سحر نیکوعقیده | شهرآرانیوز؛ آدرسی که داریم ما را میرساند به خیابان اروند، به آخرین خانه در یک کوچه بنبستِ خلوت و بی سر و صدا. نشانی سر راست است و تصویر قاب شده فرزند شهید خانواده که گوشه دیوار به چشم میخورد نشان میدهد که راه را درست آمدهایم. زنگ کوچک بغل دیوار را فشار میدهم و چیزی نمیگذرد که در زنگزده کرمیرنگ به رویمان باز میشود. اولین تصویری که از عباسعلی برجسته میبینم چهرهای گشاده و خندان است. پیرمرد مهربانی که با رویی خوش از ما استقبال میکند.
وارد میشویم و به محض نشستن، همسرش هم با سینی چای وارد میشود، آرامش خاطر در چهره او هم موج میزند. آمنه خانم به قول پدر خانواده قهرمان این خانه است. زنی که فرزند شهید خانواده شجاعتش را از او به ارث برده است. نگاهی به دور و اطراف میاندازم. به تسبیح سبز و آبی روی میز، به پنجره بزرگ خانه که سایههای روشن نور را روی فرش دستباف قرمز و صورتی پهن کرده است، به کتابخانه کوچک توی دیوار که پر از کتابهای فقه و اصول است، گوشهای آرام برای عباسعلی برجسته که احتمالا نیمی از روزش را با تورق همین کتابها سر میکند. او روحانی محله است و سالها درس حوزه خوانده است. عنصر اصلی این خانه اما عکسهای قاب شده روی دیوار است.
عکسهایی از شهید ابراهیم برجسته، اولین فرزند آنها که سالها پیش در عملیات میمک در جنگ تحمیلی شهید میشود. عکسهایی که پس از رفتن او همیشه روی در و دیوار این خانه باقی میمانند و نشان میدهند که گرد زمان خاطر ابراهیم را هیچوقت از دل پدر و مادرش پاک نمیکند. پدر و مادری که هنوز داغ فرزند از دست رفتهشان را بر سینه دارند و هنوز خواب او را میبینند. امروز را مهمان خانه آرام آنها هستیم تا از فرزند شهیدشان برایمان بگویند. شهید ابراهیم برجسته که در تاریخ بیست و هفتم مهر سال ١٣٦٣ به ضرب گلوله دشمن در هفدهسالگی به شهادت میرسد. شهیدی که شبیه این خانه و اهالی این خانه غریب است و به گفته آنها کسی در این سالها شرح زندگی او را مکتوب نکرده است.
داستان زندگی این زن و شوهر آرام و مهربان به اندازه داستان زندگی فرزند شهیدشان شنیدنی است. از آنها میخواهم که همه چیز را از همان ابتدا تعریف کنند و عباسعلی برجسته از زندگی در روستای رشتخوار میگوید و روزهای خوب گذشته. او از همان دوران کودکی دوشادوش پدر به کار مشغول میشود. کار زراعت، کشاورزی، مالداری و... این کار مداوم و همنشینی در جوار پدر در او اثر میکند و باعث میشود که علایق پدر به پسر هم سرایت کند. پدربزرگ او عالم دین بوده و بهتبع پدرش هم علوم دینی را میآموزد و علامه روستا میشود و هر کس سؤال و مسئلهای داشته به او مراجعه میکرده. اینها کششی در عباسعلی برجسته ایجاد میکند. او قرائت قرآن را نزد پدر میآموزد و بعد به یادگیری علوم دین علاقهمند میشود. خلاصه کلام این است که او درس و بحث و کار را در همان سن و سال کم در کنار پدر شروع میکند و پیش میبرد.
عباسعلی به بیستسالگی که میرسد پدر و مادر تصمیم میگیرند برای او آستین بالا بزنند. او اما گلویش پیش دخترخاله گیر بوده که آن زمان ١٦سال بیشتر نداشته، دختر قالیباف سر به زیر و مهربانی که صبح تا شب پای دار قالی کار میکرده. عباسعلی این موضوع را به پدر و مادرش میگوید. به اینجای داستان که میرسیم رو میکنم به آمنه خانم که حالا سرخ و سفید شده. میپرسم شما هم گلویتان پیش حاج آقا گیر کرده بود؟ لبخندی شرمآلود میزند و میگوید چی بگم والا... عباسعلی میگوید: بله ما هر دو خیلی هم را دوست داشتیم. البته من کمی بیشتر حاج خانم را دوست داشتم.
