دوستی از تهران برایم پیغام گذاشته بود که دوست دارد در کار خیر راهاندازی کتابخانه و رساندن کتاب به روستاها کمکی بکند. نوشته بود برای سال پدرش قرار بوده است مراسمی برگزار کنند، ولی به این نتیجه رسیدهاند که بهجای برگزاری مراسم و دادن ناهار، کاری فرهنگی بکنند.
خیلی خوشحال شدم. تماس گرفتم و گفتم: «چه چیزی بهتر از اینکه تعدادی کتاب به دست کودکان روستایی بدهیم که نمیدانند غیر از کتابهای درسی، کتابهای دیگری هم هست که میتوانند برای ساعتهایی در لذت خواندن آنها غرق شوند و چیزی یاد بگیرند؟»
در همان روزهایی که این پیام را دریافت کردم، خانم معلمی از جایی نزدیک به طبس، برایم پیام گذاشته و از من خواسته بود تا برای بچههای روستای آنها هم کتاب ببرم. بعد هم توضیح داده بود که با دست خالی و در حد و اندازه یک معلم روستایی چه کارهایی برای بچهها انجام داده است. خانم معلم دراصل پیام داده بود به دوستم عبدالقادر بلوچ در سیستانوبلوچستان که در حوزه ترویج کتاب فعال است و از او کمک خواسته بود. بلوچ هم نشانی من را داده بود که از عبدالقادر به طبس نزدیکترم و کتابهایی که جمع میکنم، برای همینگونه روستاهاست.
همین روزهایی که سال تحویل شده بود و فرصتی بود برای پرداختن به بعضی کارهای عقبمانده، با پسر و همسرم راهی عشقآباد طبس شدیم. رفتم تا در سفری کوتاه، میانآباد را ببینم. خانم معلم میزبان ما، خانم علیپور و همسرشان آنجا بودند. خانم علیپور معلم است و همسرش، کشاورزی و دامداری میکند و البته اهل دل است و مشتاق به کار خیر. سه ساعتی بیشتر در روستا نماندیم؛ چون تا خانه پدریام ۲۵۰ کیلومتر راه مانده بود. بعد از دیدن روستا قرار شد دوستان نویافتهام، اتاقی را برای راهاندازی کتابخانه پیدا کنند.
یک هفته بعد خبر دادند که خانهای پیدا شده است، اما صاحبخانه میخواهد با من حرف بزند. با خودم فکر کردم شاید میخواهد خانهاش را به ما اجاره بدهد. شاید فکر کرده است میتواند از این راه درآمدی کسب کند و فکرهای سردی از این جنس از مغزم گذشت. اما فردا که صاحبخانه تماس گرفت، از فکرهایی که کرده بودم، خجالت کشیدم. وقتی ماجرا را برایش توضیح دادم، هم تشکر کرد و هم از این گفت که قصد دارد خانه پدریاش را برای این کار خیر وقف کند. حالم خیلی خوب شد.
با خودم فکر کردم در این دنیایی که هر روز با حجمی از خبرها و اتفاقهای ناگوار روبهروییم، میشود طوری دیگر هم زندگی کرد. به این موضوع ایمان آوردم که وقتی ما آدمها از دل و جان برای انجام کاری تصمیم میگیریم، همه کائنات به کمکمان میآیند که اگر این نبود، خانم علیپور، آقای بلوچ را در روستای وشنام درّی سیستانوبلوچستان پیدا نکرده بود، آقای طباطبایی از تهران، بنده را و.... من خیلیوقت است به این نتیجه شیرین رسیدهام که همیشه مسیرهایی هست که انرژیهای مثبت را به یکدیگر میرساند.
فرقی هم نمیکند که رسیدن این انرژیهای مثبت به همدیگر از رهگذار کدام اتفاق باشد. گاهی جمع کردن کتاب برای یک کتابخانه در جایی دور است، گاهی برای باز کردن گرهی از مشکلات یک خانواده و... مهم این است که از رهگذار رسیدن این انرژیهای مثبت به همدیگر، قرار است اتفاقی خوب رقم بخورد. من فکر میکنم آدمی باید تصمیم بگیرد خودش را در آستانه این انرژیهای مثبت قرار بدهد و زندگیاش را معنادار کند.