زهرا بیات | شهرآرانیوز - جهانگیر نارنجی کاهو در ۱۳۳۶ در روستای کاهو از بخش نوخندان شهرستان درگز به دنیا آمد. دوران تحصیلی را با کمی تأخیر در مقطع ابتدایی سپری کرد و در سال ۱۳۵۱ برای ادامه تحصیل در دوره راهنمایی به بخش نوخندان رفت و دوران دبیرستان را هم در شهر مشهد پشت سر گذراند. در همین ایام روحیه انقلابیاش، او را به سمت مبارزه علیه رژیم پهلوی کشید. فعالیتش در همینباره باعث شد که بارها از طرف مدیران مدرسه اخطاریه دریافت کند.
اما او راهش را انتخاب کرده و حتی در سال آخر به ثمر نشستن به مبارزه مسلحانه روی آورد. پس از انقلاب همزمان با حضور در کمیته انقلاب اسلامی شهر مشهد؛ تحصیل خود را به پایان رساند. سپس در سال ۱۳۵۸ چند ماهی به افغانستان رفت. بعد از برگشت در اواخر شهریور همان سال به عنوان نیروی رسمی در جهاد سازندگی مشغول به کار شد.
۳ ماه بعد با گرفتن گذرنامه کشور سوریه، راهی فلسطین شد تا در کنار مبارزان فلسطینی به نبرد با نیروهای غاصب صهیونیستی بپردازد. او پس از یک ماه به ایران بازگشت و این بار به عنوان مسئول جهاد سازندگی شهرستان درگز به خدمت مشغول شد. سال بعد به جهاد سازندگی شهرستان بجنورد رفت و به نمایندگی از سوی این نهاد وارد هیئت واگذاری زمین شد. با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران و انحلال هیئت واگذاری زمین در شهرستان بجنورد؛ جهانگیر نارنجی کاهو در بهمن ۱۳۵۹ از طریق جهاد سازندگی به آبادان و بعد از آن به سوسنگرد اعزام شد.
در ابتدا با تخصص آرپیجیزن، تیربارچی، توپهای ۱۰۶ و دیدهبانی وارد جنگ شد، اما به خاطر فعالیت و رشادتش به سمت فرماندهی گردان رزمی حر منصوب شد. جهانگیر نارنجی کاهو یک بار در دشت آزادگان و در کنار جاده اهواز -سوسنگر بر اثر اصابت تیر اسلحه کلاشینکف، از ناحیه پا مجروح شد، اما به آرزویش نرسید، تا اینکه سرانجام این فرمانده گردان در عملیات آزادسازی دهلاویه، در تاریخ ۲۶ خرداد ۱۳۶۰ به فیض شهادت رسید. پیکرش پس از تشییع در مشهد، در روستای زادگاهش به خاک سپرده شد.
وقت آرامش اولین نفری که در خانواده به مبارزه با رژیم شاهنشاهی برخاست، جهانگیر بود. اقوام که از کارهای او متعجب بودند، میگفتند:
«اینقدر حرف نزن، آخرش این ساواک تو رو از بین میبره.»، اما جهانگیر در جوابشان میگفت: «خدا مواظبم هست. بعد هم من وقتی ساکت و آروم میشم که امام (ره) به کشور بیاد و رهبر ملت بشه «به راستی هم او وقتی قدری آرام گرفت که امام خمینی (ره) به ایران برگشت و باعث آرامش همه شد. موقع جبهه رفتن هر وقت خانواده دلواپسش میشدند، میگفت: «نگران نباشید، کسی همیشه همراهم هست که از همه شما بیشتر مواظبمه. فقط خدا.»
مادرم وقت خاکسپاری پیکر فرزندش را ندید. برای همین تا مدتها شهادتش را باور نمیکرد. مینشست و منتظر آمدن جهانگیر چشم به در میدوخت. با صدای هر خودرویی مثل اسپند روی آتش از جا برمیخاست، در را باز میکرد و میگفت: «ببینم جهانگیر اومده یا نه؟! ببینم پسرم هست؟»
مهری نارنجی، خواهر شهید
در پایین خیابان روی گاری دستی میوه میفروختم. دیدم یک نوجوان شتابان میدود و چند نفر با لباس شخصی که درظاهر، نیروهای ساواک بودند، تعقیبش میکنند. نزدیکتر که شد، دیدم جهانگیر نارنجی است. صدایش زدم. گفت: ساواکیها دنبالم هستند اگر میتوانی یک جا به من نشان بده تا مخفی شوم! من که جایی به نظرم نمیرسید، دریچه کوچک زیر گاری دستی را باز کردم و گفتم برو داخل.