آنها زندگیشان را در یک اتاق کاهگلی کوچک شروع میکنند. با یک گلیم، یک لحاف و تشک، یک چراغ گردسوز و چند دست بشقاب و پیاله. کل دارایی آنها همین بوده اما دلشان به زندگی خوش بوده و کنار هم خوشحال بودند.
چیزی از ازدواجشان نمیگذرد که ابراهیم به دنیا میآید. اولین فرزندشان و به قول خودشان، نور چشمشان! آمنه خانم که تا اینجای کار ساکت و آرام نشسته بود و چیزی نمیگفت، شروع میکند به صحبت. از روزهای بارداری میگوید. اینکه چطور مهر ابراهیم پیش از آمدن در دل او نشسته بوده، اینکه روزها را در آرزوی در آغوش گرفتن پسرش یکی یکی میشمرده. ابراهیم به دنیا میآید و میشود امید زندگی پدر و مادر. پسرک پرشور و شر و زبر و زرنگی که به گمان مادرش از همان ابتدا با دیگر بچهها فرق داشته، زودتر از باقی بچهها لب به سخن گشوده و هوش سرشاری داشته است.
عباسعلی به قول خودش آخوندزاده بوده و راهش را مشخص کرده بوده. در کنار کار، درس هم میخوانده اما بعد از مدتی با به دنیا آمدن پسر دومش، اسماعیل، تصمیم میگیرد که برای ادامه تحصیل در این حوزه به مشهد مهاجرت کند. به قول خودش در سنه ١٣٤٨ وقتی که ابراهیم چهار سال بیشتر نداشته از روستای رشتخوار به شهر مشهد مهاجرت میکنند. چند ماهی را در منطقه طلاب مستأجرنشین میشوند و بعد صدمتر زمین زراعی را در همین محدوده با دو هزار تومان میخرند و میکوبند و یک خانه میسازند. بعد از استقرار کامل پدر خانواده هم در مدرسه نواب در مسجد گوهر شاد تحصیلات حوزه را از سر میگیرد.
او از گذشته این محله میگوید. از اینکه کل جمعیت این محدوده آنزمان به صد خانوار هم نمیرسیده. از کوره آجرپزی در همین محدوده میگوید که خشت خام را درون آن میپختند، از جوی آبی در نزدیکی میدان پنجراه امروز که خانمها رخت و لباس خانه را درون آن میشستند. از سختی روزگار در آن دوران میگوید و مهر و محبت بیشتری که همسایهها به یکدیگر داشتند. میگوید: یکی از کتابهایی که ما در حوزه میخواندیم کتاب مکاسب بود و موضوع آن چگونگی راهانداختن کسب و کار حلال بود. من تمام کاسبهای این محدوده را میشناختم و همگی این کتاب را خوانده بودند. خیلی وقتها میآمدند سؤالهایشان را از من میپرسیدند. کاسبهای قدیم چنین کاسبهایی بودند!
یکی دو سال بعد از مهاجرت به مشهد، ابراهیم هم درس و مدرسه را شروع میکند و به مدرسه سید جمالالدین اسدآبادی در شهرک شهید رجایی میرود. از همان ابتدا بهواسطه پدر به یادگیری قرآن علاقهمند میشود. به پیشنهاد او، ساعات شب را اختصاص میدهند به یادگیری قرآن و ابراهیم قرائت قرآن را نزد پدر میآموزد.
عباسعلی از اشتیاق او در یادگیری میگوید. اینکه تا پاسی از شب بیدار میمانده و کنار پدر قرآن میخوانده. کم کم به یادگیری علوم مذهبی هم علاقهمند میشود. شروع میکند به تورق کتابهای پدر و بعدتر با او به مباحثه هم مینشیند. تمام اینها باعث میشود که ابراهیم از یک جایی به بعد مدرسه علمیه را برای تحصیل انتخاب کند. اما تمام فعالیتهای او به تحصیل ختم نمیشده. مادر تعریف میکند که به ورزش هم علاقه داشته و همیشه یکی از اعضای اصلی تیمهای ورزشی مدرسه بوده. او در کنار همه اینها ، کار کردن را هم شروع میکند. پدر تعریف میکند: ابراهیم آنزمان ١٥سال بیشتر نداشت اما قوی بود! پربازو، چهارشانه و هیکلی. کنار او که میایستادم به زور به شانهاش میرسیدم. تابستان که میشد همراه من برای کار در زمینهای زراعیمان به روستا میآمد. تمام گندمها را او درو میکرد. باغیرت بود و کاری!
