صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

درباره خاله چرخ و فلکی «مشهدقلی»

  • کد خبر: ۷۱۹۴۵
  • ۰۹ تير ۱۴۰۰ - ۱۶:۳۰
  • ۱
گلبهار خانم با ۶ بچه، یک چرخ و فلک از همسرش به ارث برد و ۲۶ سال با همین وسیله، چرخ زندگی‌اش را چرخاند.
حسین برادران فر | شهرآرانیوز؛ دخترک دمپایی صورتی به پا دارد. ریز ریز می‌خندد. دندان‌های جلویی‌اش افتاده است و وقتی لبخند می‌زند روسری گل‌گلی و رنگ و رورفته‌اش را جلوی دهانش می‌گیرد. ۳ پسر قد و نیم‌قد هم در صف ایستاده‌اند. با هم می‌خندند و سر اینکه کدامشان اول سوار شوند هم را هُل می‌دهند. خاله بهار چادرش را به دور کمرش بسته و آن‌ها را به آرامش دعوت می‌کند. بچه‌ها پشت سر هم قطار می‌شوند و با هیجان سوار چرخ و فلک خاله بهار می‌شوند. دست‌های قوی خاله‌بهار از ظرافت خالی است، اما همین دست‌های مردانه، سال‌هاست با چرخاندن دسته چرخ و فلک، نان خانواده‌اش را تأمین می‌کند. اهالی خیابان شهید علیزاده در محله مشهدقلی او را به سخت‌کوشی می‌شناسند و از او با عنوان شیرزن یاد می‌کنند. زندگی خاله بهار پیش روی شماست.

 

ازدواج در ۱۴ سالگی

گلبهار کاقنجی سال ۱۳۳۸ در روستای کاقنج شهرستان اسفراین به دنیا می‌آید و در ۱۴ سالگی با پسر عمویش، حسین‌قنبر باغی، ازدواج می‌کند. روستای کاقنج، روستای کوچکی در شهرستان اسفراین است. بیشتر ساکنان آن با همدیگر قوم و خویش هستند. ازدواج‌های فامیلی از گذشته‌های دور در این روستا مرسوم بود و هنوز هم بیشتر ازدواج‌های این روستا فامیلی است. گلبهار خانم می‌گوید: «۱۲ ساله بودم که پدرم مدام از خوبی‌های پسر برادرش برای من و مادرم تعریف می‌کرد. حسین پسرعمویم ۲، ۳ سالی از من بزرگ‌تر بود. پسر زبر و زنگ و چشم و دل پاکی بود. هر وقت برای کاری به خانه ما می‌آمد همان داخل حیاط می‌ایستاد و از خجالت، دعوت پدرم را قبول نمی‌کرد و به خانه نمی‌آمد. ما ۳ خواهر بودیم و، چون برادری نداشتیم، پدرم خیلی دوست داشت که حسین دامادش شود. با این ازدواج هم پیوند خانوادگی‌مان محکم‌تر می‌شد و هم پدرم خاطرش جمع بود که پسر برادرش می‌تواند جای پسر نداشته‌اش را پر کند.»

یکی دوسال بعد، ازدواج بهار و حسین رسمی می‌شود: «۱۴ ساله بودم که یک شب حسین به همراه پدر و مادرش برای خواستگاری از من به خانه‌مان آمدند. البته پدر و عمویم همه حرف‌ها را از قبل زده بودند. خانواده‌ها راضی بودند و خیلی زود ما با یکدیگر ازدواج کردیم. حسین در کنار پدرش به کشاورزی مشغول بود و زندگی مشترک ما هم به‌خوبی می‌گذشت.»

