صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

نگاهی به قسمت هشتم و نهم سریال «قورباغه» | مثلث شخصیت در بن‌بست مکزیکی

  • کد خبر: ۵۹۱۴۵
  • ۳۰ بهمن ۱۳۹۹ - ۱۷:۱۵
قضیه برای ما مثل همیشه است؛ دوباره از یک موقعیت به موقعیت دیگر پرتاب شده‌ایم و فریب بازی‌های سرگرم‌کننده روایت را خورده‌ایم تا متوجه نشویم ماجرای واقعی از چه قرار است؛ اگر هومن سیدی براساس یک منطق اپیزودیک عمل کرده باشد، قسمت هشت سریال قورباغه را باید ابتدای یک تغییرمسیر قلمداد کنیم. اما او چطور تا این‌جا سریال را کش داده است؟ 
کاظم کلانتری | شهرآرانیوز - قضیه برای ما مثل همیشه است؛ دوباره از یک موقعیت به موقعیت دیگر پرتاب شده‌ایم و فریب بازی‌های سرگرم‌کننده روایت را خورده‌ایم تا متوجه نشویم ماجرای واقعی از چه قرار است؛ اما اگر هومن سیدی براساس یک منطق اپیزودیک عمل کرده باشد، قسمت هشت سریال قورباغه را باید ابتدای یک تغییرمسیر قلمداد کنیم؛ در همان نگاه اول می‌توان فهمید که هیچ‌چیز تازه‌ای در «قورباغه» وجود ندارد و داده‌های داستانی سیدی برای رساندن سریال به این‌جا آن‌قدر نبوده است و این به ساختمان کلی روایت و انتخاب او برای تعداد قسمت‌هایش مربوط می‌شود. پس او چطور تا این‌جا سریال را کش داده است؟ 
 

هشدار: این مطلب بخشی از اتفاقات و داستان سریال (تا قسمت نهم) را فاش می‌کند

 

 

سیدی همان‌طور که در ساخته‌های سینمایی‌اش دیده‌ایم به روایت غیرخطی و مک‌گافین علاقه زیادی دارد؛ به روایت داستان از زاویه یک راوی نه‌چندان قابل اعتماد و سپردن همه‌چیز به ذهن پریشان و زنگ‌زده و خطرناک او. بخش زیادی از هفت قسمت ابتدایی معرفی‌نامه رامین، راوی داستان –و نه شخصیت اصلی داستان- و بخش کمی معرفی‌نامه نوری بوده است. در این میان قسمت سوم را نمی‌توانیم چیزی جز یک قسمت انحرافی بدون کارکرد بدانیم؛ یک گسست در روایت که با وجود جذابیتش کارکردی در کلیت داستان ندارد. تنها چیزی که از این قسمت و مرگ فرهاد دستگیرمان می‌شود این است که «رامین» فرد قابل‌اعتمادی نیست؛ چیزی که از خرده‌داستان‌های دیگر هم می‌توانستیم آن را بفهمیم. اما او یک راوی غیرقابل‌اعتماد هم می‌تواند باشد؟ قسمت سوم مثل مونولوگش قسمتی غافلگیرکننده بود: «برنده کسیه که مثل یه عنکبوت آروم و بی‌صدا به سمتی بره که هیچ‌کس فکرشو نمی‌کنه». «رامین» به دلایلی برخی از بخش‌های داستان را پنهان می‌کند، به دلایلی دروغ می‌گوید و حتی ممکن است تحت‌تأثیر ماده‌ای که نوری استفاده می‌کند داستان را روایت کرده باشد. مونولوگ‌های او در ورودی و خروجی هر قسمت، توضیحات فکر‌شده‌ای هستند که حالا در قسمت نهم کارکرد اصلی‌شان را از دست داده‌اند: ایجاد هیجان کاذب در مخاطب. مونولوگ‌های «رامین» به دلایلی یا اصلا به هیچ دلیل منطقی‌ای پر از ابهام هستند: «اما این بار قضیه فرق می‌کنه. کسی که منفجر می‌شه منم. کسی که تیکه‌هاشو جمع می‌کنه شمایید.»؛ «من خود سرطانم. هر چه قدر کوچیک، اما اومدم انتقام بگیرم. عقب نمی‌کشم. من خود دردم.» «هر چیز پیش‌پا افتاده‌ای ساده نیست، همون‌طور که اولین مسیر، بهترین راهت نیست. اما تازه‌ترین راهه.» البته که همه این‌ها می‌تواند راهی باشد که سیدی می‌خواهد داستانش را جذاب و پرابهام نشان دهد و همه‌چیز را تا پایان به تعویق بیاندازد.

