صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

روایتی از مرکز ترک اعتیاد اجباری بانوان | ما فقط برای مرگ خوبیم، خاله‌جان!

  • کد خبر: ۶۹۰۱۸
  • ۱۰ خرداد ۱۴۰۰ - ۱۵:۴۳
  • ۲
مدت‌هاست که از سوی آشنا و غریبه طرد شده و به نقطه‌ای رسیده‌اند که دیگر برای هیچ‌کس مهم نیستند. حتی دیگر خودشان هم برای خودشان تره خرد نمی‌کنند.
سعیده آل ابراهیم  | شهرآرانیوز؛ از دریچه مستطیل‌شکل در فلزی، درون محوطه پیداست. اینجا جایی است که زنان آن سال‌ها پیش قید زنانگی خود را می‌زنند و این روز‌ها تنها با ته‌مانده لطافتی که برایشان باقی مانده روز‌ها را یکی پس از دیگری می‌گذرانند. بیشترشان برای فرار از رنجی ناخواسته به آتش و دود پناه می‌برند، غافل از اینکه رنج را پایانی نیست. حال، سیه‌چرده شده اند. انگار که دوده‌های سال‌ها اعتیاد هر بار لایه سیاه‌رنگی روی پوستشان کشیده است. نقطه اشتراکشان صدای زمخت و نگاه‌های بی‌روحی است که می‌بینیم. این جماعت از نظر خودشان دیگر چیزی برای باختن ندارند.
 
مدت‌هاست که از سوی آشنا و غریبه طرد شده و به نقطه‌ای رسیده‌اند که دیگر برای هیچ‌کس مهم نیستند. حتی دیگر خودشان هم برای خودشان تره خرد نمی‌کنند و تا پیش از اینکه به این چهاردیواری پا بگذارند، سراسر اولویت و اهمیت زندگی‌شان به همان چند گرم مواد مخدری ختم می‌شد که از نان شب برایشان واجب‌تر بود. در این گزارش، خرده‌روایت‌هایی از زنان، مادران و دخترانی می‌خوانید که در کمپ ترک اعتیاد اجباری بانوان مشهد سعی می‌کنند خود را از گرداب اعتیاد رها کنند.
 
این کمپ به عنوان تنها مرکز ماده ۱۶ بانوان در استان فعالیت می‌کند و مراکز دیگر مانند مغنیه و اقدسیه به صورت موقت خدمت‌رسانی می‌کنند. مراکز ماده ۱۵ مربوط به مصرف‌کنندگانی است که با اختیار خود و با وجود خانواده‌ای حمایتگر اقدام به ترک می‌کنند، اما افرادی که سر و کارشان به مراکز ماده ۱۶ می‌افتد، با اختیار خود قادر به ترک نمی‌شوند. به همین دلیل قانون در این زمینه وارد می‌شود. دادگستری، نیروی انتظامی، شهرداری، بهزیستی و سازمان فنی و حرفه‌ای جزو کمیته رسیدگی به معتادان متجاهر هستند.


اشتغال‌زایی در کنار آموزش مهارت

این مرکز، ظرفیت نگهداری از ۲۵۰ زن مصرف‌کننده را دارد که در حال حاضر ۲۴۰ نفر در آن روزگار سپری می‌کنند. کسانی که وارد این مرکز می‌شوند دست‌کم ۳ ماه و حداکثر یک سال در آن می‌مانند که البته تعیین زمان به نظر کارشناسی گروه درمان و مقام قضایی بستگی دارد. همه خدماتی که در این مرکز ارائه می‌شود رایگان است و حتی در زمینه اشتغال‌زایی برای این مددجویان نیز فعالیت می‌شود. اکنون ۶۰ نفر از زنان این کمپ بیرون از اینجا سر کار می‌روند و به حساب خود حقوق دریافت می‌کنند. البته حقوق آن‌ها پیش مدیران کمپ امانت می‌ماند و به این ترتیب، برای تهیه مواد وسوسه نمی‌شوند. ضمن اینکه در کنار تجربه کار در بیرون از محیط کمپ، به آن‌ها مهارت‌هایی مانند «نه» گفتن هم آموزش داده می‌شود تا به افرادی سازنده و قابل قبول برای جامعه تبدیل شوند.