 

تهران جای ما نبود

تهران شهر آرزو‌های حسین بود. دلش می‌خواست وضع زندگی‌اش روبه‌راه‌تر شود. به نظرش کشاورزی و نگهداری از چند گوسفند و بز درآمد بخور و نمیری داشت که کفاف خرج زندگی‌اش را نمی‌داد. بالأخره گلبهار راضی به ترک روستا و کوچ به تهران شد. در تهران همسرم در یک کارگاه آهنگری مشغول جوشکاری شد. خانه کوچکی هم کرایه کردیم. ۱۶ ساله بودم که اولین فرزندم را باردار شدم، سر تولد فرزند اولم، سختی زیادی کشیدم. بارداری در سن کم و غربت علت این سختی‌ها بود. در شهر غریب، روز به‌سختی شب می‌شد.

همه عصر‌ها دلم می‌گرفت و برای دیدن خانواده‌ام پر از غصه می‌شدم. اگر همراهی و کمک همسرم نبود از دلتنگی هلاک می‌شدم. حسین بعد از چند ماه کار در جوشکاری مهارتی پیدا کرد و درآمدش کمی بیشتر شده بود. اما با داشتن یک بچه، اجاره خانه و مخارج دیگر، درآمدمان کفاف زندگی را نمی‌داد. دختر اولم فاطمه ۲ ساله بود که دختر دومم زهرا به دنیا آمد. همسرم بیشتر از قبل کار می‌کرد تا بتواند هزینه زندگی‌مان را تأمین کند. اما زندگی یک خانواده ۴ نفره با پول کارگری در تهران خیلی سخت بود. همسرم کم کم به این نتیجه رسید که تهران جای ما نیست و این شهر آن بهشتی که فکر می‌کرد نبود.»

 

در مشهد، غربت تهران را فراموش کردم

خانواده گلبهار بعد از چندسال زندگی در تهران، سرانجام به این نتیجه می‌رسند که تهران جای آن‌ها نیست و باید به زادگاهشان برگردند. اما علاقه به امام رضا (ع) باعث شد در مشهد ساکن شوند. از سویی حسین روی برگشت به روستا را نداشت: «سال ۱۳۶۴ به مشهد آمدیم و در محله مشهد قلی ساکن شدیم. از کودکی عاشق مشهد و زیارت امام رضا (ع) بودم، با وجودی که مشهد شهر من نبود، اما وقتی برای اولین‌بار به زیارت امام رضا (ع) رفتم، چنان احساس آرامش و راحتی کردم که همه سختی‌ها و غربت تهران را فراموش کردم. بعد از آمدن به مشهد، خانه‌ای کلنگی و قدیمی‌در محله مشهد قلی کرایه کردیم. همسرم جوشکاری می‌کرد. بعد از مدتی با پولی که پس‌انداز کرده بودیم، همان خانه قدیمی را خریدیم.»

 

از جوشکاری تا دست‌فروشی

گلبهار در مشهد معصومه، علیرضا، الهه و مهدی را به دنیا می‌آورد. حالا آن‌ها خانواده‌ای ۸ نفره‌اند: «۶ فرزند داشتیم و هزینه زندگی هم سنگین بود. همسرم زمستان‌ها که هوا سرد و برفی بود و جوشکاری ساختمان کم بود بیکار نمی‌نشست. گاری دستی تهیه کرده بود و با فروش باقالی و لبو هزینه خانواده را تأمین می‌کرد. از آن روزگار روزنامه‌ای هم داشتیم که تا مدت‌ها نگهش داشته بودیم، اما اخیرا گم شد. در یکی از روز‌های زمستان که همسرم در نقطه‌ای از شهر درحال فروش باقالی و لبو بود، خبرنگار یکی از روزنامه‌ها سراغش رفته بود و با او مصاحبه کرده بود.


چرخ و فلک را خود همسرم ساخته است

روز‌های آرامش در زندگی گلبهار روبه پایان بود و خودش خبر نداشت: «حسین از مدت‌ها ناراحتی قلبی مختصری داشت. با گذشت زمان این ناراحتی قلبی بیشتر و بیشتر شد. پیش دکتر‌های متخصص زیادی رفتیم، اما هر روز حال همسرم بدتر شد. او با این شرایط دیگر قادر به کار سخت جوشکاری نبود. یکی دوباری هم که برای کار رفته بود، آن‌قدر حالش بد شد که عذرش را خواستند.