قسمت چهارم که با یک گذشته‌نگری، فضایی متفاوت داشت حالا در قسمت نهم کارکرد پیدا کرده است؛ البته نه به اندازه‌ای که انتظار می‌رفت، اما می‌تواند به‌عنوان قسمتی درنظرگرفته شود که شیوه داستان‌گویی غیرخطی سریال را معرفی می‌کند و حتی نقطه‌ای باشد که بتوان بار‌ها در ادامه به آن برگشت. کنکاش در گذشته «رامین» فرصت خوبی بود تا به برخی ویژگی‌های شخصیتی او آگاه شویم. قسمت چهارم در کلیت سریال قسمت مهمی است، چون تله‌های روایی سیدی در همین قسمت کار گذاشته شده‌اند. اینکه قورباغه تا اینجا توانسته خیلی‌ها را پای روایت مبهمش نگه دارد به شیوه روایت پرتعلیق و استفاده زیاد سیدی از مک‌گافین برمی‌گردد.
 
 
 

داستان روی یک جمله کنجکاوی‌برانگیز بناشده تا به داستان خیالی‌اش وجاهت بدهد. شیوه نمایش این جمله و بازی با مفهوم واقعیت و داستان را قبلا در سریال «فارگو» دیده بودیم. در فصل دوم این سریال کلمه «داستان» از جمله «این داستان براساس واقعیت است» حدف می‌شد و مخاطب در تمام طول سریال درگیر پیداکردن مرز واقعیت و داستان بود. در فصل سوم بعد از نمایش جمله «این یک داستان واقعی است» کلمه «واقعی» پیش از کلمات دیگر از صفحه نمایش محو می‌شد و این‌بار مخاطب درباره واقعیت کد‌های دیگری می‌گرفت. اما به نظر می‌رسد هومن سیدی با استفاده از این بازیگوشی می‌خواهد ارتباطی بین گدشته و آینده برقرار کند؛ برهمین اساس همچنان می‌توان گذشته‌نگری قسمت چهارم را یک سرنخ مهم در قسمت‌های هشتم و نهم در نظر گرفت. دو نما از کودکی رامین: شیرجه‌اش در برکه برای گرفتن قورباغه و سیلی‌ای که بعد از آن از پدرش می‌خورد.
 

تا اینجا فهمیده‌ایم که اتفاقات از زبان یک راوی (رامین) روایت می‌شوند یا از زاویه‌ای محدود به ذهن او. گفتیم که مونولوگ‌های ورودی و خروجی هر قسمت که دیگر مثل قسمت‌های ابتدایی کارکرد تهییجی ندارند یکی از نشانه‌ها هستند. رامین انتخاب می‌کند ما چه زمانی و از چه زاویه‌ای به عناصر مهم داستان نگاه کنیم. آیا او راوی قابل‌اعتمادی است؟ به‌نظر نمی‌رسد این‌طور باشد. حداقل تا اینجا او از هر فرصت و هر حقه‌ای برای نزدیک‌شدن به شخصیت‌های دیگر استفاده کرده تا اعتماد آن‌ها را جلب کند، اما هربار شیرجه او برای گرفتن قورباغه با یک سیلی همراه شده است. اما آیا واقعا قورباغه‌ای وجود دارد؟ با قسمت نهم سریال «قورباغه» می‌توان با احتمال زیاد گفت که آقای سیدی همزمان هم فرم را به بازی گرفته و هم ما را. بازی شیطنت‌آمیز او این‌گونه است که با پنهان‌کردن بعضی چیز‌ها و یا جابه‌جایی ترتیب وقوع رویداد‌ها قورباغه را نشانمان ندهد. آیا با گذشت ۹ قسمت از ۱۶ قسمت سریال می‌دانید قضیه از چه قرار است؟ اگر قصد سیدی این باشد که اصلا قضیه و داستانی در کار نباشد چه؟ چیزی مثل محتویات چمدان در «داستان عامه‌پسند» که ما فقط نوری را که از درونش می‌تابد می‌بینیم، ولی از اینکه چه چیزی درونش هست اصلا خبر نداریم.
 
