بهاره قانع نیا -
- لطفا به دوربین نگاه کنید و لبخند بزنید!
سرم را بالا گرفتم. زل زدم به کف دستی که مماس با لنز دوربین بود. با اینکه لبخندم نمیآمد ولی سعی کردم هلال نازکی روی لبهایم بیاورم و حرف آقای عکاس را زمین نیندازم.
چیلک چلیک ...
- کمی مایل به راست لطفا.
سرم را کمی شیب کردم به سمت چپ. صدای واضح و رسای آقای عکاس از پشت لنز دوربین به گوشم رسید: «گفتم مایل به راست پسرم.»
با خجالت پرسیدم: «سمت راست من یا سمت راست شما؟»
با اینکه اتاق تاریک بود امّا میشد نیشخند را روی صورتش تجسّم کرد.
- سمت راست سمت راست است دیگر! مال من و شما ندارد! آینه هم که نیستیم همهچیزمان برعکس شود.
جایی برای بحث نمانده بود. فوری سرم را مایل کردم به سمت راست و هلال لبخند زورکیام را دوباره روی لبهایم چسباندم.
چند صدای چیلیک دیگر هم به گوشم رسید. با خودم فکر کردم من که فقط ۱۲ تا عکس پرسنلی برای تکمیل پروندهی مدرسهام لازم دارم. این همه چیلیک و چیلیک برای چیست؟!
در یک لحظه خودم را گذاشتم جای شخصیتهای مهم و معروف دنیا.
فکر کردم یک نویسنده مشهور هستم که برندهی نوبل ادبیات شده است و خبرنگاران و هوادارانم از سراسر دنیا آمدهاند اینجا تا مرا ازنزدیک ببینند و با من عکس یادگاری بیندازند.
بعد فکر کردم یک مخترع مهم هستم که با ثبت جهانی اختراعم توانستهام کمک بزرگی به مردم بکنم.
در عالم رؤیا و خیالاتم شنیدم که مجری برنامه میگفت: «این مخترع نوجوان نابغه با اختراع خودش توانست آینده را تغییر دهد!» بعد همه چیلیکچیلیک از من عکس میانداختند.
دوباره صدای چیلیک دوربین عکاسی آمد. این دفعه فکر کردم یک هنرمند یا ورزشکار معروف بودن هم چهقدر میتواند خوب و لذتبخش باشد!
میخواستم این بار خودم را در کتوشلوار مشکی تجسم کنم با کاپ قهرمانی توی دستم که شنیدم آقای عکاس گفت: «عالی شد. ممنون. میتونید راحت باشید.»
با تعجب پرسیدم: «تموم شد؟!»
بله، به اندازهی کافی ازتون عکس گرفتم. تشریف بیارید انتخاب کنید.
همـــانطـــور ژستگرفته به صندلی چسبیده بودم و با لبخند عمیقی به دوربین نگاه میکردم. دلم نمیخواست رؤیاهایم تمام شوند.
آقای عکاس دوربین را از روی سهپایهاش برداشت و با تعجب نگاهم کرد. دیدم رفتارهایم خیلی ضایع است و ممکن است اوضاع بیخ پیدا کند.
برای همین، سریع از روی صندلی بلند شدم و به طرفش رفتم. دوربین دستش بود و داشت با رضایت عکسهای مرا نگاه میکرد.
کنارش ایستادم. دوربین را سمتم گرفت . گفت: «به نظر من، همهی عکسهایت قشنگ است اما آخریها انگار جالبتر شده. حالا شما یکی را پسند کن تا برایت ادیت و چاپ کنم.»
نگاهی انداختم به ردیف عکسها. یکی صاف صاف شبیه عکس پرسنلی تبهکاران، یکی کج کج شبیه به عکس سیتیاسکن گردنشکستهها و هرکدام را نگاه میکردم از دیگری بدتر بود!
انگار عکسهایم چالشی راه انداخته بودند به نام #کی_از_همه_لج_درآر_تره!
از شیوه نشستنم روی صندلی انگشتبهدهان مانده بودم. چنان خشک و صاف و رسمی در عکسها افتاده بودم که انگار عصای بابابزرگ را درسته قورت داده بودم.
هرچه نگاه کردم، در هیچکدام از عکسها ردپایی از آن مخترع نابغه و نویسندهی مشهور و هنرمند معروف و ورزشکار محبوب پیدانکردم.
به جایش نوجوانی را دیدم با موهایی تراشیده، دماغی بزرگ و چند جوش ریز و درشت کنار صورتش با چهرهای جدی و عادی و سری پر از هدفهای بزرگ و رؤیاهای شیرین.
با لبخند رو کردم به آقای عکاس و گفتم: «ممنون. همهشون عالی شدند. آخرین عکس رو زحمت بکشید چاپ کنید!»