فرفرهساز محله
با هیجان بیشتری کارگاه را زیر و رو میکنم. اینجا پر از ابزار و وسایلی است که بینظم و قاعده روی هم تلنبار شدهاند. تپهای چوب، دستگاه دلر، گونیهای پر از چوب و یک جعبه قدیمی قرمز رنگ که باید وسایل و ابزار کار او داخل آن باشد. اینها چیزهایی هستند که در نگاه اول به چشم میخورند. گرد و خاک حاصل از برش چوبها که خیلی سریع روی سر و صورت آدم مینشینند هم عنصر اصلی این فضاست. همانها که باعث میشوند آقای خراط وقت و بیوقت به سرفه بیفتد و خس خس سینه امانش را ببرد. آقای خراط که میگویم منظورم ناصر زحمتکش است. فرفرهساز شصت ساله این محله که به گفته خودش، قدیمیترین فرفرهساز این منطقه است. البته بهتر است تنهاترین را هم به این توضیح اضافه کنم. میگوید که سالهای پیش در این راسته خیابان فرفرهفروشهای دیگری هم کارگاه داشتند، اما شرایط اقتصادی در چند سال اخیر طوری بوده که همگی حالا بر سر کار دیگری رفتهاند.
گنج پنهان هنرمند فرفرهساز
اینها را هنگام کار میگوید، اما کم کم سینهاش به خس خس میافتد و حرف زدن برایش سخت میشود. سرفهها که امانش را میبرند، دست از کار میکشد. میگوید: «این فرفرههای قشنگی که شما میبینید دمار از روزگار ما در آورده و به جز آسم و دیسک کمر و ده جور بیماری دیگر چیزی برای ما نداشته.» حرفهایش را بریده بریده میزند، بعد از سر جایش بلند میشود، گونیها را کنار میزند تا گنج پنهانش را نشانمان بدهد. منظور کاسههای چوبی دوتار است که هنوز کامل نشدهاند. آنها را از زیر خرت و پرتها بیرون و به آرامی دستی به سر و گوششان میکشد تا گرد و غبار چوب را از روی پوستشان پاک کند. میگوید که ساخت دوتار را بیشتر از فرفره دوست دارد، اما نمیتواند فقط به همین اکتفا کند و چرخ زندگیاش با ساخت همین یک قلم جنس نمیچرخد.
نواختن دوتار در دشتهای سرسبز
ناصر زحمتکش ساخت فرفره و دوتار را از پدرش، علی جمعه زحمتکش به ارث برده است. کسی که یک دوتارنواز کوچنشین قهار بوده. ناصر از زمانی که به یاد دارد این دو وسیله را میشناسد. وسیله بازی او فرفره و دوتاری بوده که پدرش برایش ساخته. او وردست پدر مهارت ساخت اینها را هم کم کم میآموزد. از دورانی میگوید که بین روستاهای مختلف در رفت و آمد بودند. باخرز، زورآباد، سرخس و... شیوه زندگی آنها عشایری بوده. شیوهای که ناصر آن را دوست داشته و از آن روزها به خوبی و خوشی یاد میکند. از روزگاری میگوید که توی دشتهای سرسبز در دل طبیعت ساعتها مینواخته، روزهایی که کنار پدر در چادر کوچکشان فرفرههای کوچک چوبی میساخته. بزرگتر که میشود در همان قوم و قبیله خودشان ازدواج میکند. با زهرا آهنگری که پدرش آهنگر سختکوش قبیله بوده.
پس از ازدواج آنها در تربت جام ساکن میشوند و بعد حول و حوش سالهای ٥٨ به مشهد مهاجرت میکنند.