باید کار دیگری جفت و جور می‌کرد. حسین به فکر ساخت چرخ وفلک و کارکردن با آن افتاد. چرخ وفلک در آن سال‌ها بین بچه‌ها طرف‌دار زیادی داشت و از بازی‌های مورد علاقه آن‌ها بود. یک روز آهن‌ها و لوازم مورد نیاز برای ساخت چرخ وفلک را به خانه آورد و با کمک یکی از دوستان جوشکارش، آهن‌ها را جوش داد و همین چرخ وفلکی را که می‌بینید ساخت و مشغول به کار شد. اما چون از لحاظ قلبی مریض بود و نمی‌توانست به خودش فشار بیاورد، من هم همراهش می‌رفتم و کمکش می‌کردم. چرخ وفلکی شغل پردرآمدی نبود، اما با همان پول اندک، زندگی‌مان تأمین می‌شد.»

 

آغاز تنهایی

حسین‌قنبر باغی، همسر گلبهار، بعد از گذراندن یک دوره ناراحتی قلبی، با وجود مداوا و پیگیری خانواده فوت می‌کند و گلبهار کاقنجی شغل او را ادامه می‌دهد و از همین راه هزینه زندگی خود و ۶ فرزندش را تأمین می‌کند. «همسرم با سکته سوم از دنیا رفت و من و ۶ فرزندش را تنها گذاشت. فرزند بزرگم، فاطمه ۱۴ ساله و آخرین فرزندم مهدی هنوز ۴ سالش تمام نشده بود که یتیم شدند. بعد از تمام شدن تشریفات و مراسم تعزیه، اقوام و خویشانم اصرار داشتند که به شهر و روستای زادگاهم برگردم، مخالفت کردم. ما به این شهر عادت کرده بودیم و نمی‌توانستیم از آن دل بکنیم. یک روز با دلی شکسته به همراه فرزندان کوچکم به حرم امام رضا (ع) رفتم تا هم سر و دلی سبک کنم و هم از امام رضا (ع) بخواهم که من را در تربیت فرزندان و تأمین زندگی آن‌ها یاری‌ام کند. در همان حال در حرم تصمیمم را گرفتم. باید چرخ و فلک را راه می‌انداختم و در مقابل چرخ قدار روزگار می‌ایستادم.»

 

خاله چرخ وفلکی محله مشهدقلی

گلبهار در حالی که با گوشه چادر دور کمرش بازی می‌کند بغض نهفته در گلویش را فرو می‌دهد. «روز اولی که کار با چرخ وفلک را شروع کردم خوب به یاد دارم. چشم‌هایم را بستم از خدا کمک خواستیم. بسم‌ا... گفتم و چرخ وفلک را از خانه بیرون آوردم. ۶ بچه قد و نیم قدم دنبالم راه افتاده بودند و می‌آمدند. چرخ وفلک وزن زیادی داشت. به‌ویژه زمانی که چرخ آن داخل چاله و گودالی می‌افتاد بیرون‌آوردنش احتیاج به نیروی زیای داشت. آن روز‌ها بیشتر کوچه‌ها خاکی بود و این اتفاق بار‌ها و بار‌ها تکرار می‌شد. اما انگار خدا قدرتم را دوبرابر کرده بود با کمی تقلا چرخ وفلک را حرکت می‌دادم. بعد از گذشتن از چند کوچه، در زیر سایه درختی ایستادم. بچه‌های کوچکم را سوار چرخ و فلک کردم و چرخشان دادم. مدت زیادی نگذشت که تعدادی از بچه‌های محله در اطراف چرخ وفلک جمع شدند. نفری ۵ تومان می‌دادند و سوار می‌شدند.

