زهرا بیات | شهرآرانیوز - مهدى هنرور باوجدان، فرزند عباسعلى، در یکم بهمن ماه سال ۱۳۴۰، در جوار ملکوتى امام هشتم (ع) به دنیا آمد. سال اول و دوم دبستان را در مدرسه سجادیه درس خواند و سال سوم و چهارم را در مدرسه علویه عابدزاده بود، اما معتبر نبودن مدرک این مدارس برای وزارت علوم سبب شد که او را براى کلاس پنجم در مدارس دولتى ثبتنام نکنند و به این ترتیب مهدی تحصیل را رها کرد و در کنار پدرش به قفلسازی مشغول شد. مهدى هنرور از زمانى که به سن تکلیف رسید، واجباتش را به طور شایسته انجام میداد و ایمان و خلوصش زبانزد خانواده بود. در دوران انقلاب همانند دیگر امت حزبا... فعالانه در تظاهرات شرکت داشت و پس از پیروزى انقلاب یکی از کسانی بود که با فعالیت گروهکها در مشهد مبارزه میکرد.
برهم زدن تجمعات و جلوگیری از تظاهرات گروهکها او را به چهرهای آشنا برای فعالان سیاسی تبدیل کرده بود و در این راه بارها مجروح شد. برادرش - هادى - میگوید: «مهدى آرزو داشت سازمان مجاهدین (کروهک تروریستی منافقین) از بین برود و دوست داشت به جبهه برود و یک رزمنده مفید باشد و دیگر اینکه با راه انداختن یک کارگاه تولیدى گروهى از فرزندان بىکس و کار را به کار بگمارد.» اینگونه بود که ضمن درگیرى با مجاهدین در مشهد، ضرورت حضور در صحنههاى نبرد کردستان را لازم دید و در هفده سالگى از طریق گروه رزمندگان مسجدِ کرامت - که اولین گروه اعزامى از مشهد به صحنههاى نبرد بود - به کردستان اعزام شد.
نزدیک یک سال در کردستان ماند و پس از آن به یکی از رزمندگان همیشگی جبهههای نبرد بدل شد.
او طى ۸ سال نبرد، چندین دفعه مجروح شد. در سال ۱۳۶۰ که از سوی دشمن پاتکى انجام شده بود، پشت و دستانش پر از ترکش شد. در سال ۱۳۶۱ بر اثر انفجار مین، از ناحیه چشم و پرده گوش به شدت آسیب دید، طوری که احتمال نابینایی و ناشنوایی او میرفت، اما به لطف خداوند چنین نشد و او پس از بهبودى دوباره به جبهه بازگشت.
در سال ۱۳۶۲ در عملیات کله قندى (والفجر مقدماتى) از ناحیه پا به شدت مجروح شد که پس از اعزام به اصفهان و بعد به مشهد و عملهایى که روى دو پاى او انجام شده بود، حدود دو سانت از پاى خود را از دست داده بود. با همه این موارد و با پاى مجروح و با وجود به دست گرفتن عصا، به جبههها رفت. حاضر بود تمام سختیها را براى ماندن در جبهه قبول کند.
این سردار اسلام در نهایت شب جمعه ۲۷ تیرماه سال ۱۳۶۶، در منطقه عملیاتى جزیره مجنون بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر پاکش در بهشترضا (ع) در کنار دیگر همرزمانش به خاک سپرده شد.
مهدی پسرداییام بود. بیست ساله که بود ازدواج کردیم. حاصل ۳ سال زندگى مشترکمان، دخترى است به نام فهیمه که در سال ۱۳۶۴ به دنیا آمد. مادر خانهاى محقر زندگى میکردیم، با این حال مهدی همواره به نیازمندان کمک مىکرد. مثلا ماه مبارک رمضان را با خوردن آش سادهاى مىگذراند و لقمه اضافى را به دیگران مىداد. همواره توصیه مىکرد در این شرایط نباید اسراف کرد و باید نیازمندان را در نظر بگیریم و تا سرحد امکان در کارها به دیگران کمک مىکرد. یک روز یکى از دوستانش که در جبهه مجروح شده بود، پس از مرخص شدن از بیمارستان به خانه ما آمد. هوا خیلى سرد بود و ما هم برای کارگاه ریختهگرى مقدارى نفت در خانه داشتیم. دوستش گفت:، چون شما در کارگاه ریختهگرى نفت دارید، قدرى به من بدهید. مهدی در جواب گفت کارگاه مالِ بیتالمال است و براى خانه نیست، اما نگذاشت دوستش ناامید برگردد. مقدار کمی نفت را که برای خانه خودمان داشتیم به دوستش داد. بعد هم به من گفت: لباس گرم بپوشم و بچه را هم خوب بپوشانم تا سرما نخوریم.