جایی در خانواده ندارند

آفتاب خودش را روی آسفالت محوطه پهن کرده است. محیط زنانه است، اما انگار بیشترشان حوصله و رمقی برای آراستگی و آرایش خود ندارند. روسری را کج و کوله سر کرده‌اند یا شال انداخته‌اند. میان آن‌ها زنانی هم هستند که هنوز به لطافت زنانه‌شان امید دارند، پشت چشم‌هایشان سرمه می‌کشند یا رژ لب می‌زنند. بعضی در لاک خود فرو می‌روند و در گوشه‌ای از حیاط کز می‌کنند، اما برخی دیگر دورهم می‌نشینند و با دهان‌هایی بی‌دندان با هم بگوبخند می‌کنند.
 
بانوانی که در این کمپ نگهداری می‌شوند مصرف‌‎کنندگان متجاهری هستند که خانواده و جا و مکان ندارند یا اینکه خانواده دارند، اما از سوی آن‌ها طرد می‌شوند. معمولا آن‌ها تخریب زیادی را تجربه می‌کنند به این معنا که یکی دو دهه یا بیشتر در منجلاب اعتیاد به سر می‌برده‌اند. بیشتر آن‌ها بعد از مدتی کارتن‌خواب شده و یکی از شب‌ها و روز‌هایی که در کوچه و خیابان، پاتوق و ... به قول خودشان «متاع» مصرف می‌کرده‌اند، به این مکان منتقل می‌شوند.


ما فقط برای مرگ خوبیم!

۲ سوله بزرگ با تخت‌های دونفره برای گروه سنی ۱۸ تا ۳۵ و دیگری برای سنین ۳۵ تا ۶۰ سال وجود دارد. نزدیک ظهر، حیاط کمپ شلوغ‌تر می‌شود. پیرزنی را می‌بینم که چهره‌اش حتی در بیرون از اینجا هم از چندفرسخی داد می‌زند که اعتیاد وجودش را تسخیر کرده است. لاغراندام است و چروک‌های روی پوستش به شیار‌هایی عمیق تبدیل شده است. یکی از زنان دیگر با سیگارش سیگار پیرزن را روشن می‌کند. ملوک اعتیادش را با بیماری توجیه می‌کند. «۳۰ سال است که گرفتارم خاله‌جان. دیگر ۷۰ سالی دارم. ببین آخر عمری عاقبتم به کجا رسیده است. پدر بچه‌هایم فوت کرده بود و خودم آن‌ها را بزرگ کردم. همیشه به بچه‌هایم گفتم که من چشم امیدم به شماست. یکی از آن‌ها معتاد شده بود. خودم تحویلش دادم و گفتم شما مانند من نشوید. اگر با این سن و سال از اینجا بروم، زندگی به من نمی‌ماند. ما دیگر فقط برای مرگ خوبیم خاله‌جان!»


فکر می‌کردم مواد لواشک است

ملیحه مقنعه و لباس مشکی بر تن دارد. دست‌هایش را در مقابل آفتاب، سایه‌بان سر می‌کند و در همین حوالی پرسه می‌زند. پوست صورت سبزه‌اش پر از جوش‌های غرور جوانی است. سنی ندارد و به‌تازگی وارد نوزده‌سالگی شده است. وقتی به دنیا آمد، خانواده‌اش از پدر گرفته تا مادر و برادرش با اعتیاد عقد اخوت بسته بودند. «من با اینکه موادمخدر را دیده بودم، نمی‌دانستم چیست. فکر می‌کردم یک نوع لواشک است که روی سیم می‌پیچند. اولین بار عمه‌ام به من شیره تریاک داد و بعد از چند وقت که فهمید معتاد شده‌ام، هر بار از او جنس می‌خواستم، می‌گفت برو با پول بیا.»
 
ناخن‌هایش را نامرتب لاک صورتی زده است. هرروز قوطی سم شپش را مانند گردن‌بندی از خودش آویزان می‌کند و سیگارهایش را در آن نگه می‌دارد. «پدرم بیشتر وقت‌ها زاهدان است و آنجا کار می‌کند. مادرم را یک سال است که به این کمپ آورده‌اند و حالا باید خانواده به دنبالش بیاید تا بگذارند بیرون برود، اما خانواده او من و برادرم هستیم که ما هم در کمپ نگهداری می‌شویم.»