استادان دوتارنوازی مثل «پورعطایی و درپور» به من سفارش ساخت دوتار دادند
از سختیهای سالهای اول مهاجرت به مشهد میگوید. او پسر جوانی بوده که سرمایهای نداشته و مجبور به چادرنشینی در همین منطقه کارمندان اول میشود. کارش را در همان چادر با اندک ابزاری که از پدر به ارث برده بوده، شروع میکند. کارش میشود صبح و شب ساخت دوتار و فرفره. گهگاهی هم ابزار کشاورزی کشاورزان محله را درست میکند. ابزاری مثل چارشاخ، دسته داس و... کم کم طوری میشود که نام ناصر فرفرهساز همه جا میپیچد و تمام ساکنان منطقه او را میشناسند، بساطیها همه از او خرید میکنند و دوتارنوازانی مثل استاد پورعطایی و استاد درپور هم مهمان چادر او میشوند و به او سفارش ساخت دوتار میدهند. در کارش پیشرفت میکند و سرانجام در سال ٦٨ موفق به خرید خانهای در محله معقول میشود. پس از آن این کارگاه کوچک را هم که درست روبه روی خانه قرار داشته، اجاره میکند.
«چلمچون» و «پلپلیس» و «گردنا»
«بلوچها میگویند «چِلمچون»، قائنیها هم «پِلپِلیس» صدایش میزنند، بعضیها هم میگویند «گردنا»، اما نام اصلیاش همان فرفره است.» پیش از اینکه مراحل ساختش را یکی یکی بگوید درباره فرفره و استانداردهای لازم آن توضیح میدهد. اینکه قطر و اندازه خاصی ندارد. کوچک و بزرگ و متوسط است و از جنس چوب درخت سپیدار. البته اگر چوب سپیدار پیدا نشود میتوان از علافیها چوب دسته جارو و... هم خرید. خلاصه کلام اینکه جنس چوب چندان اهمیتی ندارد. از روی تپه گوشه کارگاه چند مشت دایره چوبی که به قطر ته لیوان هستند، برمیدارد و میرود پشت دستگاه دلر. همان طور که سر دلر را به دستگاه وصل میکند توضیح میدهد که قدیمترها این دستگاه دستی بوده و مثل حالا با برق کار نمیکرده. خراط بیچاره با یک دست دستهای را میچرخانده و با دست دیگر چوب را تراش میداده.
داستان زخمهای کهنه
دستگاه را روشن میکند، سر دلر شروع میکند به چرخش و صدایی گوشخراش کل فضای کارگاه را پر میکند. چوب سوراخ شده را میزند سر دلر در حال چرخش. اینکار را بیترس و محابا انجام میدهد. میپرسم تا به حال دستتان به دلر گیر نکرده؟ میگوید تا دلتان بخواهد! بعد دستش را نشانم میدهد تا زخمهای کهنه آن را ببینم. هر زخم داستانی دارد و چند روزی ناصر را خانهنشین کرده، اما او باز هم مثل روز اول پشت این دستگاه نشسته و به کارش ادامه داده است.
سر تیز مقار توی دستش را تند و سریع به اطراف چوب میکشد و بریدههای همراه با گرد و خاک توی فضا پخش و پلا میشود. به یک دقیقه هم نمیکشد که فرفره سر و شکل پیدا میکند. حالا میماند چوب وسط آن. آنها را هم با همان مقار توی دستش چند برش کوچک میدهد و میزند داخل فرفره. فرفره را ماهرانه کف دستش میچرخاند و شروع میکند به تاب خوردن. میگوید: این هم از فرفره ما.
خانه رنگارنگ خراط محله
مرحله بعدی کار در خانه ناصر انجام میشود آن هم با کمک همسر و همپای همیشگی او، زهرا آهنگر، در کارگاه را میبندد و میرویم آن طرف خیابان. در میزنیم و او با رویی خوش دم در ظاهر میشود و از ما دعوت میکند برویم داخل. حیاط کوچک خانه آنها بیشباهت به کارگاه ناصر نیست و پر شده از تکه پارههای چوب.
