بهاره قانع نیا - هر سال این روزها برایم جور دیگری است. مدرسه و امتحاناتش که تمام میشود، خرداد که از راه میرسد، دوست دارم همهچیز عطر و بوی تعطیلات واقعی را به خود بگیرد.
دلم تغییر میخواهد. دلم سفر میخواهد.
رفتن و دل کندن از این شهر شلوغ و پر هیاهو.
دل سپردن به جادهی بیانتها و سکوت و آرامش و آسمان آبی.
آبی؟
آه آبی!
کاش امسال تمام روزهای خردادماه آبی بشود.
تمام تابستان سبز باشد تا دلم آرام شود، تا بتوانم با خیال راحت چشمبهراه آن شبی باشم که مامان بگوید: «میلادجان، پسرم! وسایلت را جمع کنکه فردا میرویم بهشت.» آنوقت من به خوشحالترین آدم روی زمین تبدیل بشوم.
در چشمبرهم زدنی، وسایلم را ببندم و با هزار ذوق و شوق، به روزهایی فکر کنم که قرار است برویم بهشت که نام دیگر خانهی پدربزرگ است، نامی که من برای آن حیاط سرسبز و خانهی پر از مهربانی انتخاب کردهام.
در خانهی آقاجان و عزیزجان، همهچیز برای ما آزاد است: بازی کردن، دویدن، با صدای بلند خندیدن.
بهبه! چه صفایی دارد! غروبها زیر سایهی درختان میوه، توی حیاط بزرگشان فرش پهن میکنیم، دور هم مینشینیم و چای عصرانه را جوری میخوریم انگار که داریم بهترین چای عمرمان را میخوریم.
عزیزجان که بعد از تعطیلات عید، همهی روزهای فروردین و اردیبهشت را تنهایی کشیده، با دیدن ما گل از گلش بشکفد وبگوید: «شما که میآیید، انگار همهی زندگی برایم تازه و نو میشود.»
بعد مرا بغل کند و بیخ گوشم بگوید: «باور کن آدم نوهاش را که میبیند، احساس میکند توی دلش صد نفر دست میزنند! حالا انشاءا... نوهدار که شدی، یاد حرف من می افتی و برایم خدابیامرزی میفرستی.»
و من با خجالت بگویم: «انشاءا... زیر سایهی شما عزیزجان!»
آقاجان اما شکل برخوردش با ما متفاوت باشد و مثل همیشه نتواند خوشحالیاش را نشان بدهد و مثل بقیهی وقتها قیافهاش را یک مدلی بگیرد که آدم فکر کند به اندازهی عزیزجان از دیدن ما خوشحال نشده، اما کارهایی برایمان بکند که انگشتبهدهان بمانیم: از فراهمکردن انواع نوبرانههای خوشمزه بگیرید تا تعریف کردن انواع خاطرههای بامزه، آنقدر که گاهی با خودم فکر کنم داشتن پدربزرگ یکی از بزرگترین نعمتها در زندگی هر انسانی است.
حالا خدا کند امسال خرداد روی خوشش را به ما نشان بدهد. رنگ آبی بیاید و بزند روی دست رنگ زرد و نارنجی و قرمز.
کرونا حسابی فروکش کند و حالمان را جا بیاورد. آن وقت بتوانیم خستگی امتحانات مجازی را در بهشت، یعنی در خانهی باغ سرسبز پدربزرگ، از تن و فکر و ذهن به در کنیم و در آرامش زندگی سادهی شهرستان، آرام شویم.
مامان که دغدغههایم را می شنود، میگوید: «خدا را شکر کن میلادجان. هرچه باشد، امسال خیالمان راحت است که آقاجان و عزیزجانت واکسن زدهاند و ایمن هستند.»
نفس بلندی میکشم و میگویم: «بله، اما بزرگان گفتهاند کار از محکم کاری عیب نمیکند.»
مامان سرش را تکان میدهد و حرفم را تأیید میکند.
رو میکنم سمت آسمان و بلند میگویم: «آهای رنگ آبی! بیا که در روزهای گرم ماه خرداد بی صبرانه منتظرت هستم!»