بارداری همراه با خماری

به اتاق مادران باردار که جدا از محوطه اصلی است می‌رویم. اسم، جنسیت بچه و تاریخ ورود مادر به مرکز روی در اتاق چسبانده می‌شود. ۶ مادر باردار در این اتاق هستند که البته یکی از آن‌ها به تازگی زایمان کرده است. خوشبختانه این اتاق چند تخت خالی هم دارد. مادری که همین تازگی‌ها زایمان کرده، روی تخت مچاله شده و به خواب رفته است. خماری خوابش را آن‌قدر عمیق می‌کند که حتی متوجه حضور ما نمی‌شود. نوزادش همین چند روز پیش معتاد به دنیا می‌آید. به گفته هم‌اتاقی‌هایش، از همان روز تولد، بچه‌اش را نمی‌بیند، زیرا به دلیل اعتیاد مادر، نوزاد را به شیرخوارگاه منتقل می‌کنند.
 
شکم‌های این مادران یکی کمتر و یکی بیشتر برآمده است. حنیفه روز‌های آخر ماه نهم را سپری می‌کند و امروزفردا زایمان می‌کند. سفیدی چشم‌هایش مانند ماه در آسمان تاریک صورتش برق می‌زند. چادر رنگی به سر می‌کند و رویش را از دوربین می‌پوشاند. «شاید سیزده‌ساله بودم که اولین بار مصرف کردم. نامادری‌ام معتاد بود و به من هم کریستال می‌داد تا بکشم. پدرم زمانی که متوجه شد او معتاد است، طلاقش داد، اما من از همان سال به بعد دیگر نتوانستم ترک کنم.»
 
معنی اسمش را که می‌پرسم، چشم‌هایش از تعجب گرد می‌شود. انگار که هیچ‌وقت هیچ گوشه‌ای از ذهنش به این موضوع فکر نکرده است. حنیفه را در اینترنت جست‌و‌جو می‌کنم. به معنی «دختر درست، پاک و راستین» است و حالا ۳ ماه است که پاک شده و مصداق عینی معنای اسم خودش شده است. «تاریخش یادم نمی‌آید، اما سال‌های زیادی است که ازدواج کرده‌ام. شوهرم هم به خاطر من پای بساط می‌نشست و کم‌کم معتاد شد. شوهرم کارگر کوره آجرپزی بود. من هم گاهی با او در کوره و بعضی اوقات در کارخانه‌ها یا بازیافت کار می‌کردم. ۲ پسر یازده و شش‌ساله دارم که حالا مادرشوهرم از آن‌ها نگهداری می‌کند.»


هیچ‌وقت با بچه‌هایم بدرفتاری نکردم

ناخن یکی از انگشتان کوچک دست حنیفه لاک صورتی دارد. خودش می‌گوید شیطنت هم‌اتاقی‌هایش است و آن‌قدر زنانگی برایش نامأنوس شده است که از دست لاک‌زده‌اش خجالت می‌کشد و آن را پنهان می‎کند. با وجود این، حس مادری‌اش هنوز در وجودش می‌تپد و وقتی از دلتنگی برای بچه‌هایش می‌گوید، قطره‌های اشک گودی زیر چشمانش را خیس می‌کند. «از وقتی که به اینجا آمده‌ام، بچه‌هایم را ندیده‌ام. دلم خیلی برایشان تنگ شده است. با اینکه معتاد بودم، با آن‌ها بدرفتاری نمی‌کردم و تا به حال یک بار هم کتکشان نزده‌ام. اگر عصبانی بودم، با شوهرم دعوا می‌کردم. حالا دیگر متادون مصرف نمی‌کنم تا نوزادم را به شیرخوارگاه نبرند.»