اما با وارد شدن به خانه انگار وارد دنیایی جدید و رنگارنگ میشوم. خانه کوچک است، اما سقفی بلند دارد با پنجرههایی بزرگ. آفتاب از لای پرده افتاده است روی فرفرههای زرد و قرمز و آبی. فرفرههایی که تپه تپه وسط خانه روی یک پارچه جمع شدهاند. فضای خانه آن قدر شاد و انرژیبخش است که ناخوداگاه لبخندی روی لبهایم مینشیند.
همسرم فرفرهها را رنگ میزند
«ببخشید که خانه ما پر از آشغال است!» این را زهرا خانم به محض ورود ما میگوید. میفهمم که حالا دیدگاه من نسبت به این فرفرهها با دیدگاه او توفیر دارد. من این خانه را شبیه یک تابلوی نقاشی رنگارنگ میبینم و او ساعتها نشستن و رنگ زدن به آن را.
زهرا و ناصر مدتهاست که همپای هم پروسه ساخت فرفره را پیش میبرند. آنها از درآمد بخور و نمیر همین شغل تمام فرزندانشان را به خانه بخت فرستادهاند. حالا خودشان دو نفر، تنها ساکنان این خانه هستند. خانواده آنها تشکیل شده از این زوج که صبح و شب در کنار هم فرفره میسازند. ناصر توضیح میدهد بار زحمت این بخش از کار بیشتر روی دوش همسرش است. او با قلممو شروع میکند به رنگ زدن فرفرهها. رنگها هم همه رنگ قالی هستند. رنگهای ارزان و دردسترس که نصف روز خشک شدنشان بیشتر طول نمیکشد.
با خشک شدن رنگها کار آنها هم تمام میشود. فرفرهها را بار میزنند و مشتریها آنها را دانهای ٥٠٠ تومان میخرند. مشتریهایی که عموما بساطیهای شهر هستند.
خاطره خوبی از شغلم ندارم
وقتی از ناصر میخواهم خاطرههای خوبش را از این شغل بگوید نگاه عاقل اندر سفیهی به من میاندازد که یعنی چنین شغل پرزحمتی با این درآمد اندک چه خاطره خوبی میتواند برای او به جا گذاشته باشد؟ بعد هم تلخ جواب میدهد: به جز زحمت و ذلت خاطره دیگری ندارم.
ساخت دوتار با استخوان شتر!
تمام خاطرات خوب او مربوط میشود به دوتاری که در پایان گفتوگویمان از گوشه خانه برمیدارد. دوتاری که ساختن آن دو ماه زمان برده. به جزئیاتش که دقت میکنم میفهمم که چرا ساخت آن این همه طول کشیده. درباره ساخت این دوتار که میپرسم تازه لبخندی روی لبهای او مینشیند. با حوصله خاصی از ساخت آن میگوید. اینکه دسته آن به قول معروف استخوانی است و روی آن استخوان شتر کار شده. قسمتی از آن هم از جنس استخوان بز است و باعث میشود ساز به خوبی توی دست نوازنده بنشیند. این دوتار با رنگ خاصی هم که حالا دیگر توی بازار پیدا نمیشود رنگآمیزی شده. او ساز را کوک میکند و شروع میکند به نواختن.
رهیدن از رنج روزگار با دوتار
چشمهایش را میبندد، روی سازش خم میشود و با تمام وجود شروع میکند به نواختن. نواختن یک آواز حزین تربت جامی. غرق ساز و آواز میشود. انگار ما اینجا نیستیم و او در دنیای دیگری سیر میکند. میفهمم که این دوتار است که او را از رنج روزگار میرهاند و از میان این بریدههای چوب و فرفرهها به دنیای دیگری میبرد. دنیایی که دوستش دارد. نواختنش که به پایان میرسد چشمهایش را باز میکند و آهی عمیق میکشد، انگار که تازه خستگی روز از تنش بیرون شده باشد.