 
 
 
سیدی در «قورباغه» مخاطب را درگیر یک مک‌گافین بزرگ و چند مک‌گافین فرعی کرده است. هیچکاک را استاد استفاده از مک‌گافین می‌دانند. چیزی که او خودش بار‌ها درباره‌اش صحبت کرده، یک شیء یا مفهوم یا ابژه که شخصیت‌ها در طول داستان دنبالش هستند، انگیزه‌شان پیدا کردن یا رسیدن به آن چیز است، ولی در آخر می‌فهمیم پشیزی ارزش نداشته است. این جمله هیچکاک را درباره مک گافین بخوانید: «یکی از مهم‌ترین چیز‌هایی که من متوجه شدم، این است که مک‌گافین هیچ چیز نیست. این مسئله به من ثابت شده، اما خیلی سخت است که بخواهم به بقیه این مسئله را اثبات کنم. مک گافین را به بهترین شکل توصیف می‌کنم: هیچ چیز.»
 
 
 

مک‌گافین اصلی سریال «قورباغه» عنوانش است؛ عنوانی پرابهام، بدون توضیح و ارجاع مستقیم در طول داستان. یک مک گافین کنجکاوی‌برانگیز که ذهن مخاطب از ابتدا تا انتها درگیر ارتباطش به داستان و پیدا کردنش باشد، اما آیا واقعا قورباغه مهم است یا شخصیت‌هایش؟ چیدمان سکانس‌های «قورباغه» بدون توالی زمانیِ منطقی مخاطب را مجبور می‌کند روی شخصیت‌ها تمرکز کند؛ اینکه این شخصیت‌ها پرداخت شده‌اند یا انگیزه‌شان چیست اصلا اهمیتی ندارد؛ این‌جا سرکار گذاشتن مخاطب به معنای واقعی‌اش مهم است؛ اینکه نوری می‌تواند آدم‌ها را کنترل کند؛ «رامین» دنبال این است که چطور این اتفاق می‌افتد و «شمس‌آبادی» می‌خواهد از این نیرو استفاده کند. حالا سؤال اصلی این است؟ قورباغه باید از زاویه کدام‌یک از این‌ها روایت شود؟ مسلما «رامین»، چون او از شب اول زنده مانده و در ظاهر مثل ما کنجکاو پیدا کردن ساز و کار نیرویی است که «نوری» دارد. او می‌خواهد بفهمد اصلا این وسط چه خبر است. ما به سرنوشت احتمالی هر یک از این شخصیت‌ها در داستان، کاری نداریم؛ بلکه توجه ما به این جلب شده است که این‌ها چه کسانی هستند، چگونه فکر می‌کنند؛ چطور روی دیگران تأثیر می‌گذارند، این نیرو‌ها را از کجا آورده‌اند و چرا گلوله‌ها آن‌ها را نمی‌کشد؟ آقای کارگردان می‌خواهد از همین سؤال‌ها لذت ببریم و برای اینکه سؤال‌های بیشتری در ذهنمان ایجاد کند زمان را پیچ و تاب می‌دهد یا ترتیب زمانی وقایع را به هم می‌ریزد. ابتدای این واقعیت – اسمی که خود سیدی روی آن گذاشته- کجاست؟ زمانی که «نوری» و دو نوچه‌اش، سروش و آباد، پدرش را کشتند؟ زمانی که «نوری» به ماده‌ کنترل ذهن دست یافت؟ زمانی که «شمس‌آبادی» به زندان افتاد؟ معلوم نیست. اما ابتدای داستانی که ما دنبالش می‌کنیم مشخص است: سه دوست برای دزدی به خانه دوست قدیمشان می‌روند و به عجیب‌ترین شکل ممکن خودشان را قتل‌عام می‌کنند. اینکه چرا این اتفاق افتاد مک‌گافین اولیه سریال بود تا حداقل چند قسمت همراهش شویم. مک گافین داستان نوری مخاطب را به دام انداخته است؛ پس برای سردرآوردن از آن یا پیدا کردنش بازمانده‌ای نیاز است: «رامین» باید به دنبال چیزی باشد که برای داستان اهمیت ذاتی ندارد، ولی به پیشبرد داستان کمک می‌کند. سیدی از معروف‌ترین شگرد گسترش پیرنگ برای ساختمان داستانش استفاده کرده است: جست‌وجو برای پیداکردن مک‌گافین. مخاطب حداقل چهار قسمت سرگرم فهمیدن ضربه‌ای بود که در پایان قسمت اول خورده بود. از قسمت چهارم مک گافین کمی عینی می‌شود: «انگشت». یکی از راه‌های شناخت مک‌گافین این است که اگر برای داستان اهمیت نداشته باشد می‌توان جای آن هرچیز دیگری گذاشت. سیدی برای فرار از این قاعده، انگشت را به‌صورت زیرکانه‌ای به داستان و گذشته رامین پیوند می‌زند. تمام قسمت‌های پنجم تا هفتم که «فرانک» و «لیلا» به داستان اضافه می‌شوند برای تاریک‌کردن این هاله ‌پرابهام و کش‌دادن آن بوده است. این بازی تا آن‌جایی پیش می‌رود که قاعده شکست یا خنثی‌شدن مک‌گافین اتفاق می‌افتد: انگشت ناگهان نیرویش را از دست می‌دهد. حالا دیگر اینکه نوری چه نیروی‌ای دارد تا حدودی مشخص شده است پس باید طور دیگری مخاطب را سرگرم نگه داشت: صاحب این انگشت کیست؟ بله! یک داستان می‌تواند چندین مک گافین داشته باشد و این مک‌گافین‌ها می‌توانند اطلاعات زیادی فاش کنند یا اصلا هیچ‌چیز به مخاطب ندهند. شمس‌آبادی با شیوه روایت سریال تبدیل به یک سؤال بزرگ می‌شود.
 