تناقض میان صحبت‌ها یکی از عوارض اعتیاد است که گاهی میان صحبت‌های مصرف‌کنندگان شنیده می‎شود، مانند حنیفه که به گفته خودش، سن شناسنامه‌ای او ۳۵ سال، اما سن خودش ۲۷ سال است، در حالی که به گفته کارکنان کمپ، او امسال وارد چهل‌وپنج‌سالگی می‌شود. «مرتبه آخری که من را دستگیر کردند تا به کمپ ببرند، وقتی متوجه شدند که باردارم، رهایم کردند، اما خودم اصرار کردم من را به کمپ ببرند، زیرا خسته شده بودم و می‌خواستم ترک کنم.»


دلسوزی‌ای که به قیمت زندگی‌ام تمام شد

مردمک چشم‌های الهه بر اثر عوارض مصرف موادمخدر گشاد شده است و به اطراف خیره نگاه می‌کند. رنگ‌پریده است و لب‌های باریکی دارد. به دلیل لاغری، در ماه هفتم بارداری شکم کوچکی دارد. چهره و حرکات بدن او حس بی‌قراری را نشان می‌دهد. «مشکل من این است که از کودکی نمی‌دانستم چطور فکرم را آزاد کنم. دوازده‌ساله که بودم، پدرم فوت کرد و درگیری ذهنی‌ام بیشتر شد. حتی شب‌ها خوابم نمی‌برد. شوهرخاله‌ام اعتیاد داشت و از سر دلسوزی به من چند دود داد تا بتوانم راحت بخوابم، اما این دلسوزی به قیمت زندگی‌ام تمام شد و هرشب کارم همین بود. اوایل شیره، تریاک و بعد کریستال و شیشه مصرف می‌کردم.»
 
او پشت سر هم داستان زندگی‌اش را برایم روایت می‌کند. انگار این صحبت‌ها را مانند نواری در ذهن خودش ضبط کرده است و هرروز مرور می‌کند. او شهریور امسال سی‌وشش‌ساله می‌شود. «سال‌ها گذشت و زمانی که برای ناراحتی اعصاب به سراغ مشاور رفتم، متوجه شدم کار از کار گذشته است و معتاد شده‌ام. تا به حال ۲ مرتبه سکته مغزی را رد کرده‌ام.»
 
الهه وقتی از جنین درون شکم خود، یعنی بچه سومش، صحبت می‌کند، برق شادی در چشمانش یا ذوقی در صدایش نیست. بی روح و سرد می‌گوید که فکر می‌کند این بچه‌اش برخلاف ۲ فرزند قبلی‌اش دختر باشد. اواخر، پیش از اینکه او را به این کمپ بیاورند، کارتن‌خوابی می‌کرد و در بی‌خبری از خانواده‌اش به سر می‌برد. «هرروز کار می‌کردم و خرج موادم را درمی‌آوردم. شب‌به‌شب هم به یک خانه در حاشیه شهر کرایه می‌دادم و آنجا می‌خوابیدم. حالا یک ماه است به این کمپ آمده‌ام.»


آمدن با اجبار، خواستن با اختیار

در این کمپ، زنانی هستند که به‌اجبار پا به اینجا می‌گذارند، اما حالا با اختیار خود مایل به ترک هستند. خیلی‌هایشان به یاد می‌آورند ساعت‌هایی را که به دور از خلسه مواد، در حال عادی، از خودشان بدشان می‌آمده است مانند اعظم که پیش روی خانواده‌اش شرمنده است بابت رفتار و کار‌هایی که ناشی از مصرف موادمخدر انجام می‌داده است.
 
اعظم کنار زنان دیگر، در آشپزخانه برای مددجویان طالبی برش می‌دهد، اما وقتی دوربین را می‌بیند، کار را رها می‌کند و سراغ ما می‌آید به این امید که درباره پسرش صحبت کند و شاید او صدای مادرش را بشنود. جوان است، اما نمی‌دانم اعتیاد چند سال به سن او اضافه کرده است که این‌قدر شکسته نشان می‌دهد. تقریبا همه دندان‌های فک بالایش را از دست داده است. «من ازدواج کرده بودم. زندگی‌مان معمولی بود، اما درست همان سال که پسرم به دنیا آمد، شوهرم از دنیا رفت. مشکلات من را به سمتی برد که حالا ۸ سالی می‌شود درگیر اعتیاد هستم.»