گفت:، ولی تو را اذیت میکنند! گفتم: نگران نباش!
ساواکیها که رسیدند، پرسیدند پسربچهای را دیده ام که در حال فرار باشد؟! گفتم: کسی را ندیدم!
یکی از مأموران گشت که من را میشناخت، سر صحبت را از میوه باز کرد و بعد گفت: دنبال یک پسر بچه بودیم که همین جا گمش کردیم!
حدود یک ساعت بعد به خیابان دیگری رفتم و در دریچه را باز کردم تا جهانگیر برود.
قنبر قنبری، از آشنایان شهید
من و جهانگیر ۴ سال در دبیرستان با هم بودیم. در یک خانه زندگی میکردیم و درس میخواندیم. از سال سوم و چهارم دبیرستان شبها به خانه نمیآمد. نگرانش بودم. مدتی به همین منوال گذشت. یک روز حرف دلم را به زبان آوردم و پرسیدم: «شما کجا هستی؟» او گفت: «با من کار نداشته باش، نمیتونم به تو چیزی بگم»
این رفتارش برایم عجیب بود. پس از یک سال، یک شب ساعت ۱۲ به خانه آمد. آن شب خیلی اصرار کردم که باید بدانم شما کجا هستی و مشکوک شدهام. او که چارهای نداشت با کمی تأمل گفت: «حرفی را که از من میشنوی فقط و فقط در همین خانه بماند.»
من قسم یاد کردم و او گفت: «من و چند نفر دیگه شبها میرویم به خانه افسران ارتش و ضمن خلع سلاح آنها، اطلاعات کسب میکنیم.»
آنوقت کلت کمری را که به کمرش بسته بود نشانم داد.
با دیدن کلت کمریاش تا یک هفته شوکه شده بودم! راستش واقعا میترسیدم، چون سال ۵۶ چنین مسائلی واهمه داشت.
شجاع، دوست شهید
از مشکلات خانوادگى و به ویژه مشکل مادى من مطلع بود. در هنگام خدمت بدون اینکه آدرسى به او داده باشم یا سؤال و تلفنى بکند، مرا پیدا کرد و چند هزار تومان پول گذاشت مقابلم. گفت: هر چه دوست دارى بردار.
مبلغ کمى برداشتم، خودش اصرار داشت بیشتر از اندازهاى که لازم دارم بردارم. پس از شهادتش آن مبلغ را به خانوادهاش باز گرداندم. میدانم که وى آن پول را به عنوان قرض به من نداده بود و خیلى به فکر بیچارهها بود. افرادى مثل شهید نارنجى در ایران بسیار انگشتشمار بودند؛ او یک جوانمرد دستگیر بود! چند خانواده نیازمند را تحت پوشش داشت. از نظر مالی به آنها کمک میکرد.
سکینه غلامی از آشنایان شهید
دفعه آخری که به مرخصی آمده بود با او درباره دامادی و ازدواج صحبت کردم. گفتم: «پدر و مادر پیرتان آرزوی دامادیات را دارند، شما بچه اول هستی چرا ازدواج نمیکنی؟»
جهانگیر بعد از کمی مکث گفت: «وقتی عراقیها به آبادان میآیند و دخترهای دبیرستانی ما را میبرند، من اینقدر بیغیرت باشم که هیچ عکسالعملی نشان ندهم؟»
انگار که شرایط را برای ازدواج مناسب نمیدانست، وقتی میدید که عراقیها به نوامیس مردم در خط مقدم تجاوز میکنند. گفت: من باید بروم جبهه تا انتقام نوامیس مردم را بگیرم.
زن دایی شهید
منابع:
۱- پرونده فرهنگی شهید در جهاد سازندگی
۲- - مجموعه «ایثارنامه» مجموعه یادنامه شهدای شاخص خراسان رضوی. کتاب فرازهایی از زندگی سردار شهید جهانگیر نارنجی کاهو
اسلامی باشید، امام و انقلاب را تنها نگذارید و وحدت کلمه داشته باشید؛ چون اگر وحدت داشته باشید شرق و غرب هیچ غلطی نمیتوانند بکنند.
فرازی از وصیت نامه