صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

داستان کوتاه | «مشهد را دوست دارم»، نویسنده: بهاره قانع نیا

  • کد خبر: ۷۶۰۸۱
  • ۱۴ خرداد ۱۴۰۱ - ۱۲:۱۳
چراغ که سبز شد، آهسته از خط عابر رد شدم.

بهاره قانع نیا - چراغ که سبز شد، آهسته از خط عابر رد شدم. آن طرف بولوار، نوید منتظرم ایستاده بود. عینک گردی زده بود روی صورتش و شال نخی بلندی دورتادور گردنش بسته بود.

موهایش آن‌قدر ژولیده و ‌نامرتب بودند انگار بعد از یک خواب طولانی، تازه سرش را از روی بالشت برداشته است.

نیش‌خندم را که از دور دید، دست برد بالای سرش و موهایش را آشفته‌تر کرد. نزدیکش رسیدم و با خنده سلامی کردم.

گفت: «خوشت اومد؟»

سعی کردم اول صبحی بهترین جمله‌ها را انتخاب کنم تا از همین ابتدای کار روی دور کل‌کل نیفتیم و روزمان را خراب نکنیم. به‌آرامی گفتم: «یک کم متفاوت شدی!»

اما نوید ول‌کن نبود انگار. دوباره دستش را برد لابه‌لای موهایش و پیچ و تابی به زلف آشفته‌اش داد و گفت: «می‌دونم، همه با نگاهشون می‌گن: عالی شدی!»

سعی کردم لپم را لای دندان‌های آسیایم مهار کنم تا قاه‌قاه نزنم زیر خنده. خیلی دلم می‌خواست بگویم: «منو یاد دیس ماکارونی انداختی»، ولی می‌دانستم ناراحت می‌شود.

برای همین، سکوت کردم و با لبخندی ملیح، ماجرا را جمع کردم.

نوید با شور و شوق ادامه داد: «می‌دونی؟ امروز دنبال یک چهره‌ی ‌متفاوت بودم. عینک گرد هنری هم گرفتم. دوست داشتم بیشتر شبیه به ‌عکاس‌های حرفه‌ای بشم.»

گفتم: «لابد توی این گرمای هوا، شال به این بلندی رو هم به همین دلیل انداختی!»

سری تکان داد و‌ پرسید: «بهم می‌آد؟!»

کف دستم را نیشگون گرفتم و لب‌هایم را به هم فشار دادم. نمی‌خواستم با خنده‌ام ناراحتش کنم اما نمی‌دانم از کجا فهمید که پرسید: «چرا خنده‌ت گرفته؟»

گفتم: «از دست تو و کارهات!»

ابروهایش را درهم کشید و ‌گفت: «می‌دونی؟ اصلا تقصیر منه که بهت خبر دادم بیای توی این مسابقه اینستاگرامی شرکت کنی.»

دست گذاشتم روی شانه اش و گفتم: «دمت گرم! خبر دادی. من خیلی عاشق عکاسی‌ام.»

بعد ادامه دادم: «به نظرم اسم جالبی هم داره: من مشهد را دوست دارم!»

نوید انگار از گرما کلافه شده بود. شال هنری‌اش را از دور گردنش باز کرد و انداخت روی شانه‌اش: «آره، حالا به نظرت از کجای شهرعکس بگیریم که شانس برنده شدنمون بره بالا؟!»

سؤال سختی بود. در یک لحظه مکان‌های زیادی از جلو چشمم مثل فیلم رد شدند.

اول از همه گنبد طلایی حرم و صحن و سرای با صفایش به نظرم آمد. بعد به خانه‌های تاریخی فکر کردم، به بازارهای سرپوشیده و قدیمی، به طبیعت بی نظیر اطراف مشهد، به کوه‌ها و قله‌های سربه‌فلک‌کشیده، به پارک‌ها و بوستان‌های زیبایش.

نوید که سکوتم را دید گفت: «منم مثل تو مونده‌م کجا رو انتخاب کنم؟ هرکجای شهر رو نگاه می‌کنم چیزی جز قشنگی نمی‌بینم.»

پرسیدم: «حتی عینک گرد هنریت هم نتونست ایده‌ای بهت بده و کمکی بهت بکنه؟»

سرش را بالا انداخت که یعنی نه.

کمی دور و برم را نگاه کردم.

چراغ قرمز شده بود و خودرو‌ها در ردیف‌های مشخص‌شده، منظم و‌مرتب پشت چراغ قرمز ایستاده بودند و عابران با آرامش از بولوار رد می‌شدند.

از این احترامی که به عابران پیاده گذاشته بودند خیلی خوشم‌ آمد. سریع دوربینم را آماده کردم و عکسی از نمای ماشین‌ها انداختم.

عکس را فرستادم برای مسابقه و پایینش هشتگ زدم: #من_مشهد_را_دوست_دارم

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.