فرزانه شهامت | شهرآرانیوز؛ ۱۷ هزار داریم تا ۱۷ هزار. اگر واحدش تومان و موجودی جیبمان باشد، درخور اعتنا نیست و با وضعیت قیمت ها، در چشم به هم زدنی تمام خواهد شد. اما اگر جلو این عدد، نفر بگذاریم و بدانیم پای ۱۷ هزار انسان در میان است، چه؟ و اگر بشنویم این تعداد، شمار کودکان و نوجوانانی است که از حق خود محروم مانده اند، چطور؟ اگر بدانیم ۱۷ هزار، شمار بازماندگان از درس و مدرسه در سال تحصیلی گذشته است، و اگر اذعان شود که این عدد بزرگ، صرفا مربوط به یکی از ۳۱ استان کشور یعنی خراسان رضوی است، آن وقت چه باید گفت؟
برآورد محمدمهدی زاهدی، عضو کمیسیون آموزش و تحقیقات مجلس شورای اسلامی، این است که در سال تحصیلی گذشته، حدود یک پنجم دانش آموزان کشور، معادل ۳ میلیون نفر، به گوشی هوشمند و در نتیجه، به شاد (شبکه تعاملی دانش آموز) دسترسی نداشتند. آموزشهای تلویزیونی هم با تمام گستردگی اش، نتوانست ۵ درصد از دانش آموزان را زیرپوشش بگیرد. این درصدِ به ظاهر کم، معادل ۷۵۷ هزار دانش آموز کشور است. همه اش تقصیر کروناست؟ جواب دم دستی به نظر میرسد. دیوار این ویروس، کوتاه است آن قدر که در دو سال اخیر، خیلی چیزها را به گردنش انداخته ایم؛ مثلا تلاشهایی که میشد بیش از اینها باشد و نبود.
به گفته مهدی اسماعیلی، رئیس کمیسیون آموزش و تحقیقات مجلس شورای اسلامی، برخی دانش آموزان به دلیل مسامحه و کم توجهی مسئولان، در سایه نادیده گرفتن عدالت آموزشی از تحصیل جا مانده اند و شیوع کرونا، صرفا مزید بر علت شده است. در میان عوامل ترک تحصیل دانش آموزان، سهم تنگنای اقتصادی، آن قدر محسوس است که مسئولان استان خراسان رضوی نیز منکر تأثیر آن بر آمار ترک تحصیل دانش آموزان نیستند. اگر نبود تلاشهای بی هیاهو و بی منت معلمان گمنامی مانند «زهره»، در محلات حاشیه مشهد، شاید که نه، حتما آمار ترک تحصیلی ها، به مراتب بزرگتر از این حرفها میشد.
حقوق خوانده است. قبل از اینکه عشقش به بودن درکنار بچهها را کشف کند، در دادگاه خانواده، کار میکرد؛ «به زن و شوهرهای در آستانه طلاق، مشاوره میدادم؛ کسایی که طناب ارتباطشون رو به مویی رسونده بودند و من سعی داشتم این رابطه رو ترمیم کنم. اون زمان بیشتر از اینکه دلم به حال اونها بسوزه، برای بچه هاشون میسوخت و توی جلسات مشاوره، ازشون چشم برنمی داشتم. بعضی بچهها سرووضع درستی نداشتند و رنگ پریده بودند. پیدا بود وسط دعواها، کسی حواسش به غذای اینها نبوده. از اون سالها نگرانیهایی رو یادم مونده که توی چهره این بچهها موج میزد.»
میگوید آنجا در دادگاه، آدم مفیدی بوده است، اما «پدر آمرزیدگی اینجا بیشتر است.» اینجا یعنی کار معلمی با حقوق یک میلیون و ۷۰۰ هزار تومان در ماه، برای آموزش ۳۰ دانش آموز پسر در پایه اول ابتدایی، در منطقه کم برخوردار شهر و در شرایط کرونایی. ازکنار دستمزدی که در کسوت مشاوره حقوقی میگرفت، زود میگذرد؛ «حقوق چند سال پیش من بیشتر از الان بود. آدم شیک پوشی بودم که کفش و لباس جدیدش به راه بود و از نظر مالی، مستقل از خونواده.»