برای پسرم مادری نکردم

حالا یک ماهی می‌شود که پسرش را نمی‌بیند. البته دلتنگی‌اش بیش از این مدت است، به اندازه همه روز‌هایی که بچه‌اش کنار دست او بود، اما توجهی به او نمی‌کرد، زیرا خمار مواد بود. حالا دلتنگی آن روز‌ها بغضش را می‌ترکاند. «هیچ‌وقت برای بچه‌ام مادری نکردم. فقط می‌خواهم بداند که خیلی دوستش دارم، اما حالا قسم خورده‌ام که از این به بعد پاک زندگی کنم، زیرا می‌خواهم برایش مادری کنم. مادرم را هم خیلی اذیت کردم. جلو چشمانش مواد مصرف می‌کردم و مانند شمع، او را آب کردم. امیدوارم که من را ببخشد. برایم دعا کنید خانواده‌ام من را ببخشند تا بتوانم برایشان جبران کنم.»


مأمنی برای مادرانی که ترک می‌کنند

وقتی پای مادری در میان باشد، روز و شب و حتی ثانیه‌ای را که فرزندت در کنارت یا در وجودت نفس کشیده باشد به خاطر داری، مگر اینکه در جست‌وجوی موادمخدر، زندگی فرزندانت که هیچ، زندگی خودت را هم فراموش کرده باشی. اینجا برای مادرانی که زایمان می‌کنند و به درمان تن می‌دهند، مأمنی در نظر گرفته‌اند که به هیچ‌وجه شبیه یک کمپ ترک اعتیاد نیست بلکه خانه‌ای است با تمام اسباب و وسایلی که برای یک زندگی لازم است.
 
در خانه قفل، و کلید آن تنها در اختیار کارکنان کمپ است. البته شب‌ها و بیشتر مواقع در روزها، یکی از کارکنان کمپ در کنار آن‌ها حضور دارد. اسمش را خانه توانمندسازی گذاشته‌اند، یعنی جایی که مادران در اوج بی‌پناهی و تجربه‌های تلخی که از اعتیاد برایشان به جای مانده است، دوباره یا حتی برای اولین بار، مادری را تجربه می‌کنند. آن‌ها فارغ از اینکه چه روز و شب‌هایی را در بی‌خبری از روز و ماه گذرانده‌اند، حالا تاریخ دقیق تولد نوزاد یا بهتر بگویم انگیزه زندگی‌شان را خوب به خاطر دارند.
 
در راه‌پله‌های خانه تابلو‌های کوچک رنگی و گلدان به چشم می‌خورد. روی در ورودی هم اسامی مادران و نوزادان، نام پدر و تاریخ ورودشان به این خانه را ثبت می‌کنند. در پذیرایی خانه، تخت‌های مادران و نوزادان کنار هم قرار دارد. کنار تخت‌ها، شیرخشک، پوشک، لباس و هر چیزی که برای نگهداری از نوزادان لازم است پیدا می‌شود. اینجا، خبری از خماری یا بی‌قراری در چهر‌ه‌های مادارن نیست. آن‌ها مسکن قوی‌تر و امید به زندگی خود را در نگاه فرزندانشان می‌بینند.


ازدواج در چهارده‌سالگی

پدر طاهره به دلیل اعتیاد همسرش از او جدا می‌شود. اما طاهره، کوچک بود و معنی اعتیاد را نمی‌دانست. به همین دلیل، می‌خواست که با مادر زندگی کند. حالا همان دختر کوچک که رؤیای زندگی آرام در کنار مادر را در سر می‌پروراند، جلو من نشسته است و رنج سال‌ها اعتیاد در صدا و سیمایش پیداست.
 
چشم‌های ریزی دارد و قسمت‌هایی از پوستش که مقابل آفتاب بی‌دفاع بوده، سوخته و تیره شده است. بچه‌اش تازه به دنیا آمده است و جثه ظریفی دارد. «بار‌ها دیده بودم که مادرم موادمخدر مصرف می‌‎کند، اما دیگر چاره‌ای نداشتم. پدر، خواهر و برادرانم به این دلیل که پیش مادرم رفته بودم، من را طرد کرده بودند. چهارده‌ساله بودم که ازدواج کردم. شوهرم جوشکار بود و از همان اول می‌دانست مواد مصرف می‌کنم.»
 