بى بى زهرا ظریف، همسر شهید
فرزند اول ما بود. روزی که به دنیا آمد، تولد امام زمان (عج) بود و اسمش را مهدی گذاشتیم. از فعالان مسجد کرامت بود. اوایل انقلاب استواری در مسجد درس میداد و مهدی و برادرانش از طریق او متوجه شده بودند که در کردستان ناامنی است و به نیرو نیاز دارند. رضایت دادم بروند. ظهر که از سر کار آمدم، دیدم مادرش اشک میریزد، گفت آقا جان هر سه امروز رفتن جبهه! برو اینها را بردار بیار. قسمم داد که بیاورمشان. رفتم خیابان عشرتآباد سرم را قدری بند کردم و بعد هم در خیابان آبکوه خودم را مشغول کردم. طوری رفتیم راه آهن که قطار برود. وقتی رفتم خانه، قسم خوردم زمانی که رفتم راه آهن قطار راه افتاده بود. مادرش به ناچار پذیرفت، اما خودش میدانست من هیچوقت ناراضی نبودم از جبهه رفتنش. دو سه باری هم مجروح شد؛ مادرش گفت «این هی میره جبهه و مجروح میآد، آخرش شهید میشه»
عباسعلی هنرور باوجدان، پدر شهید
خیابان دانشگاه مشهد پاتوق گروههای ضد انقلاب اعم از چپ و راست بود و شهید باوجدان هم به عنوان پایه ثابت این خیابان شناخته میشد و در بحث و جدلهایشان شرکت داشت که بیشتر به درگیری منجر میشد. میآمد مینشست دم بساط کمونیستها؛ پارچهای بود و کتابهای رویش. شروع میکرد یکی یکی درباره کتابها سؤال کردن و دست آخر گوشههای پارچه را میگرفت و میگفت «وخه جمع کن برو، مسخره کردی خودته!» همه را بهم میریخت. بعد هم جلو بساط چمباتمه میزد و با دستانش سرش را میگرفت که ضربه نخورد. میدانست که تا لحظهای دیگر چند نفر میریزند سرش و کتکش میزنند. میگفت «بزن! کار دارم میخوام برم!» همین جوری بود که منافقان خوب میشناختندش. یادم هست مجلهای در اصفهان به نام منتفق، درست هموزن، همآرم و هماندازه مجله مجاهد چاپ میشد، اما محتوایش با محتوای فکری مجاهدین (کروهک تروریستی منافقین) ضدیت داشت.
مهدی هنرور اولین کسی بود که این مجله را در مشهد توزیع کرد. روز اولی که در خیابان دانشگاه پخشش کرد، منافقان به خیال اینکه مهدی به آنها پیوسته است و از روی ظاهر نشریه همه مجلاتش را خریدند و کلی هم به او روحیه دادند. ۱۰ دقیقه نگذشت که متوجه موضوع شدند و حسابی کتکش زدند، اما او باکی از این چیزها نداشت و نمیترسید. حتی با دوچرخهاش مسیر تجمع آنها را میرفت و بلند اسمش را فریاد میزد. اسم پدرش را میگفت. میگفت مغازهام کجاست. خانهمان کجاست. ترسی نداشت که علیه او اقدامی کنند. بعد هم میگفت پدر همهتان را در میآورم.