در بحبوحه سالهای انقلاب فعالیتهای این پدر و پسر معطوف میشود به فعالیتهای انقلابی. ابراهیم ١٥سال بیشتر نداشته که میافتد در مسیر مبارزات انقلابی. البته پدر جلوتر از او پا به این مسیر میگذارد. شبنامهها و اعلامیهها را از حوزه به خانه میآورد و ابراهیم هم آنها را بین در و همسایه پخش میکند. نیروهای ساواک سهبار میآیند خانه آنها را میگردند، کتابها را وسط خانه میریزند، کمدها را خالی میکنند اما در نهایت چیزی دستگیرشان نمیشود. ابراهیم هم چند باری تا مرز دستگیری میرود اما میتواند خودش را از دست نیروها خلاص کند. مادر از تظاهرات و راهپیماییهایی میگوید که خانوادگی به همراه همسایهها شرکت میکردند. تعریف میکند: صبح بعد از نماز حرکت میکردیم. از این مسجد به آن مسجد میرفتیم و مردم با جمعیت همراه میشدند. بعد میرفتیم سمت میدان شهدا، خیابان تهران و... .
صبح حرکت میکردیم و شب میرسیدیم خانه. من سعی میکردم در این راهپیماییها کنار همسر و پسرم باشم اما اسماعیل آنزمان کوچک بود و باعث میشد که خیلی وقتها خانه بمانم. بیشتر فعالیت خانمها آنزمان ختم میشد به جلسات نهضت که هر بار در خانهای برگزار میشد. جلساتی که در آن کنار قرآنخوانی درباره انقلاب و مسائل آن هم گفتوگو میکردیم.
آمنه خانم اینها را میگوید و عباسعلی با لبخندی حاکی از رضایت به حرفهای او گوش میدهد. وقتی حرفهای آمنه تمام میشود میگوید: مادر ابراهیم، قهرمان است. ابراهیم هم روحیه مادرش را به ارث برده است.
بعد از انقلاب، ابراهیم فعالیتهایش را به طور گسترده در مساجد محله شروع میکند. عضو بسیج میشود. به اردوهای جهادی میرود. در کارهای عامالمنفعه شرکت میکند، بچههای کوچک محله را برای عضویت در بسیج جذب میکند و... با شروع جنگ تحمیلی اما عزمش را برای اعزام به جبهه جزم میکند. ١٦سال بیشتر نداشته اما تصمیمش را برای رفتن میگیرد.
پیش از اینکه صراحتا تصمیمش را به مادر بگوید با او گفتوگو میکند و قصد و نیتش را کم کم به مادر میرساند. مادر ابتدا با رفتن او مخالفت میکند. ابراهیم اولین فرزندش بوده، پسر ارشدش، نور چشمش. دوری از او برایش سخت بوده و دلش نمیخواسته حتی خاری به پای او برود چه برسد به اینکه بخواهد به از دست رفتن او فکر کند. پدر اما که خودش عازم جبهه میشود مخالفتی با رفتن او نمیکند. تعریف میکند: درمجموع دو ماه جبهه بودم و در کنار رزمندگان. چند روز شلمچه بودم و چند روز هم در محدوده بوستان در مرز عراق. من در بخش پشتیبانی بودم. برای رزمندهها مهمات و لباس و سلاحشان را آماده میکردم. بار اول که برگشتم مشهد، ابراهیم گفت که او هم میخواهد به جبهه اعزام شود. اول مخالفت کردم. متوجه شدم که شناسنامهاش را دستکاری کرده است تا سنش برای اعزام مناسب باشد. این اصرار و همتش را که دیدم، تحت تأثیر قرار گرفتم. به این فکر کردم که من خودم رزمندهام، اهل تبلیغم و همه را به رفتن تشویق میکنم. پسر من چه فرقی با دیگر رزمندهها داشت، این شد که دیگر مخالفتی نکردم. دل مادرش اما آرام نمیگرفت. با او صحبت کردم و او هم به رفتن ابراهیم راضی شد.