آن‌ها سر خانه و زندگی‌شان می‌روند و کم‌کم شوهر طاهره متوجه می‌شود که مصرف مواد مخدر برای همسرش تفننی نیست بلکه همیشگی است. اما او امیدوار می‌ماند که همسرش در کنار او بتواند ترک کند. بار‌ها هم تلاش می‌کند او را از دام اعتیاد رها کند. حتی خدا به آن‌ها یک دختر می‌دهد، اما باز هم نمی‌توانست ترک کند. «هیچ‌وقت با دخترم بدرفتاری نکردم. حتی یک بار هم او را سراغ خرید سیگار نفرستادم. مادرم هم همیشه به من می‌گفت اگر مواد بکشی، اعصابت آرام می‌شود و هر موقع حرف از ترک می‌زدم، می‌گفت تو باید مواد مخدر مصرف کنی تا بتوانی زندگی کنی.»


رنج سال‌ها تنهایی

جرقه‌ای که طاهره را راضی به ترک می‌کرد این بود که آخرین بار، زمانی که همسرش نبود، دخترش را از او می‌گیرند و به بهزیستی منتقل می‌کنند. او آهی می‌کشد و می‌گوید: «در این سال‌ها خیلی تنهایی کشیدم. حالا که دوباره هم مادر شده‌ام، نمی‌خواهم به روز‌های قبل برگردم. خوشبختانه شوهرم هم پای من ایستاده و دخترمان را بزرگ می‌کند تا وقتی من برگردم. این بار تصمیم جدی گرفتم و حتی در ماه آخر بارداری‌ام متادون مصرف نکردم تا بچه‌ام را به شیرخوارگاه نبرند. در بیمارستان برای زایمان خیلی اذیت شدم، زیرا علاوه بر درد زایمان، درد ترک را هم تحمل می‌کردم. می‌خواستند به من مورفین بزنند، اما نگذاشتم.»
 
حالا طاهره می‌خواهد اسم فرزند دومش را طوفان بگذارد، نوزادی که با آمدنش به زندگی او طوفان به پا می‌کند و دوباره امید را به دل مادرش برمی‌گرداند. به گفته خودش، او بعد از ترک تصمیم می‌گیرد دیگر هیچ‌وقت مادرش را نبیند مبادا دوباره به سمت مواد لغزش کند.


قصه مادر دوقلو‌ها

چند قدم آن طرف‌تر مادرانی را می‌دیدیم که ماه بارداری‌شان را حدودی می‌دانستند و برای بعضی‌هایشان بود و نبود بچه فرقی نمی‌کرد، اما در این خانه مادرانی را می‌بینیم که با هر بار تعریف ما از بچه‌هایشان، قند در دلشان آب می‌شود. اینجا ۵ مادر و ۶ فرزند زندگی می‌کنند، زیرا یکی از مادران ۲ دختر به دنیا آورده است. دوقلو‌ها پنج‌ماهه هستند و با پیراهن‌های چین‌دار صورتی روی تخت خوابیده‌اند. مادرشان یک سال و ۳ روزی می‌شود که در این کمپ است و از زمانی که زایمان کرده، در خانه توانمندسازی زندگی می‌کند. مریم اهل شمال کشور است. وقتی دوساله بود پدر و مادرش از هم جدا می‌شوند و او تا پانزده‌سالگی نمی‌دانسته زنی که هر روز به او مادر می‌گفته است، در واقع نامادری‎اش است.
 
مریم از باقی مادران سرحال‌تر و شاداب‌تر است. شال رنگی روی سر انداخته است و لبخند روی لبانش محو نمی‌شود. با اینکه زحمت دوقلو‌ها بیش از یک بچه است، خم به ابرو نمی‌آورد، زیرا از این به بعد در زندگی‌اش هدف دارد. «مادرم بعد از طلاق به مشهد آمده بود و وقتی در نوجوانی متوجه شدم که مادر واقعی‌ام کسی دیگر است، به مشهد آمدم. ملاقات خوبی نداشتیم. مادرم اوضاع خوبی نداشت و کریستال و شیشه مصرف می‌کرد. به همین دلیل، پیش پدرم برگشتم.»


