معصومه فرمانیکیا - اتاقها، کوچهها و راههایی که با پاهای کودکیمان رفتهایم، آنقدر خاطرهانگیز هستند که محال است فراموشمان شود. حتی اگر حالا روزهایمان با زندگی شهری گره خورده باشد، بازهم روستا چیز دیگری است.
خیلی از روستاییهای گذشته محکوم به شهرنشینی شدهاند و کوچهها از صدای زنگولههای دام و جیکجیک پرندگان خالی است، اما خیلی نگذشته از زمانی که زنان و مردان روستا، آفتابنزده همین که زیر سماور را روشن میکردند، چادر به کمر میبستند و پشت سر خورشید راه میافتادند و همپای تراکتور کار میکردند. آنها با زمین پیمان مادری بسته بودند و مراقب بودند علفهای هرز از جان زمینشان نروید. روی زمین خسته میشدند، خستگی در میکردند، گرسنه میشدند، سیر میشدند، همانجا بچههایشان را به دنیا میآوردند و به کول میبستند و بزرگ میکردند و بعد هم مدرسه میفرستادند و بهآرامی از قد کشیدنشان لذت میبردند. آنها بچههایشان را از همینجا به خانه بخت میفرستادند.
روایتهایی را که سر زمین تعریف میکنند پر از داستانهای شاد و به هم پیوسته است که پراشتیاق و با حوصله تعریفشان میکنند و یکی میخواهد، روایتشان کند.
روز روستا در روستا
روز روستا بهانهای شد تا سری به نیکروز و نوکاریز بزنیم. روستانشینها کشاورز و دامدار بودند و هنوز هم این حالت در برخی از محدودههای آن ماندهاست و اهالی از طریق کشاورزی امرار معاش میکنند. آب به وسیله چاهموتورها تأمین میشد. بچههای روستا مثل خیلی از روستاهای دیگر، از مدرسه و تحصیل محروم بودند.
مدرسه و خانه بهداشت بعد از انقلاب به این روستاها راه پیدا کرد. اهالی این روستاها تعدادشان کمتر از ۱۰۰ خانوار بود، اما رفتهرفته جمعیت آنها زیاد شد و هنوز هم کشاورزی دارند و دامداری میکنند، اما زندگیشان شهری شده، آن هم با همه دغدغهها و مشکلاتش.
سرگردان بین شهر و روستا
نوکاریز و نیکروز و عیشآباد کمی بالاتر از نیزه همسایه هم هستند. سال ۱۳۹۱ به شهر ملحق شدهاند و از خدمات شهری بهرهمند میشوند، اما هنوز لذت زندگی روستانشینی در کوچه پس کوچههای آنها جریان دارد. وقتی زنی با گاری کوچک سبدهای چوبی گوجه را که از سر زمین برداشت کرده است حمل میکند، بوی گوجههای درشت مشاممان را پر میکند. پاییز اینجا بوی ربهای خانگی میدهد، بوی مخلوط شدن گوجه و نمک و صدای غلزدن آن، بوی آلوهای هسته گرفته پهن شده روی پشتبام در آفتاب برای لواشک. در کوچههای نیکروز هنوز صدای دام بلند است و اهالی میگویند: «دامداریها هنوز کاملا جمع نشدهاند.»
روایت شیرین گذشته
ابتدای نیکروز (که حالا شهید جلالآبادی نام دارد) بنگاه کوچکی است فقط مخصوص مردها، حکم همان قهوهخانههای دیروز روستا را دارد و بوی چای از آن بلند است. هرکس از هرجا میرسد، مینشیند به گپ زدن. حین چای خوردن چشمشان به تلویزیون بالای سرشان است و اخبار را تحلیل میکنند.
انگار مرور گذشته برای آنها هم جذابیت دارد که وقتی یک نفر شروع به صحبت میکند، بقیه هم به دنبال کردن حرفهایش ترغیب میشوند.
رنجبر از اهالی نوکاریز، حسین اخروی از نیکروز و چند نفر دیگر داخل این جمع هستند که هر کدامشان ماجرایی را تعریف میکنند. اینها را داشته باشید با یک موضوع ویژه که داخل همین گزارش است و اهالی نیکروز نشانمان میدهند و دست جمعی میرویم تا عمارت علی نصرتی که مشغول بازسازی بنایی صدوپنجاه ساله در نزدیکی نوکاریز است را تماشا کنیم.
آدمهایی که درون این گزارش حرف میزنند را تفکیک نمیکنم. چیزی که مهم است نقل روایتهایی از گذشته است که شیرین است.
