حسین بیات | شهرآرانیوز - نیره سادات نواب احتشام رضوی، دختر نواب احتشام رضوی، یکی از رهبران مردم مشهد در قیام مسجد گوهرشاد، همسر نواب صفوی و مشهدی است. او در زمان شهادت همسرش، زن جوان ۲۲ سالهای است که هشت سال زیر یک سقف بودن و همسری و هم کلامی با نواب را تجربه کرده است. سال ۱۳۹۲ یعنی در روزهایی که این بانو هنوز دچار کسالت نشده و در قید حیات بود، فرصتی دست داد تا با او درباره همسر شهیدش، از آشنایی تا شهادت، گفتگو کنیم که شرح مختصری از آن چنین است.
مدتی از آشنایی پدرم با مرحوم نواب میگذشت که پدرم به دلیل عارضه قلبی در بیمارستان شفای تهران بستری شدند. یک روز آقای نواب برای دیدن ایشان آمدند منزل ما. برحسب تصادف، من در را باز کردم. البته آن زمان مرسوم نبود که زنان جلو در بیایند؛ من هم از پشت در با نواب صحبت کردم. ایشان پرسیدند: «آقای نواب احتشام تشریف ندارند؟» گفتم: «بیمارستان هستند.» و بعد هم توضیح دادم که بیمار شده اند و.... آقای نواب باعجله خداحافظی کردند و برای عیادت پدرم به بیمارستان رفتند.
البته در روزهای بعد، ایشان از طرف پدرم برای رفع نیازهای خانواده به منزل ما مراجعه میکردند و در همین رفت و آمدها یک روز متوجه شدند که من دختر آقای احتشام هستم. پدرم تعریف میکردند: «من در بیمارستان، نماز امام زمان (عج) خواندم و از خدا خواستم که قبل از اینکه از دنیا بروم، دخترم را به ازدواج فردی دربیاورم که دین دار، پرهیزگار، با اصالت و شریف باشد.» جالب اینکه در همان روزهای بستری بودن پدر در بیمارستان، آقای نواب من را از پدرم خواستگاری کردند و ازآنجاکه خجالت میکشیدند، به پدرم گفته بودند: «دوست دارم همان نسبتی که حضرت امیر با پیامبر داشتند، با شما داشته باشم.» پدرم هم با کمال افتخار قبول کردند.
یک نوبت بعد از خواستگاری و به تقاضای آقای نواب، یکدیگر را دیدیم و با هم حرف زدیم. البته آن زمان چنین چیزی مرسوم نبود، ولی پدرم، تقاضای آقای نواب را دراین باره پذیرفتند. یادم است که آقای نواب در جلسه دیدار، از اهداف خودشان برای تشکیل حکومت جهانی اسلامی گفتند. بعد هم گفتند: «ممکن است که در راه مبارزه پیروز شویم و ممکن است که به دست دشمنان کشته شوم.» من هم، چون سابقه مبارزات پدرم را دیده بودم، مخالفتی با این مسئله نداشتم.
در تمام هشت سالی که با شهید نواب زندگی کردم، هرگز نگفتم که برای من چیزی بخرند، حتی یک جفت جوراب. زندگی خیلی سادهای داشتیم؛ مثلا خاطرم هست که دو ماه بیشتر میشد که آقای نواب به سفر رفته بودند. ما هم چند خانواده با هم در یک خانه زندگی میکردیم؛ ما بودیم، مادر و برادر آقای نواب، خانواده طهماسبی و خانواده واحدی (از یاران نواب). در این مدت هر کالایی لازم داشتیم از بقالی مشتی حسن نسیه میآوردیم. قرضمان شده بود ۸۰۰ تومان. وقتی آقا برگشتند، فهمیدیم یکی از ا عضای اخوا ن المسلمین مصر تمایل داشته هدیهای صدهزارتومانی به ایشان بدهند، اما نپذیرفته بودند. چند روزی که از بازگشتشان گذشته بود، گفتند: «اگر این قالی زیر پای تو را بفروشم، ناراحت نمیشوی؟»
این قالی، قالی دستباف جهیزیه من بود، ولی، چون طهماسبی و واحدی هم در اتاقشان زیلو داشتند، از این حرف آقای نواب خوشحال شدم. سریع قالی را لوله کردم. خود آقا انگار خجالت زده شده باشند، از حرفشان برگشتند، ولی آن قدر اصرار کردم که قالی را فروختند، قرض مشتی حسن را دادند و بقیه را هم برای یکی از اعضای نیازمند فداییان اسلام خرج کردند. یک ده تومانی از فروشش هم به خودمان نرسید. آنجا آقای نواب یک جفت زیلو از کسی نسیه گرفتند که بعد از شهادتشان، صاحب زیلوها آمده بود که «یا پولش را بدهید یا خود زیلوها را.»
هرگز پیش نیامده بود آقا را به اسم کوچک صدا کنم. همیشه میگفتم: «آقای نواب». ایشان هم هیچ گاه دستوری دینی به من ندادند. طوری بودند که اگر ایشان را میدیدی، خودت ملتزم میشدی.
وقتی آقای نواب را دستگیرکردند، بختیار گفته بود: «این لباس را دربیار. تو لیاقت این لباس را نداری.»، ولی آقا جواب داده بود که: «به جدم قسم با همین لباس به شهادت میرسم.» خبر شهادت آقا که رسید، مثل کسی که جنون آنی پیدا کند، میخواستم سر به بیابان بگذارم. ولی از خدا خواستم به من کمک کند که محکم و استوار راه نواب را ادامه بدهم.
بعد از شنیدن خبر بلافاصله به منزل یکی از علمای درباری رفتم و گفتم: «شهادت آرزوی نواب بود و خدا را شکر که به آرزویش رسید. تقاضای ما این است که جنازه را برای تشییع به ما تحویل دهید.» ایشان هم به ظاهر تماسهایی گرفت و گفت که شب گذشته همه شهدا را در مسگرآباد دفن کرده اند. بعدازظهر بود که رفتیم مسگرآباد، سر قبر شهدا.
۲۸کامیون نیروی مسلح آنجا پیاده کرده بودند. وقتی به قبر رسیدم، روی خاک افتادم؛ زار زار گریه میکردم. افسری آمد و با نوک چکمه اش به من زد: «پاشو. گریه بس است.» انگار رمق تازهای گرفته بودم. بلند شدم و فریاد زدم: «خاندان آل رسول (ص) را هم بنی امیه این طور تسلیت گفتند.ای پسر پهلوی! یزید! چه خوب ثابت کردی از چه قوم و سلسلهای هستی. فرزندان پیغمبر را به جرم حق گویی و دین داری میکشی؟» حالم دست خودم نبود؛ همین طور میگفتم.
شوری هم به جان جمعیت افتاده بود و همه دور ما حلقه زده بودند. بیشتر صحبت من درباره شخصیت نواب و ظلم و فساد حکومت بود و چیزی حدود یک ساعت و ۲۰ دقیقه بدون انقطاع ادامه یافت. همه آنهایی که آن روز آنجا بودند، منقلب شده و حتی بعضی مأمورهای حکومتی به گریه افتاده بودند. فردای آن روز، یکی از علمای بزرگ تهران به پدرم گفته بود: «ما خطبه حضرت زینب (س) را در کتابها خوانده بودیم، ولی امروز آن را به چشم خود دیدیم.» بعضی از روزنامهها و مجلات وقت هم نوشته بودند: «روح نواب در همسرش حلول کرده است.»
روایتی از مرحومه نیره سادات نواب احتشام رضوی، همسر شهید نواب صفوی