من هم چند دور آن‌ها را می‌چرخاندم. آن روز تا حوالی غروب کارکردم، برای روز اول بد نبود. به خانه که برگشتم دیگر نایی برایم نمانده بود خسته و کوفته افتادم. روز‌های بعد و روز‌های بعد از آن نیز چرخ وفلک را از خانه بیرون می‌آوردم و در کوچه‌پس‌کوچه‌های محله خودمان و محلات اطراف مثل محله مطهری و کال زرکش می‌چرخیدم. بچه‌ها می‌دانستند چه ساعتی به محله‌شان می‌رسیدم. آن‌ها سرگرمی دیگری هم نداشتند. با دیدنم حسابی خوشحال می‌شدند. کم کم در بین بچه‌ها به نام خاله چرخ وفلکی معروف شدم و همه بچه‌ها من را با این نام می‌شناختند. هر زمان که به محله‌ای وارد می‌شدم، بچه‌ها با سروصدا دور و برم جمع می‌شدند تا سوار چرخ وفلک شوند.»

 

بچه‌های دارا و ندار را سوار می‌کردم

خاله گلبهار، خاله بهار و خاله چرخ و فلکی اسم‌هایی بود که بچه‌های زرکش و مشهدقلی و مطهری روی این مادر سرپرست خانوار گذاشته بودند. او هر روز بچه‌های کوچکش را همراه خودش می‌برد تا هم حواسش به آن‌ها باشد و هم سوار چرخ و فلکشان کند تا تفریحی هم کرده باشند: «نداری بد دردی است. خودم نداری کشیده بودم دلم برای بچه‌هایی که دور می‌ایستادند و پولی برای سوارشدن نداشتند می‌سوخت. بین بچه‌ها آن‌ها را هم مجانی سوار چرخ و فلک می‌کردم. لبخند شادی و رضایت این بچه‌های معصوم که بعضی‌هایشان یتیم بودند، برای من ارزشمندتر از هر پول و دستمزدی بود. این اتفاق زیاد می‌افتاد. چون اینجا حاشیه شهر بود و پدر‌ها کارگر بودند. هر چند هنوز هم حاشیه شهر است و کارگرنشین.»

 

چرخ و فلک را به خواجه اباصلت بردم

گلبهار که در ابتدا تنها در محله مشهد قلی و محلات بولوار توس، با چرخ وفلک کار می‌کرد، با راهنمایی یکی از دوستان در تعطیلات تابستان و عید که فصل توریستی و گردشگری مشهد بود، در محوطه تاریخی و مذهبی خواجه اباصلت مستقر و مشغول به کار می‌شود: «ماه‌های اول فقط در بولوار توس دور می‌زدم. با وجود مسافت چند کیلومتری که هر روز طی می‌کردم، درآمد چندانی نداشتم. رفته رفته که با اوضاع و احوال بیشتر آشنا شدم، در تعطیلات تابستان و عید نوروز در منطقه گردشگری و مذهبی خواجه اباصلت مستقر شدم. هر سال اول تابستان که می‌شد چرخ وفلک را سوار وانت می‌کردم و به خواجه اباصلت می‌بردم و در گوشه‌ای از محوطه، چرخ وفلک را راه می‌انداختم و تا آخر تابستان هماجا قفلش می‌کردم. تابستان زائران زیادی به خواجه اباصلت می‌آمدند و بچه‌های زیادی در اطراف چرخ وفلک جمع می‌شدند. از اول صبح تا تاریک شدن هوا مشتری داشتم.

به قول معروف کسب وکارم سکه شده بود و رونق خوبی داشت. تابستان که تمام می‌شد دوباره چرخ وفلک را سوار وانت می‌کردم و به خانه می‌آوردم. ایام عید نوروز هم در خواجه اباصلت با چرخ وفلک کار می‌کردم. با وجودی که نوروز فقط ۱۳ روز بود، اما درآمد خوبی داشتم. باقی سال را هم در همین محله خودمان و محلات اطراف با چرخ وفلک دور می‌زدم و مشغول کار بودم.»