از کندوخانه تا آسیابان
هر گوشه از این جریان که تعریف میکنم مربوط به ۴۰ تا ۴۱ سال قبل میشود. نیکروز ۲ قلعه کهنه و نو داشت. قلعهکهنه تخریب شد، آن زمان زمینها مال ارباب بود و او به کسانی که ساکن اینجا بودند خانه میداد و همه آنها کشاورزی میکردند. زن و مرد سر زمین ارباب کار میکردند و فقط به فکر این بودند که برای او کار کنند. کسی به فکر ساختوساز نبود. نهایت فکر روستاییها این بود که زمین کجا را آب دهند، کجا چغندر بکارند و کی درو کنند.
در قدیم به اینجا قلعه دوره میگفتند. خانهها گلی و گنبدی شکل بود و با خشتهای خام ساخته میشد. ارباب به هر کشاورز ۴ خانه میداد. ۲ خانه درون یکدیگر بودند، به یکی از آنها کندوخانه میگفتند. کندو به حالت استوانهای درست میشد؛ یکی مخصوص گندم بود و دیگری مخصوص آرد. هر دو از بالا و پایین فضایی داشتند تا گندم ریخته شود. سوراخی هم پایین بود که هر مقدار و هر میزانی که لازم داشتیم برمیداشتیم. آن زمانها مقید بودند، حشرات به آرد نفوذ نکنند خود آسیاب کردن گندم هم ماجرا داشت. اکبر آسیابان همین پارسال فوت کرد. او گندمها را آسیاب میکرد. آسیابهای قدیم ۲ سنگ روی هم داشتند با یک موتور؛ روشن که میشد ۲ سنگ روی هم میچرخید و شروع به تولید آرد میکرد. اهالی روستا همینطور در صف میایستادند تا گندمها را آرد کنند. اکبر آسیابان به جای پول، آرد برمیداشت.
گفتم اتاق دیگری هم بود که اجاق داشت و اهالی آن را آتش میکردند و زمستان و تابستان غذا بار میگذاشتند. محصولات متنوع بود. غیر از گندم، گوجه، کدو، نخود، خربزه، طالبی و... کاشت میشد. محصولات را با گاری از راه شاهی که یک جاده شنی بود به میدانبار میبردند. آن زمانها اسم جاده التیمور که پنجتنآلعبای فعلی میشود راه شاهی بود.
نان تنوری و گوسفند پرواری
قلعه تنور بزرگی داشت که همه خانوادهها نانشان را آنجا میپختند. ۳۵ تا ۴۰ خانواده پرجمعیت بودند؛ هر خانواده حداقل هفتهشت نفر. با چوب و خار و هیزم آتش درست میکردند. خانوادهها سر ساعت پخت با هم قرار میگذاشتند. خمیرها آماده و ورآمده بود. هر خانواده ۵۰ تا ۶۰ نان درست میکرد که خوراک ۱۰ روزشان بود. همهچیز برنامه داشت، اینطور نبود که هر روز تنور داغ کنند و نانشان تازه و گرم باشد. بعضیها با هم خمیر و نان میزدند و حاصلش تقسیم میشد. تازه نان که آماده میشد برای خودش قانونی داشت. خانوادهها معمولا ۲ صندوق برای نان داشتند. بخشی از نانها که تردتر بود را برای آبگوشت و اشکنه کنار میگذاشتند و بقیه هم سهم صبحانه و شام بود.
اهالی معمولا تا زمستان گوسفند پروار میکردند. اول زمستان یکی از آنها را به اصطلاح به زمین میزدند تا گوشت و خوراکشان آماده باشد. این هم برای خودش رسومی داشت، کلهپاچه را که بار میگذاشتند همسایه را دعوت میکردند. معمولا چیزی را تنها نمیخوردند و همیشه با هم بودند. جگر را هم همینطور، یک شب میهمانی بود و کباب کردن جگر. بیشتر گوشتها را قرمه میکردند. یادم است دندههای گوسفند را سوراخ میکردند و چوبی را هم داخل آن و از طناب آویزان میکردند تا خشک شود. پلو فقط مربوط به شب عید بود و چه مزهای هم داشت. زنها از صبح بساط شب عید را آماده میکردند. بوی پلو دمکشیده تمام قلعه را برمیداشت.
