فاطمه سیرجانی - رفتن به جنگ حس غریبی دارد و بهویژه اینکه برگشتی هم همراهش نباشد. این حس غریب در گفتههای مادری که سیوچند سال است از رفتن فرزندش میگذرد و ساکن یک از کوچههای محله وحید است، پررنگتر بهچشم میآید. این چند خط را با ما همراه باشید.
۹ صبح ۳۰ دی ۶۴ از قطار تهراناهواز پیاده شدیم. به ما وعده عملیات داده بودند. قرار بود گردان ما خطشکن عملیاتی باشد که در آب اجرا میشد. مشهد که بودیم مدتی را در استخر سرپوشیده سعدآباد آموزش دیده بودیم. در ایستگاه قطار اهواز فرماندهی درباره حساسیت عملیات و اسرار نظامی صحبت کرد. بعد از آن با ۱۰ کامیون بزرگ به مقصد نامعلومی حرکت کردیم. ۴ ساعت بعد به مکانی رسیدیم که به آن جزیره مینو گفته میشد. ۱۵ روز آنجا بودیم. آموزش آبی ما در رودخانه بهمنشیر و بدنسازی همراه با آموزش آبی شروع شد. ۱۵ روز از تمرینها میگذشت. یکروز فرمانده اعلام کرد، عملیات نزدیک است. شب هنگام ۱۰ کامیون مهمات آوردند. در میان آن همه مهمات حنا هم بود. حنا در میدان جنگ موضوع عجیبی بود. فکر کنید در میان جنگ و آتش شب قبل از عملیات، عدهای دستهایشان را حنا میبستند، عدهای سلاحهایشان را تمیز میکردند، بعضیها هم وصیتنامه مینوشتند. قرار بود گروه بیستودونفره ما در موج اول حمله باشیم. قرار گذاشتیم دست برادری بدهیم. از روحانی جمع خواستیم صیغه اخوت را برای ما چند نفر بخواند. ۹ شب به راه افتادیم. به آرامی وارد قایقها شدیم و منتظر آغاز عملیات ماندیم.
اینها بخشی کوتاه از نوشتار شهید علی ملازمالحسینی است که با شهادتش ناتمام ماند. خاطراتی که مادر تا چشم داشت، بارها و بارها آن را مرورکرد و امروز که چشمهایش سو ندارد، دفترچه را، چون گنجی گهربار در صندوقچه حفظ میکند. ۳۴ سال از رفتن علی میگذرد و این روزها فاطمه خانم باخاطرات پسر شهیدش دلخوش است: «فرزند سوم بود. اذان ظهر روز جمعه بهدنیا آمد. به مبارکی نام رسول خدا (ص) که از بلندگوی مسجد پخش میشد و در فضا میپیچید، نامش را محمد گذاشتیم. سنگین وزن بود؛ حدود ۵/۴ کیلو. بعد از حمام به رسم روستایمان او را در ترازو گذاشته و هموزنش بین مردم دِه شیرینی پخش کردیم.»
اینکه چرا محمد به علی تغییر نام داده است در ادامه صحبتهای مادر برایمان روشن میشود: «دوساله بود که بهشدت بیمار شد، دوا و دکتر افاقه نکرد و بعد از چند روز بستری شدن، دکتر جوابش کرد و گفت به منزل ببریمش. دلشکسته و ناامید به سمت خانه حرکت کردیم. آن زمان خانهمان در کوچه حمامباغ و نزدیک حرم بود. محمد نعشوار روی دست همسرم بود. نزدیک خانه که رسیدیم تا چشمم به گنبد طلای آقا افتاد، دلم شکست و رو به گنبد گفتم اگر امامرضا (ع) شفای پسرم را بدهد، برای جدش حسین تا ۲ سال سیاه به او میپوشانم و در هیئتهای عزای امامحسین (ع) میگردانمش. چند روزی به همین حال بود تا دوباره حالش بد شد. دفعه بعد که به بیمارستان رفتیم، دکتر گفت: «این درد خوب شدنی نیست؛ در شهر نمانید، به سفر بروید، برای خودتان هم خوب است.» تصمیم گرفتیم به روستایمان در نیشابور برویم. قبل از رفتن، پسر بزرگم یحیی که پنجساله بود، گفت: «مادر اگر میخواهی محمد خوب شود اسمش را علی بگذار.» نمیدانم چرا این را گفت، اما در دل گفتم اگر محمد خوب بشود، محمد یا علی هر ۲ مبارک است. شب آنجا بودیم و محمد هذیان میگفت و تب داشت. تا سپیده بالای سرش بودم که دیدم چشمانش را باز کرد و غذا خواست. از همان لحظه نامش را علی گذاشتیم.»
«چندسالی ازجنگ ایران و عراق گذشته بود که علی برای رفتن به جبهه هوایی شد. ۱۴ سال بیشتر نداشت. مسلما با رفتنش مخالف بودیم؛ چون بچه و نحیف بود. گفتم مادر تو هنوز نمیتوانی سلاح بهدست بگیری، چهوقت جنگ رفتن است؟ اما حرفم را نخرید و برای ثبتنام به مسجد محله رفت. قبولش نکردند؛ گفته بودند سنوسالی نداری. ۲ سال بعد دوباره شناسنامهاش را برداشت و به پایگاه بسیج مسجد حضرت رقیه (س) رفت. بچههای پایگاه از بس اشتیاق نوجوانها را برای رفتن به منطقه دیده بودند، نرم شده بودند. آنجا موافقت کردند، اما من هنوز دلم به رفتنش راضی نبود.»
مادر انگار آن لحظه و حرفها را دقیقتر از هرچیزی بهیاد دارد. هروقت صحبتش میشود باحسرت از آن روز یاد کرده و درحالیکه به قرآن قدیمی روی تلویزیون گوشه اتاق اشاره میکند، ادامه میدهد: «وقتی جواب نه را از من شنید، بلند شد همین قرآن را برداشت و آیهای را نشان داد که خدا در کتابش از جهاد در راه او گفته بود و اینکه کسانی که در راه او کشته شوند، زندهاند. گفت اگر مسلمانم و به کلام خدا باور دارم نباید با رفتنش مخالفت کنم. خیلی حرفهای دیگر زد تا کمی قانع شدم. علی میگفت: «همه آنهایی که در جبهه هستند، خانواده دارند و عزیزکرده آنها هستند، من که تنها نیستم مادر. صبوری کن و اجازه رفتن به من بده.» آرام و راضی شده بودم. به خدا سپردمش، تمام روزهایی که دلم از نبودن و جایخالیاش آشوب میشد، از خدا میخواستم حافظ او و همه بچههای این آب و خاک باشد.»
علی بعد از رفتن به منطقه آدم دیگری شده بود. نوجوانی که به یکباره مرد شده بود: «از همان ایام نماز میخواند و گاه روزه میگرفت. بسیار مهربان بود. هم در کارهای خانه کمک من بود و هم در مغازه لبنیاتی پدرش کمک دست پدر، اما بعد از رفتن به جبهه تمایلش به سمت معنویات بیشتر شد. نمازهای طولانی، قرآن خواندنش و حجب و حیایی که هرروز بیشتر از قبل میشد. به دلم افتاده بود علی رفتنی است. خودش هم میخواست. دوست داشت شهید بشود. مثل خیلیهای دیگر آرزویش بود. همینطور هم شد. عملیات والفجر ۸ بود که به شهادت رسید و نوروز ۶۵ سفره هفتسین ما یکنفر کم داشت.»