بیا بکش، مورفین ندارد

پدر او که فوت می‌کند، راهی مشهد می‌شود. حقوق پدر به او تعلق می‌گرفت، به این دلیل که خواهر و برادران دیگرش ازدواج کرده بودند. می‌تواند خانه‌ای اجاره کند و کم‌کم در یک آرایشگاه هم مشغول به کار می‌شود. «در همان آرایشگاه با دختری دوست شدم و او بعد از مدتی من را به خانه‌اش دعوت کرد. او با برادرش جلو من نشسته بودند و شیشه می‌کشیدند. دوستم به من گفت: تو هم بیا بکش، این مواد مورفین ندارد. این حرف او به این معنی بود که این ماده مخدر این‌طور نیست که اگر نتوانی بکشی درد داشته باشی، و تنها وقتی این ماده را مصرف نکنی، به خواب می‌روی.»


همسرم رفیق مصرفم بود

مریم به خیال خودش تفریحی مصرف می‌کرد، اما به محض اینکه مدتی می‌گذشت، دوباره فکر این مواد در سرش جولان می‌داد. همین مصرف تفریحی او را گرفتار ۶ سال اعتیاد می‌کند که ۴ سال آن را با کارتن‌خوابی می‌گذراند. بعد از مدتی با مردی آشنا می‌شود که او هم مواد مصرف می‌کرده است و مریم همسر دوم او می‌شود. «موادمخدر تنها نقطه اشتراک ما بود. خیلی با هم اختلاف داشتیم. از وقتی به این کمپ آمده‌ام، بار‌ها می‌خواسته‌ام از او جدا شوم، اما مددکاران به من گفته‌اند صبر کنم. او رفیق مصرفم بود و به درد زندگی مشترک نمی‌خورد. بعد از ترک، به ما می‌گویند که باید رفیق، ابزار و مکان‌های مصرف را دور بریزیم.»
 
او در ۴ سال بی‌جاومکانی به پاتوق‌های زیادی می‌رود که حالا اتفاقات آن روز‌ها را گوشه‌ای از ذهنش پنهان می‌کند، اما وقتی به آن فکر می‌کند، این صحبت‌ها بر زبانش جاری می‌شود که «مگر می‌شود برای آدم بی‌پناه اتفاق بدی رخ ندهد؟ مگر می‌شود همیشه آدم روی خوشی را ببیند؟ نه، نمی‌شود. همه‌چیز یک روی بد هم دارد. ترک مواد سخت بود، اما سختی‌اش به داشتن ۲ دخترم می‌ارزید. من تا به حال مادر شدن را تجربه نکرده بودم، اما حالا متوجه شده‌ام که وقتی مادر می‌شوی، مواد مخدر که هیچ، حتی قدرت این را داری که همه خواسته‌های خودت را نادیده بگیری و فقط به بچه‌هایت توجه کنی. از این به بعد، از زندگی فقط یک چیز می‌خواهم. آن هم این است که بچه‌هایم کنارم باشند و بس.»


اعتیاد پس از ازدواج

بچه فریبا ۲ روز دیگر دوماهه و خودش ۹ روز دیگر سی‌وپنج‌ساله می‌شود. او جزو معدود کسانی است که خودمعرف به دادسرا می‌رود تا برای ترک اعتیاد در این کمپ به او نامه بدهند. از وقتی یادش می‌آید، تنهایی را زیاد تجربه می‌کرده است. شاید به همین دلیل با عجله ازدواج می‌کند و بعد از آنکه کار از کار می‌گذرد، متوجه می‌شود شوهرش مصرف‌کننده است. «در همان دوران ازدواج، تصادف کردم و دست و پایم را پلاتین گذاشتند. مدتی که در بیمارستان بودم و درد داشتم، همسرم در چای من تریاک حل می‌کرد و به من می‌داد. می‌گفت داروی گیاهی است و دردم را ساکت می‌کند.»
 