یک حمام و چند روستا
چند روستا فقط یک حمام داشت که پله میخورد و پایین میرفت و تاکنون چند حمامی عوض کرده است. اهالی چند روستا از آب گرم حمام استفاده میکردند. حمام شبانهروزی بود؛ به این ترتیب که از اذان صبح تا غروب آفتاب برای استفاده زنان روستا و از غروب تا اذان صبح برای مردها. آماده کردن حمام کار سادهای نبود. سوخت آن از فضولات حیوانات آماده میشد، به این شکل که برای گرم کردن آب، روغن سیاه روی سوخت میریختند. سوخت آتشخانه همین بود. حمام خزینهای داشت به عمق یک متر، کوچک و بزرگ داخل همین خزینه خودشان را آب میکشیدند. از زیر حمام سویی بود که آب گرم از آنجا میگذشت و همین باعث گرمی هوا هم میشد و افراد با خیال راحت به کیسهکشی مینشستند و بعد میرفتند داخل خزینه و تن به آب میسپردند که با این تفاسیر آب بهداشتی نبود و خیلی وقتها نجاستی هم میشد. آمار بیماریهای کچلی و شپش در روستا بیشمار بود؛ تقریبا تمام خانوادهها مبتلا بودند.
آب هم اربابی بود
آب را هم باید ارباب میداد. هفتهای دوبار از طرف ارباب میآمدند، آبانبار را روشن میکردند. منبعی هم همیشه برای ذخیره آب بود. بعضی وقتها که شرایط مهیا نبود با تلمبه از چاه آب میکشیدیم. علیاکبر حمامی، کربلاییقاسم خواجوی و رمضانعلی اخروی، حمامیها بودند. رسم بود شب عید تمام خانوادهها برای حمامی پلو با خورشتهای متفاوت میآوردند. آن زمانها خیلی پول نبود و کشاورزهای نیکروز یک سال حمام میآمدند و به اندازه یک سال گندم میدادند.
وعده سر خرمن حکایتی است که از آن زمانها مانده است. کیسه را برمیداشتیم و رفتیم دم در خانههای روستاییها و هزینه یک سال حمام را از آنها میگرفتیم. اجرت یک سال پنج من گندم بود. این جریان مربوط به همان روستاییهای اطراف بود، وگر نه کسانی که از روستاهای عیشآباد و نیزه میآمدند باید پول میدادند. روی دیوار حمام که با خط قرمز بیشتر به چشم میآمد نوشته شده بود، بزرگسالان ۵ ریال و خردسالان زیر ۸ سال ۲ ریال. بعدها حمام تعطیل شد و خانهها یکبهیک حمام ساختند، اما کاش حمام قلعهکهنه بازسازی میشد.
عروسی روستانشینها هم کلی با شهر فرق داشت. با آداب تمام، چند روز و چند شب برگزار میشد. خنچهبران خانه عروس تماشایی بود، با پشتبامهایی پر از آدم که مینشستند برای نگاهکردن مراسم. زمستانها آنقدر برف میآمد که لذتی بیشتر از خزیدن زیر کرسی داغ شده با زغال نبود. روستا نه گاز داشت و نه آسفالت شده بود.
مسجدی که مدرسه شد
اینکه چطور درس میخواندیم هم ماجرا دارد. نیزه مدرسه داشت، بچهها همانجا مدرسه میرفتند. سهچهار سال قبل از انقلاب بود، چندنفر از سپاه دانش آمدند و گفتند بچههای نیکروز همینجا باید درس بخوانند. مسجدی را به صورت مدرسه درست کردند و میز و نیمکت آوردند و پروندههای ما را گرفتند و به اینجا انتقال دادند. ما تا کلاس پنجم اینجا بودیم، بعد هم رفتیم سراغ کار.
به نام شهر و روستایی
۱۵ سال است به شهر ملحق شده و اکنون بیش از هزار خانواده ساکن آن هستند و خبری از قلعهها نیست. انبارهای ضایعات جای زمینهای کشاورزی را گرفتهاند و شلوغ و پرخطر کنار هم هستند. هنوز هم برخیها کشاورز هستند و شغل قدیمشان را دارند و حتی دام هم پرورش میدهند، اما انگار کوچههای خالی و خلوت جان میدهد برای کارهای تولیدی. مبلسازی یکی از کارهاییاست که صفر تا صد آن همینجا انجام میشود؛ از برش چوب گرفته تا دوختودوز رویه و...
اهالی در این رابطه مشکل زیاد دارند، جایی که به قول خودشان به اسم شهر زندگی میکنند و از امکانات آن بیبهرهاند.