کل داستان یا واقعیت از ابتدا تا قسمت نهم به ترتیب زمانی درست نوشته شده، ولی برای بازی‌کردن با ذهن مخاطب کمی جابه‌جا شده تا معنای دیگری داشته باشد. ترتیب واقعی داستان این‌گونه است: «نوری پدرش را با همکاری دو نفر (سروش و آباد) می‌کشد. نوری ماده‌ای دارد که با آن می‌تواند ذهن آدم‌ها را کنترل کند (اینکه کی و چطور به این ماده دست یافته هنوز مشخص نیست؛ اما منطقا باید بعد از کشتن پدرش به آن دست یافته باشد). شمس‌آبادی از نیروی نوری مطلع می‌شود و از او می‌خواهد او را ملاقات کند. رامین و دو دوستش به خانه نوری می‌روند و نوری با نیرویش دو نفر آن‌ها را می‌کشد. رامین زنده می‌ماند و به دنبال نوری می‌افتد. نوری طی ملاقاتی با شمس‌آبادی او را هیپنوتیزم می‌کند و نوچه‌اش، سروش، انگشت شمس‌آبادی را قطع می‌کند. انگشت شمس‌آبادی که به ماده‌ای عجیب آغشته است به دست رامین می‌افتد و او از نیروی نوری باخبر می‌شود.» حالا اگر انگشت مادر رامین را در این خط روایی بیاوریم ابتدای داستان به سال‌ها پیش برمی‌گردد به جایی که همه‌چیز از آنجا شروع شده و اتفاقا سیدی چندبار به آن اشاره می‌کند. با ترتیب زمانی درست وقایع ذهن مخاطب در همان قسمت دوم سخت دنبال ساز و کار قدرت نوری می‌شد. این‌گونه فقط یک مک‌گافین در داستان وجود داشت که خیلی‌زود لو می‌رفت. اما با ترتیب زمانی فعلی سریال، بعد از ۹ قسمت برای مخاطب چندان اهمیتی ندارد که نوری چطور می‌تواند آدم‌ها را مجبور به انجام کار‌هایی کند. چیزی که مهم است سه شخصیت اصلی داستان هستند و اینکه باوجود پرداخت ضعیفشان، آن‌قدر عجیب و مبهم‌اند که هربار به سمت یکی از آ‌ن‌ها کشیده می‌شویم. سیدی می‌داند که ما از بازی‌های روایی و مک‌گافین‌های او خوشمان می‌آید. این را از واکنش‌ها به فیلم‌های قبلی‌اش فهمیده است.
 
 
 

بیایید با دو سؤال ببینیم چرا باید سیدی تاکتیک سرگرم‌نگه‌داشتن مخاطب را در قسمت نهم تغییر دهد؟ آیا دیگر برای مخاطب مهم است که نوری چطور روی ذهن دیگران تأثیر می‌گذارد؟ آیا کنجکاوی دیگری درباره انگشت‌ها وجود دارد؟ جواب هردو این سؤال‌ها منفی است. پس هومن سیدی با شکل‌دادن مثلث شخصیتی در قسمت هشت یک بن‌بست مکزیکی می‌سازد: «هر جنایت سه ضلع داره. کسی که قربانی شده، کسی که جنایت‌کاره و کسی که بهشون نگاه می‌کنه.» بن‌بست مکزیکی حالتی از مواجهه دو یا چند گروه درگیر است که در آن هیچ‌یک از اعضا بدون خطر قادر به پیشرفت یا پسرفت نیستند. در نتیجه همه شرکت‌کنندگان باید در یک تنش استراتژیک دائمی باشند که خود این تنش تا پدید آمدن یک رخداد بیرونی که آن را قابل‌حل کند، ادامه خواهد یافت. نوری و رامین و شمس‌آبادی آن‌قدر درگیر تنش شده‌اند که هیچ‌کدام قادر نیستند بدون خطر گلیمشان را از ماجرا بیرون بکشند. سکانس مواجهه نوری و شمس‌آبادی را یک‌بار دیگر ببینید تا متوجه شوید همین‌جا شروع بن‌بست مکزیکی‌ای است که سیدی احتمالا تا یک رخداد یا مک‌گافین دیگر ادامه‌اش خواهد داد شاید تا جایی که متوجه شویم این سه‌نفر شخصیت‌های عجیب‌و‌غریبی نیستند و هرکدام نقطه‌ضعف‌هایی دارند؛ رامین از اینکه گیر پلیس بیفتد می‌ترسد؛ مک‌گافین رامین و شمس‌آبادی قدرت نوری است؛ چیزی که سیدی تمام این مدت با «انگشت» نشانمان داد ولی ما نمی‌دیدمش: آن گیاه سبز آخر قسمت نهم هم همان مک‌گافین قبلی است که حالا لباس تازه‌ای به تن کرده است. اما مک‌گافین نوری چیست؟ درواقع سؤال اساسی این است: نوری دنبال چه چیزی است که نمی‌تواند به دست بیاورد؟ بیایید با هم روراست باشیم: شاید تا پایان سریال این را نفهمیم.
 
 
 
 
 
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.