و الان؟ «الان برای تأمین هزینههای زندگی کاملا وابسته به خونواده هستم. حقوقم کفاف رفت وآمد، خرید جایزه برای تشویق بچهها و کمک به خونوادههای نیازمندشون رو میده.»
روی شرایط کاری اش، عنوان «معلم خرید خدمت» را میگذارد و اذعان میکند که درمیان انواع قراردادها، کمترین حقوق مربوط به این نوع معلمی است؛ «کم کم جذب این کار شدم. هشت سالی معلم پیش دبستانی بودم. بعد که تصمیم گرفتم معلم ابتدایی بشم، همه چی رو رها کردم و دورههای ضمن خدمت آموزش و پرروش رو گذروندم. باید بیشتر میدونستم؛ بچههای مردم امانت اند. یک سال مُعین بودم و بعد که تست دادم، گفتند که به درد معلمی کلاس اول میخورم. سه ساله که معلم کلاس اولم.»
«وحشتناک بود.» توصیف زهره از سال تحصیلی گذشته، این است: «من تجربه تدریس توی شرایط کرونایی رو داشتم و اسفند ۹۸ که مدارس با شرایطی پراسترس تعطیل شد، معلم کلاس اول بودم، اما اون موقع شش ماه از سال تحصیلی گذشته بود. من و بچهها همدیگه رو میشناختیم. مدرسه که تعطیل شد، سختی ش این بود که من اصلا اهل گوشی و دنیای مجازی نبودم. بلافاصله دو دوره مرتبط رو گذروندم تا با این دنیا دوست بشم و بتونم برای بچهها کلیپهای جذاب تولید کنم. ضمن اینکه اون مدرسه، غیرانتفاعی بود و بچهها همه جور امکاناتی مثل گوشی، دم دستشون بود. سال تحصیلی ۹۹، شرایط خیلی سختتر شد.»
زهره باید به جای مدرسه غیرانتفاعی، در مدرسهای دولتی در انتهای حاشیه شهر، جایی در مرز مشهد با روستاهای اطراف شهر، تدریس میکرد؛ «از ۳۰ دانش آموز کلاسم ۱۵ نفر، به گوشی هوشمند دسترسی نداشتند. از این ۱۵ نفر، ۸ نفر تلویزیون هم نداشتند و نمیتونستند از شبکه آموزش استفاده کنند؛ مثلا یکی از دانش آموزام پدر نداشت و مادرش سر کار میرفت. خونه شون با روفرشی و تیکههای قالیچه فرش شده بود. باید یه کاری میکردم، وگرنه نصف بچههای کلاسم از درس میموندند.»
تلخی حرف هایش را پشت لبخندها و واژههایی که محکم بیان میکند، مخفی نگه میدارد و میگوید: «اینجا خونوادهها نمیتونستند برای بچه هاشون وسایل آموزش تهیه کنند. برای همین گفتم نِی و سر نوشابه بیارند. فکر میکردم وضعیت مالی بچهها رو خوب شناختم. یه بار تونستم کتابی کمک آموزشی رو با تخفیف پیدا کنم. قیمتش ۱۵ هزار تومن بود که میدادن ۵ هزار تومن. گفتم ۳ تومنش رو از جیب میدم و به بچهها میگم نفری ۲ هزار تومن بیارن. فردا وقتی مادر یکی از بچهها اومد و با گله گفت که ۲ هزار تومن واسه ما یعنی دو تا نون، متوجه شدم که عمق فقر اینها رو نفهمیدم.»
میگوید برای معلم بودن در حاشیه شهر باید قوی باشی. بلافاصله اعتراف میکند هرقدر که قوی باشی، باز هم از دیدن بعضی چیزها به هم میریزی؛ مثلا نگاه پسربچهای که با حسرت به ساندویچ خانگی هم کلاسی اش زل زده است و میدانی خانواده اش ندارند. یا دیدن دانش آموزی که در سرمای هوا، با دمپایی به کلاس میآید. همچنین شرمندگی بچهها برای چیزی که در آن تقصیری ندارند؛ مثلا دانش آموزی که روز معلم امسال با خجالت، یک پلاستیک مشکی را به زهره کادو داد. داخلش اینها بود: سه تا سیب و دو تا پیاز.
اینها را که میگوید، درک میکنیم که چرا عیدی امسالش را برای خرید لباس بچهها صرف کرده است. میفهمیم که برنامه ریزیهای آموزشی، هر چند دقیق، یک عده را جا گذاشته است. امثال دانش آموزان زهره، در زمره فراموش شدهها بودند.
