تنهایی و تنهایی. همه اش همین است. قصه محمدتقی صبور جنتی در همین یک کلمه خلاصه میشود: تنهایی.
جواد کلیدری | شهرآرانیوز - تنهایی و تنهایی. همه اش همین است. قصه محمدتقی صبور جنتی در همین یک کلمه خلاصه میشود: تنهایی. این کلمه برای هر آدمی یک معنایی دارد. یعنی میزان درک و دریافت و اثرپذیری هر کسی از تنهایی، مقدار متفاوتی دارد و، چون امری ذهنی و نسبی است، هرگز مثل هم نمیشود. برخیها هم در خلوت و هم در میان جمع تنهایند، درست مثل صبور جنتی که در میان دوستان و همکاران و خانواده و همسایه و ... همه و همه تنها بود. این تنهایی از عهده همه بر نمیآید. اصل همین بود که او را به دنیای شعر کشانده بود و این هم راضی اش نمیکرد. داستان مینوشت و باز هم راضی نبود، و اگر بیشتر وقتش را نقاشی میکشید، برای غرق شدن در همین تنهایی بود. اما آیا خودش این تنهایی را میخواست یا تبعید شده بود به این سرزمین خشن؟
بگذار برگردم به بیست وچندسال قبل، آن وقتها که داشتم با ادبیات آشنا میشدم. از تنها مراجعی که میشد با ادبیات آشنا شد و آثار دیگران را خواند و گاهی نقدونظر و بحثی میشد، صفحات ادبی نشریات بود. از همان و قتها اسم محمدتقی صبور جنتی را پای برخی یادداشتها دیده بودم. سالها گذشت و گذشت، اما او در هیچ جلسه شعر، جشنواره ادبی و ... نبود. هیچ کس نمیدانست کجاست. او هیچ جا نبود تا اینکه یک باره سروکله اش در انجمن شعر نگارخانه «میرک» پیدا شد. او آمده بود، اما خیلی چیزها فرق کرده بود و مثل قبل نبود. هم نسلان و هم دوره ایهای او، هر کدام برای خود چهرهای شده بودند، چندین کتاب شعر داشتند و شاگرد و پاتوق شعر و ...، اما او نه! از طرفی، نسل جوان هم او را نمیشناخت و اگر در جلسه شعر «میرک» حاضر میشد، کسی جدی اش نمیگرفت، چون نمیدانستند کیست. به همین دلیل هم بود که اگر بر شعر کسی نقد و نظری داشت، فکر میکرد حق دارد بی پروا بگوید، اما تازه واردها که او را نمیشناختند، ناراحت میشدند و گاهی حتی بی حرمتی هم صورت میگرفت.
من هرگز ادعا نمیکنم دوست او بودم، خیر. اصلا او دوستی نداشت، اما در همین سال ها، به سبب اینکه او را میشناختم، در جلسه شعر هوایش را داشتم و پس از جلسه، گاهی به خانه میبردم و حرف میزدیم و .... بعد هم میرساندمش به خانه، چون ماشین نداشت و پیاده بود. (ما چند نفر بودیم که اغلب با هم بودیم در حضر و سفر و همه این کارها را با هم انجام میدادیم. مثلا بعد از جلسه شعر «میرک»، همه در خانه ما یا آنها جمع میشدیم و ....)
رفاقت ما و این دید و بازدیدها زیادتر شد و به سبب اینکه آدم تنهایی بود، دوستی مان سریع پیش رفت. خیلی زود به خانه مان آمد. بی پروا سفره دلش را باز کرد. ما را به دفتر کارش در منزلش دعوت کرد و از هنر و سلیقه و کارش گفت. با اینکه فاصله سنی داشتیم، گویی سال هاست رفیق هستیم. بدون اغراق بگویم، در سال آخر زندگی اش، اگر نه شب درمیان، که دوشب درمیان تلفن میکرد و طولانی حرف می زدیم، شعر میخواندیم و .... همین که پای صحبتش مینشستم، به نظرم، زیستن برایش راحتتر شده بود و چه قدر حرف داشت برای گفتن. پنهان نمیکنم. گاهی حوصله ام سر میرفت، اما همیشه با احترام و صبوری تمام، گوش میکردم، چون دریافته بودم چه شخصیت سترگی است. در شعری که برایش سروده و در کتاب «یکی این همه گل را از دستم بگیرد» آورده ام، به همین نکته اشاره میکنم: «تلفن زنگ میزند/ آن سوی خط است ناصبور/ که خود را به پنجره میکوبد در برف/ شاعری است که به دنبال پناهی امن/ میکاود دلم را در این جهان وسیع»
صبور جنتی چهره درخشانی بود، اما سرنوشتش به بدترین شکل رقم خورد. در دورهای که شاعر و شاعرنما، و هنرمند و بی هنر از هم تمییز داده نمیشود، او شاعر، نویسنده و هنرمند راستین شهر بود، چهرهای خودساخته و جدی، دانا و متواضع.
