طیبه ثابت - داشتم مثل همیشه تقویم را ورق میزدم که مناسبت هفته را بخوانم. چشمم به روز پزشک و بعد از آن به روز داروسازی افتاد.
با خودم گفتم: «راستی اگر علم پزشکی و داروسازی اینقدر پیشرفت نکرده بود، با این بیماری وحشتناک کرونا که همچنان شهربهشهر دور میزند و قربانی میگیرد، چهقدر زندگی برای همه سخت میشد.»
همین وقت بود که مادر مرا صدا زد. به آشپزخانه رفتم.
یک بطری بزرگ آب سیب به من داد و گفت: «مادربزرگ امروز واکسن کرونایش را زده است. دکترش گفته؛ آب میوه و مایعات زیاد بخورد. محبت میکنی این آبمیوههای تازه را بهشان برسانی؟»
با خوشحالی گفتم: « بله که میبرم! چه خوب! اتفاقا دلم برای مادربزرگ خیلی تنگ شده است.» خانهی مادربزرگ به ما خیلی نزدیک است. ما طبقهی اول آپارتمانیم و او طبقهی همکف.
مثل باد خودم را جلو در خانهی مادربزرگ رساندم و زنگ زدم. در باز شد. داخل خانه شدم. ناگهان مادربزرگ را دیدم که 2 تا ماسک روی هم زده بود.
سلام گفتم. جواب سلامم را با مهربانی داد و گفت: «چهقدر زحمت کشیدی! دستت درد نکند!» مادربزرگ بطری آبمیوه را از دستم گرفت و گفت: «خب، حالا خداحافظ!» و دستش را تکان داد.
خندیدم و با تعجب پرسیدم: «اول بگویید چرا 2 تا ماسک زدهاید، بعد میروم.» مادربزرگ گفت برای اینکه الان میکروبهای ضعیفشده توی بدن من هستند و بدنم از همیشه ضعیفتر است، به همین دلیل بهتر است زیاد اینجا نمانی عزیزم.»
مادربزرگ درست میگفت. باید زود به خانهمان برمیگشتم.