«تا آبان کلاسها به درخواست خودم حضوری بود و بچهها زوج و فرد میاومدند. مدرسهها که به خاطر کرونا تعطیل شد، دیدم شبکه شاد، به فرض اینکه همه بهش دسترسی داشته باشند، برای کلاس اولیها جواب نمیده. مثلا باید از نزدیک میدیدم که بچه بین دست، مداد و کتابش، میتونه تعادل برقرار کنه یا نه. متوجه شدم که بعضی بچه ها، درست سنجش نشده ند و توی این حداقلها مسئله دارند. میدونستم به خاطر کلاسهای حضوری، اگه اتفاقی بیفته، مؤاخذه میشم، اما اگر به شاد اکتفا میکردم، نصف بچههای کلاس، از درس میموندند.
اولش کلاسهای پنج نفره رو توی منزل یکی از دانش آموزها که بزرگ بود، برگزار کردم. فاصله گذاری، ماسک زدن و سنجش سلامتی بچه ها، کار هر روزم شده بود. دیدم برای میزبان زحمت درست میشه، دنبال جای جدید گشتم. خادم مسجد محله قبول کرد. تقریبا از دی تا آخر سال، کلاسمون اونجا بود. تمام مدت، نگرانی سلامتی بچهها همرام بود. باید به همه چیز دقت میکردم، حتی اینکه دانش آموزم گرفتگی صدا داره یا نه.»
زهره چالش حفظ سلامتی را میگذارد کنار دغدغههای آموزش، کم سوادی والدین و اینکه باید به آنها یا خواهر و برادر بزرگتر دانش آموز آموزش میداد تا کاهش ساعت کلاسهای حضوری، لطمهای به درس بچهها وارد نکند. درست کردن کلیپهای جذاب برای دانش آموزانی که به شبکه شاد دسترسی داشتند هم بود. در این بین برخی خانوادهها از ترس ابتلای فرزندشان به کرونا، آنها را به کلاسهای حضوری نمیفرستادند و به شبکه شاد هم دسترسی نداشتند. همه چیز برای ترک تحصیل آنها مهیا بود. اما زهره میگوید که با سر زدن هفتگی به خانه هایشان و آموزش به دانش آموز و مادرش، مانع از این اتفاق شده است.
طی طریق روزانه با مترو و اتوبوس برای رفتن از مرکز به حاشیه شهر و اینکه دانش آموزانش ایرانی اند یا مهاجر، در محاسبات او جایی نداشته است؛ «من اونها رو انسانهایی دیدم که باید درست آموزش ببینند.»
نتیجه؟ «خدا رو شکر، ۲۵ تا از بچهها به کلاس دوم رفتند.» میپرسیم همه این زحمتها برای یک میلیون و ۷۰۰ هزار تومان؟ و میشنویم: «معلومه که نه. من و بقیه همکارای خرید خدمت، از جون و دل مایه میذاریم، وگرنه این حقوق برای این زحمات ارزش نداره. ما عاشقیم.»
قول میگیرد که نام خانوادگی اش را ننویسیم. دوست ندارد گفته هایش به حساب دیگری گذاشته شود. از لابه لای حرف هایش میفهمیم تنها قدردانیای که از او شده، یک بار تشکر زبانی مدیر مدرسه بوده است.
میگوید که بضاعتش برای جلوگیری از ترک تحصیل بچهها همین قدر بوده است. او اضافه میکند: میدانید؛ ما آدمها گاهی نمیخوایم مسئولیت بپذیریم. برای آسان شدن شرایط تحصیل بچههایی که امکان آموزش از راه دور رو ندارند، حتی در همین شرایط کرونایی، میشد خیلی کارها کرد؛ مثلا میشد توی حیاط مدرسه، روزی دو ساعت کلاس گذاشت. میشد در نمازخانه مدرسه با فاصله بچهها رو نشاند. راحت گفته میشه که مجوز نداشتیم، همه ش همین.
زهره نمیداند سال تحصیلی پیش رو، دعوت به کار میشود یا نه. فراز و فرودهایی که در زندگی تجربه کرده است، نیز عشقش به آموزش بچهها را مرور میکند و به خودش این طور دلداری میدهد: بالاتر از سیاهی که رنگی نیست.