الهه نظری | شهرآرانیوز - مادرش طاقچه کوچک خانهاش را از عکسهای پسرش پر کرده است، عکسهایی از کودکی و نوجوانی تا آخرین تصویری که قبل از آخرین اعزامش با او گرفته است. جایجای خانه کوچکش پر است از خاطرات پسر دردانهاش، پسری که به قول خودش نهتنها با دیگر فرزندانش فرق میکرد که جوانی متفاوت بود، پسری که جوانیاش را برای دفاع از حرم و حیثیت بانو حضرت زینب (س) و همه بانوان این سرزمین گذاشت و راهی سوریه برای دفاع از حریم مادر و خواهرانش شد.
***
مادر شهید سید علی احمد جعفری که ۳ پسر و ۲ دختر دارد میگوید: احمدآقا بیستوهفتساله بود که به شهادت رسید. پسرم متولد ۲۹ فروردین ۱۳۶۹ بود. پسر وسطی بود و کلا با همه بچهها فرق میکرد. بچههای دیگرم هم الحمدلله خوب هستند، ولی سید احمد دیگر پسری بود. دردانه مادر حدود ۴ سال بود که سوریه رفتوآمد میکرد تا اینکه سال ۹۶ شهید شد.
مادر از دلتنگیهایش میگوید: وقتی میخواست جبهه برود گفتم: احمدآقا نرو. گفت: شما که همیشه میروید جلسه دعا و مسجد، چرا این حرف را میزنید؟! اصلا شماره مسئول و استادان جلسهتان را بدهید که زنگ بزنم و بگویم این چه شاگردی است تربیت کردهاند که نمیگذارد من برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) بروم!
این حرفها را که زد، راضی شدم. از زیر قرآن ردش کردم و رفت. همین که رفت، همه خویشاوندان و خانواده با من دعوا کردند که چرا اجازه دادم برود و نباید میگذاشتم. رفت و یک ماه بعد آمد. گفتم: حالا که آمدهای دیگر نرو. گفت: دیگر نمیتوانم نروم. در این ۴ سال هر وقت میرفت از زیر قرآن ردش میکردم و همان ماجرای درگیری اقوام را داشتم که چرا اجازه دادهام برود.
مادر شهید وقتی خاطرات آخرین خداحافظی پسرش را به یاد میآورد، چشمهایش پر از اشک میشود. «این دفعه آخری که میخواست برود، نگاهم کرد و گفت: مامان، برایم دعا کن. بعد نماز صبح بود. گفتم: انشاءا... عاقبتبخیر دنیا و آخرت شوی. خیلی از این دعایم خوشحال شد. از زیر قرآن ردش کردم و رفت. رفت و دیگر برنگشت.»
بیبیفاطمه آرام و بیصدا گریه میکند. کمی که آرامتر میشود، با همان صدای بغضگرفته میگوید: همان موقع اسمم برای کربلا درآمده بود. به احمدآقا گفتم: بیا با هم برویم. گفت: باشد سال آینده. او رفت سوریه و من هم رفتم کربلا. هرکجا میرفتم زیارت، فقط میگفتم احمد من برگردد. انگار آگاه شده بودم که قرار است اتفاقی بیفتد. فقط دعا میکردم که دست داعشیها نیفتد. از کربلا که برگشتم دیگر تلفن نزد. خط مقدم رفته بود. وقتی شهید شد، فرماندهها و همرزمانش آمدند منزل ما برایم تعریف کردند که چه رشادتهایی میکرده است. پسرم ۱۵ آبان رفت و ۲۵ آذر خبر شهادتش را به ما دادند. روز شهادت امام رضا (ع) ساعت ۳:۳۰ بعدازظهر به شهادت رسیده بود.
دلتنگیهایش بوی فراغ همیشگی میدهد: از اینکه رفت پشیمان نیستم، ولی دلتنگش هستم. راضیام که به این درجه رسیده است، ولی دلم برایش تنگ است. یک ساعت که دیر میکرد، سریع زنگ میزدم و تحمل دوریاش را نداشتم. هر وقت که میآمد، موها و شانهام را میبوسید. وقتی بچه بود، برای سلامتیاش همیشه ۲ رکعت نماز حضرت ابوالفضل (ع) میخواندم. هرماه برایش روزه امام جواد (ع) میگرفتم. هرچه نذر بود مال سید احمد بود. الان هم دعایش میکنم و میگویم همنشین پیغمبر و امام حسین (ع) باشد. انشاءا... خدا قبول کند.