بهاره قانع نیا - بابا از من خیلی جلو افتاده بود. هیچ حواسش نبود مرا جا گذاشته. دستهایش را توی جیبش کرده بود و تندتند عرض خیابان را طی میکرد.
چشم از او بر نمیداشتم. میترسیدم گمش کنم. خیابان شلوغ بود و جمعیت گاهی بینمان فاصله میانداخت. صدای بوق ماشینها و هیاهوی عابران پیاده آزارم میداد ولی بیش از همه، اوقات تلخ بابا بود که رنجیده و ناراحتم میکرد.
عذاب وجدان داشتم از اینکه توی راه به او گفته بودم: «همه ماشین دارند جز ما! همه با راحتی میروند خرید! فقط این ما هستیم که با پای پیاده باید برویم بازار!»
پا تند کردم و فاصلهام را با بابا کمتر کردم ولی از بدشانسی، پشت چراغ قرمز گیر افتادم و باز فاصلهی بینمان زیاد شد.
روز من نبود.
از همان کلهی صبح که با صدای جیغ بنفش پارسا از خواب پریدم تا همین الان که مثل تیری که از کمان رها شده باشد بیهدف دنبال بابا این طرف و آن طرف میدوم.
همان کلهی صبحی به مامان هم گفتم: «امروز به نظرم روز قشنگی برای خرید کموکسریهای خانه نیست.» ولی مامان به من برچسب تنبلی زد و گفت: «بهتر است کمی خجالت بکشی! آدم با زحمت پسر بزرگ کند، شاخ شمشاد کند، آن وقت بابای آدم یکه و تنها برود برنج و گوشت و لپه و لوبیا و گردو و ماش و عدس و چای و قند بگیرد بیاورد خانه؟!»
روی مبل نیمخیز شدم و با تعجب پرسیدم: «مامان؟! مطمئنی این همهچیز لازم داریم؟! بیچاره بابا!»
مامان حقبهجانب گفت: «بله، چون سیر کردن شکم چندتا پسر نوجوون کار آسونی نیست.»
و بعد اشاره کرد به من و پارسا و پویا که هرکداممان ولو شده بودیم روی یک مبل.
پارسا از کابوسی که صبح دیده بود و بابت آن جیغ بنفشی کشیده بود هنوز پکر بود و لامتاکام حرف نمیزد. فقط بستنیای را که توی دستش بود میلیسید.
پویا هم طبق معمول مشغول خودسازی بود و همانطور که لقمههای خامهعسل را میگذاشت گوشهی لپش، برنامهی کودک میدید.
من هم که دیدم یکی به دو کردن با مامان فایدهی چندانی ندارد، لنگهی جوراب مشکی را از زیر مبل کشیدم بیرون و پایم کردم.
مامان پیروزمندانه گوشی را برداشت و شمارهی بابا را گرفت و گفت: «صبر کنید! پیمان هم میخواد با شما بیاد خرید. پسرم دوست داره کمکی باباش باشه».
دستفروشها پیادهرو را اشغال کرده بودند و با سماجت و سر و صدا میخواستند جنسهایشان را بفروشند. بابا نزدیک یکی از آن ها ایستاده بود و داشت با او حرف میزد. کنار بابا ایستادم که یکدفعه حس کردم جمعیت ما را هل میدهند.
دور و برم را نگاه کردم، دیدم من و بابا ایستاده ایم وسط پیاده رو و راه عبور مردم را سد کردهایم.
گفتم: «بابا! ظهر شد! هنوز چیزی نخریدیم!»
بابا یک وری نگاهم کرد و گفت: «یک مغازهی حراجی این طرفا بود ولی الان پیدایش نمی کنم. این آقا میگه: به علت تخلف پلمبش کردهاند. انگار اجناس تاریخ مصرف گذشته داشته.»
خسته شده بودم. نشستم لبه جدول کنار پیادهرو
بابا دستهایش را کرده بود توی جیبش و بلاتکلیف مغازهها را نگاه میکرد.
یک لحظه دلم برایش سوخت. به نظرم آمدچقدر پدر بودن سخت است.
بیخود نبود که آقای حافظ شاعر بزرگ هم از همان قدیمندیمها تأکید کرده بود که:
«هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی!»