به همین دلیل که شوهرش عامل اعتیاد او هم بود، بعد از ۴ سال از او جدا می‌شود، اما تنهایی و شکست در زندگی‌اش، آزارش می‌داد و برای جبران کمبودهایش به این مسیر ادامه می‌داد. «اعتیادم از سیاه (تریاک) شروع شد. بعد به الکل و کریستال رسید. وقتی خانواده از اعتیادم خبردار شدند، چند بار برای ترک بستری‌ام کردند، اما هنوز خسته نشده بودم. دوباره ازدواج کردم، اما شوهرم هم معتاد بود و ترک مواد سخت‌تر شد.»


نزدیک بود بچه‌ام از سرما سقط شود

آن زمان اتفاقات ناخوشایندی پشت سر هم رخ می‌داد. خانواده فریبا او را طرد می‌کردند. شوهرش به زندان می‌افتاد و او آواره کوچه و خیابان می‌شد در حالی که باردار بود. هنوز به یاد می‌آورد که در ماه هفتم بارداری، نزدیک بود بچه‌اش از فرط سرما سقط شود. «یک شب از سرما کنار آشغال‌ها بیهوش شده بودم و یک انجمن که از مصرف‌کنندگان حمایت می‌کند، من را پیدا کرد و به بیمارستان برد. خدا را شکر مشکلی برای بچه‌ام پیش نیامد. از همان‌جا تصمیم گرفتم به خاطر بچه‌ام ترک کنم. قبل از اینکه مصرف‌کننده شوم، در کلینیک‌ها کار می‌کردم، اما همه‌چیزم را به دلیل اعتیاد از دست دادم.»
 
فریبا می‌داند که خانواده‌اش همین حالا او را نمی‌پذیرند، زیرا مهر ۱۲ سال اعتیاد بر پیشانی‌اش چیزی نیست که به‌راحتی پاک شود، اما هم‌اکنون او و همسرش، هردو، مراحل پایانی ترک را سپری می‌کنند و هر روز تصمیمشان را با خود مرور می‌کنند تا به خود و خانواده‌شان ثابت کنند می‌خواهند به زندگی عادی‌شان برگردند. «تا همین حالا هم خدا به ما کمک کرده است، زیرا مواد را ترک کرده‌ام و در این کمپ، جزو اولین کسانی هستم که بچه‌هایشان را به آن‌ها می‌دهند.»
 
همه زنانی که حالا در این کمپ دور هم جمع می‌شوند، روزگاری برای خود رؤیا‌های زیادی تصور می‌کردند. شاید هیچ‌کدامشان در آن زمان باور نمی‌کردند روزی گذرشان به کمپ ترک اعتیاد بیفتد. بخشی یا نیمی از عمر خود را زیر پل، پارک، بیابان، پشت شمشاد‌ها و هر خرابه‌ای که گیرشان می‌آمد گذرانده‌اند و به هیچ آینده‌ای فکر نمی‌کردند. حالا در کنار همدردان خود روز‌های پاکی‌شان را می‌گذرانند و باز هم برای رسیدن به زندگی بهتر تلاش می‌کنند، اما نگرانی‌شان از آن روزی است که از این چهاردیواری بیرون می‌روند و ناچار می‌شوند نگاه‌های منفی و تحقیرآمیز را تحمل کنند. کاش اجازه می‌دادیم این افراد هم فارغ از هر قضاوتی، دوباره خود را محک بزنند.
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۲
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
سالاریان
۱۶:۳۲ - ۱۴۰۳/۰۱/۱۶
نمیدانم فقط خدا به داد همه ما برسه عجب روزگاریه ، امام هشتم خودت پناه مان باش
م. ن
۰۳:۰۷ - ۱۴۰۰/۰۴/۱۲
سلام خسته نباشین. واقعا گزارش هاتون عالی بود طوری که آدم بی اراده کل مطالب رو دوست داره بخونه هرچند با اشک چون خیلی این درداوره این مسائل. ای کاش ای کاش یاد میگرفتیم قضاوت نکنیم تا هرکس بعد از ارتکاب خطایی خواست درست زندگی کنه با سرک کشیدن تو زندگیش باعث نشیم کار اشتباهشو ادامه بده.
خداوند یارو نگهدار تمام کسانی باشه که دلسوزانه غم بیچارگان شده جزئی از زندگیشون. و ممنون بابت مطالب خوبتون. موفق باشید