لیلا جانقربان | شهرآرانیوز - مرد جاروی بلند دستهچوبیاش را دست به دست میکند و نگاهی به من میاندازد و میگوید: اینجا شهید دارید خانم؟ نگاهش میکنم. میخواهم بگویم نه، ولی انگار نمیشود. میگویم: بله. جارویش را روی سیمانهای خشکی که نم سرما کمی سفید و کمی سختترشان کرده است میکشد و میگوید: خدا رحمتشون کنه. خوبه باز شما میآی به شهیدت سر میزنی. خیلی از این طفلیها مادراشون فوت کردهن. دیگه کسی دیدنشون نمیآد. البته پنجشنبهها و جمعهها اینجا شلوغه. مردم شهیدا رو فراموش نکردهن، ولی خب، مادر و خواهر یک چیز دیگه است. میدونی که؟! به مرد میگویم: شما همیشه همین قطعه هستی؟ میگوید: بله، خیلی وقته اینجام.
میگویم: خواهری یا مادری را میشناسی که همیشه دیدن شهیدش بیاد؟ میگوید: آن پایین یک شهید هست. حالا نمیدونم مادرشه یا خواهرش، ولی هفتهای یکی دو بار به شهیدش سرمیزنه. یک جوری هم برایش گریه میکنه انگار همین دیروز شهید شده. البته داغ سخته، ولی اینکه میگن خاک سرده رو ما به چشم خیلی دیدیم. روز دفن اونقدر گریه و ضجه میکنن که میخوان خودشون رو بکشن، ولی دیگه بعدش میرن که بیان. ولی این قطعه شهدا خاکش سرد نیست. هر شهیدی که هنوز کسی رو داره، میآد دیدنش. قوم و خویش هم اگه نیاد، مردم میآن.
سراغ جایی میروم که مرد با انگشت نشانم داد. شانس بیاورم و آن مادر یا خواهر شهیدی که میگفت آنجا باشد. از دور دعادعا میکنم که ناگهان چادر مشکیاش به چشمم میخورد. مرد راست میگفت. جوری گریه میکرد که انگار همین الان شهیدش را از دست داده است. میایستم و تماشایش میکنم. صورتش پوشیده است. فقط دستهای چروکیدهاش را میبینم که روی اسم شهید گذاشته است.
با خودم میگویم یا خواهر شهید است یا مادرش. منتظر میمانم. درددلهایش که تمام میشود، چادرش را کمی بالا میزند تا کمی نور بیاید. قرآنش را برمیدارد و شروع میکند به خواندن. میخواهم قبل از شروع قرآن با او همکلام شوم که نمیشود. نمیتوانم.
کنار مزار یکی از شهدا مینشینم. سنگش کمی یخزده و برفکی است. دست میکشم. فایدهای ندارد. مزاحم برفبازیاش نمیشوم. کمی این طرف و آن طرف چشم میچرخانم. روی بعضی مزارهای شهدا دانههای برنج نیمه ریختهاند. شهید مدافع حرم هستند، سال شهادت: ۱۳۹۵. روی مزار یکی از شهدای دفاع مقدس چشمم به شاخهگلی میخورد. همین یک دانه است. از این بازدیدهای دستهجمعی نبوده است که به همه گل بدهند! سنگ مزار یکی دیگرشان خیس است. نمیدانم نم برف است یا سنگش را شستهاند، ولی سنگهای کناری خشک است!
از صبوری و چشمچرانیام خسته میشوم. قرآن خواندن مادر شهید تمام شده است. دیگر این بار نزدیک میروم و کنارش مینشینم.
- پسرتان است؟
- بله مادرجان. پسرم است.
-همین یک پسر را داشتید حتما.
- ۳ تا پسر داشتم که این یکی شهید شد. بعد از شهادتش، خدا یک پسر دیگر بهم داد. ۴ تا پسر دارم.
- چه خوب که بعد از این همه سال هنوز هم به دیدن پسرتان میآیید.
