صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

داستان کوتاه کودک | داستان «دو بـرادر»، نویسنده: بهاره قانع نیا

  • کد خبر: ۸۶۶۴۱
  • ۱۱ آذر ۱۴۰۰ - ۱۴:۰۰
اگر می‌توانستم خودم را به اتاق برسانم عالی می‌شد. بعد در را قفل می‌کردم و تا آمدن مامان همان‌جا می‌ماندم. این‌طوری عالی می‌شد.

بهاره قانع نیا - سرم را پشت مبل پنهان کردم و داد زدم: «بس کن دیوونه!»

صدای برخورد وسیله‌ها با در و دیوار یک‌لحظه هم قطع نمی‌شد.

اشکان عصبانیّتش را همراه با یک توپ کوچک به سمتم فرستاد و‌ گفت: «بگو تسلیمی تا اعلام آتش‌بس کنیم!»

ترسیده بودم امّا غرورم نمی‌گذاشت بگویم تسلیمم.

از آن طرف، شوخی مسخره‌ای که راه انداخته بودیم داشت رنگ و بوی دیگری به خود می‌گرفت و به یک دعوای جدّی تبدیل می‌شد.

یک لحظه به فکرم رسید فرار کنم.

اگر می‌توانستم خودم را به اتاق برسانم عالی می‌شد. بعد در را قفل می‌کردم و تا آمدن مامان همان‌جا می‌ماندم. این‌طوری عالی می‌شد.

هم اشکان دیگر دستش به من نمی‌رسید و بی‌خیال جنگ‌بازی ‌می‌شد، هم چاره‌ای برایش نمی‌ماند و از ترس ناراحتی مامان، مجبور می‌شد دست تنها خانه را مرتّب کند.

بهتر از این نمی‌شد!

یواشکی سرم را بالا آوردم و به جایی که حدس می‌زدم اشکان ایستاده است نگاه کردم، امّا نبود!

با خــودم فکر کــــردم‌ حتــــما موقعیّتش را عوض کرده است تا مرا غافل‌گیر کند.

اشکان خیلی زیرک است. باید همه‌ی هوش و حواسم را جمع می‌کردم تا گیرش نیفتم.

چند بار دیگر هم نگاه کردم. واقعا نبود. حتّی سایه‌اش هم روی دیوار نیفتاده بود.

سرم را بالاتر آوردم و پرسیدم: «کشته شدی؟!»

هنوز علامت سؤال پایان جمله توی دهانم کامل نچرخیده بود که حس کردم همه‌جا تیره و تار شد.

به خودم که آمدم، دیدم متکّای مامان صاف خورده توی صورتم و‌ پخش و پلایم کرده است.

مثل فنر از چا پریدم. متکّا را شبیه به سپر جلو صورتم گرفتم و دویدم سمت اتاق.

بخشکی شانس! در اتاق بسته بود. گیج شده بودم. مثل پرنده‌ای بی‌پناه بال‌بال می‌زدم و این طرف و آن طرف می‌دویدم.

اشکان به غول آخر تبدیل شده بود. به هر طرف که می‌رفتم چیزی به سمتم پرتاب می‌کرد.

همه چیز درست مثل یک جنگ واقعی شده بود. توپ‌های گرد خیلی جدّی مرا نشانه گرفته بودند. از سر ناچاری دویدم سمت آشپزخانه. زیر اپن پناه گرفتم و خودم را مچاله کردم.

چند لحظه سکوت شد. نفس راحتی کشیدم. ناگهان حجم زیادی آب توی صورتم خالی شد.

اشکان با تفنگ آب‌پاش، پیروزمندانه بالای سرم ایستاده بود و نگاهم می‌کرد، مثل شیری که به آهویی خیره شده باشد.

دست‌هایم را به نشانه‌ی تسلیم بالا بردم و روی سرم ‌گذاشتم. اشکان رگباری خندید و‌ گفت: «دیگه با من نگیری‌ها!

ضدّحمله‌های استراتژیک من رودست نداره!»

رسما جنگ را باخته بودم و باید تاوانش را پس می‌دادم.

اشکان نیش‌خند لج‌درآوری زد ‌‌و گفت: «سریع به هم بگرد و به جبران این شکست افتضاحت، خونه رو مثل روز اوّلش کن.

الان‌هاست که مامان خسته و کلافه از سرکار برگرده و اگه خونه رو این‌شکلی ببینه، جنگ واقعی اون‌جا شروع می‌شه!»

ساعت را نگاه کردم. نزدیک ۳ بود. سریع بلند شدم. کتری را پر از آب کردم و گذاشتم بجوشد.

مامان اوّل که از راه می‌رسد دلش چای تازه‌دم می‌خواهد.

ظرف‌های نشسته توی سینک تلنبار شده بودند. بلند داد زدم: «خدایا، چرا این‌قدر کار ریخته سرمان؟!»

اشکان همان‌طور که داشت توپ‌ها را از زیر مبل جمع می‌کرد گفت: «همه‌چیز تقصیر توئه! اگه همون اول تسلیم شده بودی، لازم نبود چند ساعت بی‌وقفه بجنگیم و حالا نزدیک اومدن مامان، این‌طور کاسه‌ی چه‌کنم‌چه‌کنم دست بگیریم.»

حق با اشکان بود. هر چیزی حدّی داشت و ما طبق معمول شورش را درآورده‌بودیم!

توی ذهنم مامان را تجسّم کردم که بعد از ساعت‌ها کار، کلید انداخته و آمده وسط خانه‌ای که میدان جنگ است ایستاده!

ناراحت و بهت‌زده به دور و ‌‌برش نگاه می‌کند و باز همان جمله‌های همیشگی را زیر لب تکرار می‌کند: «خدایا، آخه من چه‌کار کنم از دست این 2 تا؟! مردم بچّه دارن، من بمب هسته‌ای! این چه شانسیه که من دارم؟! اگر به جای این 2 تا پسر 10 تا دختر می‌داشتم، چی می‌شد؟!»

بعد آه می‌کشید و ادامه می‌داد: «هم خونه مرتّب بود، هم چای و غذا حاضر بود، هم خبری از جنگ ‌و جنگ‌بازی توی این خونه نبود.»

هر وقت مامان به این جمله می‌رسید من بغض می‌کردم از خودم و کارهایم خجالت می‌کشیدم. آخر چرا باید با کارهایم مامان را به این حد از پشیمانی برسانم؟

بیشتر از این ناراحت بودم که هرروز توبه می‌کنم و فردایش فراموشم می‌شود. شستن ظرف‌ها که تمام شد، چای را دم‌ می‌کنم.

زیر قابلمه‌ی غذا را روشن می‌کنم تا ناهار مامان گرم‌ شود. این‌کمترین کاری‌ است که می‌توانم برایش بکنم.

برمی‌گردم به اشکان نگاه می‌کنم. با جدّیّت دارد خانه را مرتّب می‌کند. انگار امروز او‌ هم مثل من تصمیم گرفته است نگذارد خستگی روی شانه‌های مامان بماند.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.