مادر فرزند چهارمش را باردار بوده که ابراهیم میرود. سه ماه در منطقه شلمچه میجنگد و بعد از سه ماه بیخبر به خانه برمیگردد. مادر آن روز را به یاد دارد. سه ماه از ابراهیم بیخبر بوده و بعد از این مدت طولانی بیخبری، دیدن فرزند حسابی به جانش میچسبد. در خانه بوده و پدر هم مسجد. زنگ در میخورد. ابراهیم را که میبیند با اشک و لبخند او را تنگ در آغوش میگیرد. فاطمه و اسماعیل که شیفته و عاشق برادر بودند از خانه به حیاط میدوند و آنها هم برادر را در آغوش میگیرند. ابراهیم دوباره درس حوزه را از سر میگیرد اما با شروع تعطیلات تابستان دوباره تصمیم به رفتن میگیرد.
آمنه خانم از آخرین وداع با پسرش میگوید. ابراهیم پیشانی خواهر و برادرش را میبوسد. پدر و مادر را تنگ در آغوش میگیرد، حلالیت میطلبد و بعد هم میرود. اینبار رفتن او شش ماه طول میکشد و خواهر ابراهیم در نبود او به دنیا میآید. مادر تعریف میکند: وقتی فرزند چهارمم را باردار بودم ابراهیم نبود. دلشوره داشتم و تمام فکرم پیش او بود، حتی سرِ زا! توی بیمارستان یکی دو ساعت از به دنیا آمدن دخترم نمیگذشت که از تلویزیون، رزمندهها را نشان میدادند. با خودم فکر کردم که حالا ابراهیم من کجاست و چهکار میکند؟ دخترم را در آغوش گرفتم و شروع کردم به گریه کردن. پرستار از من پرسید حاج خانم چون دختر به دنیا آوردی گریه میکنی؟ گفتم دختر و پسر چه فرقی دارد. پسرم به جبهه اعزام شده. فقط میخواهم سالم و سلامت باشد.
پیش از شنیدن خبر شهادت ابراهیم، پدر و مادر هر دو او را در خوابهایشان میبینند. خوابهایی که ابراهیم در آنها خوشحال بوده. شش ماه بعد یک روز که مادر در خانه مشغول خواندن قرآن بوده و پدر هم به مسجد رفته بوده، گروهی از طرف بسیج محله در خانه آنها را میزنند. آمنه خانم در را باز میکند. آنها توضیح میدهند که ابراهیم مجروح شده است اما آمنه خانم همه چیز را میفهمد و همان جا غش میکند. پدر که از مسجد به خانه برمیگردد و حال او را میبیند همه چیز دستگیرش میشود. همانجا سوار ماشین میشوند و تا معراج شهدا میروند. از جمعیتی که آن روز در معراج شهدا میبینند میگویند. از شیون مادران شهدا و پیکرهای پیچیده شده در پارچه سفید که خانوادهها برای شناسایی میدیدند. آنها خیلی زود ابراهیمشان را پیدا میکنند. با لبخندی بر لب. یک تیر در گلو و یک تیر هم در شکم. ابراهیم برجسته در تاریخ بیست و هفتم مهرماه ١٣٦٣ در عملیات میمک به شهادت میرسد و بعد پیکر او در بهشت رضا در قطعه شهدا به خاک سپرده میشود.
بعد از رفتن ابراهیم، اسماعیل تا مدتی حرف زدن را فراموش میکند، فاطمه خواهر کوچکتر او لب به غذا نمیزند و ضعیف میشود و کارش به بیمارستان میکشد.
داغ از دست دادن فرزند جوان، کمر مادر را خم میکند. پدر صبور و مهربان خانواده هم تنها در خلوت در نبود پسرش اشک میریزد و با قاب عکس او درددل میکند. با تمام این فراز و نشیبها حالا آرامشی عجیب در این خانه کوچک حکمفرماست. انتهای این داستان ختم شده است به پدر و مادری که حالا هنوز فرزندشان را فراموش نکردهاند اما رفتن او را پذیرفتهاند.«شهدا زندهاند و در نزد خدا روزی میگیرند» این را عباسعلی در انتهای گفتوگویمان میگوید. اینکه هنوز که هنوز است به دوری پسرش عادت نکرده است اما میداند که حال او خوب است و همین به او آرامش میدهد.