- قرارمان یکروزدرمیان است. یک روز او به دیدنم میآید و یک روز من. چند وقتی که پادرد داشتم میگفت: نیا مادرجان! ولی مگر میشود نیامد؟ این پسرها همه چشمبهراه هستند، یکی چشمبهراه مادرش، یکی چشمبهراه خواهرش و یکی هم چشمبهراه پدرش. همهشان چشمبهراه هستند که یکی به دیدنشان بیاید بهخصوص مادر. پسرها مادری هستند.
نمیدانم چرا، ولی سرش را یک لحظه بالا میآورد و نگاهی به چشمهایم میاندازد. میپرسد: شما اینجا شهید دارید؟
میخواهم بگویم نه، ولی نمیتوانم. میگویم: بله.
میگوید: به سن و سالت نمیخورد خواهر شهید باشی. حتما عمو یا .... (حرفش را قطع میکند) یادم رفته بود. لابد شهید مدافع حرم داری. خدا خیرت بدهد که سرمیزنی!
دست میکند توی کیف پارچهایاش. یک ظرف میوه بیرون میآورد. میگوید: بنشین. مینشینم. در ظرف را باز میکند. نارنگی، پرتقال و سیبهای پوست کنده و تکهشده را تعارفم میکند. معلوم است که میخواهد چیزی بگوید. از نگاهش معلوم است.
سکوت میکند. نگاهش را به دور و برمیاندازد. میگوید: میخواهم خواهشی ازت بکنم مادرجان. اگر دختر داشتم، مزاحم تو نمیشدم. خودت میدانی که خاک این بچهها برکت دارد.
چشمهایش پر از اشک میشود. چیزی نمیگویم. چیزی نمیگوید. با صدایی لرزان میگوید: از روزی که عباس شهید شد، عهد بستم تنهایش نگذارم. هر طوری شده روز درمیان آمدهام، ولی آدم که از عمرش خبر ندارد. میخواستم خواهش کنم شما که اینجا میآیی، سری هم به پسرم بزنی. نکند دلش بسوزد که تنهاست و کسی دیدنش نمیآید. هر وقت آمدی به شهیدت سر بزنی اینجا هم بیا.
باورت میشود این وصیت خیلی از مادران شهید به یکدیگر است؟ الان تا آن طرف (با دست پایین پلهها را نشان میدهد) مادران شهیدی بودهاند که همین را از من خواستهاند. بعضیهایشان الان زنده نیستند. بعضی هم افتاده اند گوشه خانه و ناتواناند. حالا شما اگر آمدی و اگر توانستی، به شهدای ما هم سربزن. فکر کن برادرت هستند. اگر سن و سالت بیشتر بود، میگفتم مثل یک مادر به دیدن پسرم بیا.
ظرف میوه را میبندند و بهزور توی کیفم میگذارد. رفتارهای مادرانهاش دلم را میبرد. نگاهی به صورت چروکیدهاش میاندازم. میخواهم مطمئن شود. میگویم: اینکه گفتم شهید من اینجاست به همین خاطر بود، برای همین که فکر میکنم همه این مردان شهید قوم و خویشم هستند: عمو، دایی، برادر و بعضی هم پسر.
بهسختی از جایش بلند میشود. صورتم را میبوسد. از زیرچانه چادرش را میگیرد و راه میافتد. میگوید: اینها همه پسران من هستند. اینها همه قوم و خویش من هستند. بال چادرش را باز میکند. بلند، ولی آرام میخواند: غلامحسین جمعهکی، محمد عاقلان، علیاکبر خیاطزاده، حسین غلامی، هادی شامل، محمدعلی فریضه خلیلآبادی، سلطاناحمد قربانی، محمدرضا قندهاری، مجید صابری عباسزاده، غلامحسین باقری، عباس سخاوتی، عبدا... احمدی، علی میری، محمدعلی عطار، محمدحسین غلامی، حسن مفرد، سید الیاس حسینی، سید احمد علوی و همه این مردها پسرم هستند.