علیرضا امین زادگان، همرزم
... هدفم از حضور در سنگر و مبارزه با مزدوران بعثی چیزی نیست مگر برای انجام وظیفه و فقط و فقط برای رضای خداست. لحظهای به خود یأس راه نمیدهم و آن قدر با بعثیون میجنگم که پیروزی یا شهادت نصیب من شود. من در رویارویی با صدامیان کافر چنین خواهم گفت: اسلام زنده نمیماند، مگر به کشته شدن و شهادت من و امثال من. پسای مزدوران بعثی بکشید مرا.
بخشی از وصیت نامه شهید
... ما میجنگیم، اما (متأسفانه) نیروهایی که پشت خط هستند، بعضیها احتکار میکنند که به گرانی بفروشند. (اینها) به مردم ظلم میکنند، خیانت میکنند. فقط جلو اینها باید گرفته بشود، اینها خیلی ناجورند.
برگرفته از گفتوگویی تصویری قبل از شهادت
خودش از قشر محروم بود و به همان کاری که انجام میداد نیاز داشت. منتها وقتی میدید کارش با وظایف و رسالتهای انقلاب منافات پیدا میکند؛ رسالتهای فرهنگی و انقلابی خودش را انتخاب میکرد. به این میگویند «ایثار» یعنی اینکه آدم بیاید از منافع شخصی خودش به خاطر منافع جمعی مثل مسائل انقلاب و نظام بگذرد. این کاری بود که مهدی هنرور انجام داد، در صحنه انقلاب وظیفهاش را انجام داد و در صحنه دفاع مقدس هم وظیفه خودش را انجام داد و آخر هم به اجر و پاداشش که شهادت بود دست پیدا کرد.
علی سهیلی، همرزم شهید
جز برخورد صادقانه و مخلصانه و جز اطاعت چیز دیگری نیست که برای یادکرد از او به کار ببرم. به یاد نمیآورم که در جبهه کاری به او گفته باشیم و بگوید نمیشود یا نمیتوانم یا امکانش نیست یا به هر شکلی نه بیاورد. حتی اگر سختترین کارها بود، حتی اگر کارهایی بود که هیچکس حاضر به انجامش نبود، او داوطلب بود و به اصرار زیاد، آن کار را انجام میداد.
اسماعیل بابوریان، همرزم شهید
منبع: گفتگوهای کنگره بزرگداشت هجده هزار شهید خراسان رضوی
و فرهنگنامه جاودانههای تاریخ/ زندگینامه فرماندهان شهید استان خراسان
***
جزیره مجنون منطقهای در استان بصره عراق است که در نزدیکی میدان نفتی مجنون و شهر قرنه واقع شده است و ۲ رود دجله و فرات در نزدیکی این منطقه بههم میپیوندند و سرچشمه اروندرود را پدید میآورند. این منطقه ۲۰۰ کیلومترمربع مساحت دارد و از آن نظر جزیره خوانده میشود که در میان رودخانهها و کانالهای آب محصور است و باز بهدلیل اینکه بهگونهای دیوانهوار حجم زیادی از منابع نفتی را در یک منطقه محدود جغرافیایی جای داده، مجنون (دیوانه) نامیده شده است. در جریان جنگ ایران و عراق در سال۱۳۶۲ در پی عملیات خیبر این منطقه بهدست نیروهای ایرانی افتاد و رزمندگان کشورمان بر اتوبان العماره مسلط شدند.
این جزایر مهم تا سال پایانی جنگ در دست نیروهای ایرانی باقی ماند. پس از نبرد دوم فاو که منجر به پسگرفتن جزیره فاو شد، عراق یکماه پیش از پایان جنگ، در تیر۱۳۶۷ سلسلهعملیات توکلناعلیا... را برای بازپسگیری جزیره مجنون آغاز کرد. در این عملیات صدها تانک علیه نیروهای ایرانی بهکار گرفته شدند، بهطوریکه نیروهای عراقی با نسبت ۲۰بهیک به ایرانیها برتری عددی داشتند. حمله با یکی از بزرگترین گلولهبارانهای کل تاریخ که با استفاده از گازهای شیمیایی همراه بود، آغاز شد که در نتیجه آن بسیاری از مدافعان ایرانی جزیره توان دفاع را از دست دادند و سرانجام این جزیره سقوط کرد.