او معلم بود و در آموزش وپرورش، شاگردان بسیاری تربیت کرد. به کارش خیلی علاقه داشت و از اینکه بازنشسته شد، دلگیر بود. اما توانایی او بیرون از آموزش وپرورش بود، در شعر و داستان و نقاشی. اگرچه کمتر کسی او را میشناسد و همانها هم که میشناسند او را بیشتر شاعر میدانند، به نظر من، او بیش از اینکه شاعر باشد داستان نویس بود. شعرهایش هم از اعتبار و اهمیت بسیاری برخوردار است و خودش این ۲ را در یک اندازه میدانست، اما من که از بیرون او را مینگریستم، کفه نویسندگی اش را سنگینتر از شاعری اش میدیدم. این را بارها به خودش هم گفته بودم. بخشی از شعرهایش به همت دوستان در شورای شعر منتشر شد، اماای کاش برای داستان هایش هم میشد کاری کرد. او نویسنده چیره دستی بود. یادم هست داستانی داشت به اسم «هستی». بسیار شیرین و قوی کار شده بود. ویرایش دوازدهم این داستان را هم برایم خواند، اما هنوز رضایت خاطر نداشت.
در نقاشی سررشته ندارم، اما تابلوهای بسیاری داشت و به نظرم، همه عالی کار شده بودند. نمیدانم پس از او چه به روزشان آمد، دست کم همان یک تابلویی که قرار بود به من بدهد و مجال نشد. یکی دیگر از این «مجال نشدن ها» داستان هایش بود که قول دادم برایش تایپ کنم، اما مرگ امان نداد. بله، در هر ۳ زمینه (شعر، داستان و نقاشی) تبحر داشت، یکی بیش از دیگری و حتی در دیگر زمینههای هنری از جمله سینما. از هر چیزی سخن به میان میآمد، حرف برای گفتن داشت. برخلاف خیلیها که ادعا دارند، اما پیاده اند، او به راستی میدانست. به یاد دارم بعدازظهر یکی از روزها، صبور جنتی و چند نفر از دوستان در منزل ما بودند. حرف از نقاشی شد و یکی از بچهها از تابلوی «آفتابگردان» ونسان ون گوگ پرسید. بدون اغراق، ۴۵ دقیقه دراین باره حرف زد. اول درباره مکاتب هنری (نقاشی) در اروپا و هلند و سبکهای مختلف هنری آنجا سخن گفت تا رسید به امپرسیونیسم و توضیحات کامل درباره این مکتب و مطالبی درباره کار با آب رنگ و رنگ روغن و طبیعت بی جان و ... و دیگر کارها و تابلوهای ون گوگ. بعد از نیم ساعت حرف زدن، تازه گفت:، اما تابلوی آفتابگردان ها! و بعد دراین باره باز کلی حرف زد و همه ما متعجب و ذوق زده مانده بودیم از این همه اطلاعات درباره نقاشی و تسلط او و این طور طبقه بندی شده حرف زدن، با چانه اش که به سبب سکته، کمی کج شده بود.
به اعتقاد من، صبور جنتی را تنهایی کشت. واقعا ما دوستش شده بودیم، اما هم دیر شده بود و هم گویا کافی نبود وگرنه نباید این طور میشد. او غم فراوانی در سینه داشت، هم غم زمانه و هم مشکلات شخصی. هرچه بود، مثل خیلی از چهرههای درخشان دیگر، شناخته و دیده نشد، و حالا گفتن درباره او چه توفیری دارد؟ اگر فقط چند درصد به او و کارش توجه میشد، چه بسا هنوز در بین ما بود و آن طور که شایسته اش بود، شناخته و قدرش دانسته میشد.
حرف زیاد است. میشود ساعتها درباره شخصیت و جان گرامی اش حرف زد. میتوان درباره شعر و ویژگیهای آثارش سخن گفت، اما من برایش آرزوی آرامش دارم، چیزی که همیشه به دنبالش بود. یادش گرامی.