 

گذران زندگی با چرخ و فلک

میراث همسر، یعنی همان چرخ و فلک کنار خانه و همت گلبهار باعث شد زندگی‌شان لنگ نماند. خاله گلبهار که حالا پا به سن گذاشته و دیگر توان سال‌های جوانی را ندارد مغازه کوچکی در گوشه حیاط خانه‌اش ساخته است و بیشتر اوقاتش را در آن می‌گذراند. هر زمان هم که فرصتی داشته باشد، با چرخ وفلکی که یادگار همسر محرومش است به پارک پایین محله می‌رود و با سوارکردن بچه‌های محله روی چرخ وفلک، هم درآمدی کسب می‌کند و هم دل بچه‌های محله‌شان را شاد می‌کند. «۲۶ سال تمام با همین چرخ وفلک کارکردم. تا دستم را جلوی کسی دراز نکنم. از راه همین شغل چرخ وفلکی خانه کلنگی‌ای را که در زمان شوهرم خریده بودیم، کوبیده و دوباره از نو ساختم. ۶ فرزندم را بزرگ کردم به مدرسه و دبیرستان فرستادم و برای تک تک دختر‌ها و پسرهایم جهیزیه تهیه کردم و مراسم عروسی آبرومندانه‌ای گرفتم. دوسال قبل نیز به‌سلامتی آخرین فرزندم مهدی را هم داماد کردم. حالا خیالم راحت است. احساس می‌کنم به قولی که درباره نگهداری و مراقبت از فرزندانم به شوهرم داده بودم عمل کرده و موفق شده‌ام.»

«خاله بهار نوبت ماست، نوبت ماست» بچه‌ها منتظر بودند که چرخ وفلک بایستد و آن‌ها سوارش شوند. خاله بهار، مسئول چرخ وفلک بود و با وجودی که سن و سالی ازش گذشته بود، با حرارت و نشاطی کودکانه به حرف‌های بچه‌ها گوش می‌داد. بچه‌ها نیز با تکرار این جمله: ۷ دور، ۸ دور منتظر پایان رسیدن دور‌های چرخ وفلک بودند.

 

از سرزنش تا سازش

برای زن جوانی که به‌تازگی همسرش را از دست داده همیشه پچ و پچ همسایه‌ها و اقوام به راه است. این موضوع از حرف‌های گلبهار خانم هم بیرون می‌زند؛ «اوایل که این کار را شروع کرده بودم، دوستان و آشنایان سرزنشم می‌کردند و اصرار داشتند که، چون زن جوانی هستم این کار را انجام ندهم. آن‌ها می‌گفتند، چون زنی ۳۰ ساله‌ام و جوان نباید در کوچه و خیابان راه بیفتم. با وجود ۶ بچه قد و نیم قد هیچ وقت فکر نکردم زن جوانی هستم. همیشه اولویتم بچه‌هایم بودند و به آن‌ها فکر می‌کردم. برای همین کمر همت بستم.


این روز‌های گلبهار

خاله گلبهار محله مشهدقلی ۲ سالی است که مغازه‌ای باز کرده و با فروش اجناس آن زندگی‌اش را می‌گذراند: «چرخ وفلکی را که یادگار مرحوم همسرم است دارم و به‌خوبی از آن نگهداری می‌کنم. با وجود فراگیرشدن بازی‌های رایانه‌ای، گوشی همراه و چرخ وفلک‌های بزرگ برقی، این چرخ وفلک دستی و قدیمی هنوز هم جذابیت خودش را برای بچه‌های دهه ۸۰ و ۹۰ دارد. گاهی اوقات که حالم خوب و سرحال است، چرخ وفلک را راه می‌اندازم و به پارک انتهای محله‌مان می‌روم، بچه‌های محله هم با خوشحالی دورم جمع می‌شوند تا سوار چرخ وفلک بشوند. من هم با رمق باقی مانده، چرخ وفلک را می‌چرخانم و همان‌طور که به لبخند‌های از ته‌دل و شاد بچه‌ها نگاه می‌کنم، یاد روز‌هایی می‌افتم که جوان بودم و کوچه به کوچه برای در آوردن یک لقمه نان با چرخ و فلک از این کوچه به آن کوچه می‌رفتم.»
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
حمید
۰۰:۲۰ - ۱۴۰۰/۱۰/۱۰
ماشاالله