صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

۵ سال زندگی روی تخت بیمارستان

  • کد خبر: ۱۰۱۴۹۴
  • ۱۷ اسفند ۱۴۰۰ - ۱۰:۰۸
یوسف آقاپور، جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس می‌گوید: اگر به گذشته برگردم دوباره به جبهه می‌روم.

نجمه موسوی‌زاده | شهرآرانیوز؛ اوایل انقلاب عضو فعال بسیج مسجد صنعتگران بود و آموزش‌هایی نیز با شروع دفاع مقدس دیده بود که برای خدمت سربازی به منطقه عملیاتی پیرانشهر در آذربایجان غربی اعزام شد. منطقه مرزی و استراتژیک در زمان جنگ که از همان ماه‌های اول دفاع مقدس، بار‌ها و بار‌ها مورد حمله هوایی و توپخانه‌ای قرار گرفت.

۱۷ اسفند ماه سال ۶۳ حمله هوایی جنگنده‌های عراقی نوع دیگری زخم بر پیکره این شهر گذاشت. «یوسف آقاپور» که اکنون پنجاه‌ونه‌ساله است نیز در ماه‌های پایانی خدمت سربازی از این زخم بی‌نصیب نماند. حالا دست راستش قطع است، چشم راست مصنوعی است و دست چپ آرنج ندارد و دو انگشت آن کاملا بی‌حس است و با گذشت ۳۷ سال ترکش‌هایی هم در سر، قلب و مهره سوم از پایین در بدنش به یادگار دارد. جراحاتی که باعث شده است درجه جانبازی او ۷۰ درصد ثبت شود. تجربه ۱۴۰ بار عمل جراحی و هفت سال زندگی روی تخت بیمارستان حتی در واژه هم به‌سختی می‌گنجد.

او اصالتا آذری است، اما در مشهد محله امام رضا (ع) متولد شده و اکنون نیز ساکن محله امام خمینی (ره) است. آقاپور روز‌هایی را به خاطر دارد که بسیار سخت برایش گذشته، ولی به کاری که انجام داده باورقلبی دارد و می‌گوید اگر باز هم زمان به عقب بازگردد برای دفاع از خاک سرزمینش به جبهه می‌رود. هم‌زمان با روز جانباز با او هم‌کلام شدیم تا از آن روز‌ها برایمان بگوید.

تکاور کوهستان

رنگ موهایش به سپیدی نشسته است، گذر عمر و سال‌هایی که پشت سر گذاشته باعث شده تا کوله‌باری از تجربه باشد به طوری که کاملا مشخص است پشت هر جمله‌ای که به کار می‌برد اندیشه و تفکر وجود دارد. بسیار آرام و متین صحبت می‌کند و این آرامش کلام را به شنوندگان خود نیز منتقل می‌کند، آقاپور از زمانی می‌گوید که امام خمینی (ره) فرمود مساجد باید به پایگاه اصلی بسیج تبدیل شوند.

با همین فرمایش امام خمینی (ره) بود که او عضو بسیج مسجد صنعتگران در فلکه برق (میدان بسیج فعلی) شد، درحقیقت یکی از اعضای هسته اولیه بسیج مسجد بود، می‌گوید: بسیج به چند حوزه مسجد، ناحیه و منطقه تقسیم شده بود و مشهد آن‌زمان سه منطقه داشت که هر منطقه نیز دارای چهار ناحیه بود و هر ناحیه شاید ۳۰ مسجد را زیرپوشش خود داشت. زمانی که قرار شد از هر مسجد دو نفر به ناحیه معرفی شوند یکی از این دو نفر من بودم.

اوایل جنگ تحمیلی، فعالیت‌های منافقین در کشور شدت گرفته بود به همین دلیل نیرو‌های بسیجی آموزش‌های نظامی می‌دیدند تا با گشت‌زنی در خیابان‌های مختلف بتوانند امنیت را در شهر برقرار کنند، یوسف نیز که در آن‌زمان نوزده‌ساله بود بعد از اینکه در ناحیه آموزش بیشتری دید شب‌ها برای گشت مسلحانه می‌رفت او نیز می‌خواست مانند دوستانش به جبهه برود، اما کار‌های بسیج این مهلت را به او نمی‌داد، ولی بعد از گذشت حدود یک‌سال برای خدمت سربازی به آذربایجان غربی اعزام شد.

او عضو نیرو‌های تکاور ارتش در آذربایجان غربی بود، یکی از کار‌های اصلی آن‌ها درگیری با منافقین، گروه‌های معاند و کوموله بود، در این باره توضیح می‌دهد: عملیات‌ها در آذربایجان غربی و کردستان با عملیات‌های جنوب فرق داشت، تفاوت آن هم در این بود که باید این استان را از کوموله و گروهک منافقین پاک‌سازی می‌کردیم.

عصر تلخ جمعه

آقاپور علاقه چندانی به تعریف کردن آن روز و زمانی که مجروح شد ندارد، چند بار با جملات مختصر از توضیح‌دادن این موضوع سر باز می‌زند، می‌گوید: توصیف‌شدنی نیست و نمی‌توان در قالب کلمات تعریف کرد، چون همه چیز در یک «آن» اتفاق افتاده است. همان لحظه‌ای که یوسف بار‌ها در طی این سال‌ها سعی کرده تا جزء به جزء آن را فراموش کند، اما فراموشی برخی از اتفاقات سخت و خارج از کنترل ارادی انسان است.

حالا بعد از گذشت ۳۷ سال آن روز را برایمان به تصویر می‌کشد: عصر روز جمعه بود و هر کدام از بچه‌ها در شیفت خود مشغول بودند که به یک‌باره مانند رگبار باران گلوله‌ای بود که می‌بارید، نظامی‌ها به‌خوبی می‌دانستند که گلوله صدای سوت دارد و از روی همین صدا می‌توان جهت آن را تشخیص داد، اما این‌بار هرچقدر بچه‌ها گوششان را تیز هم می‌کردند تا واکنش نشان دهند، فایده نداشت، چون گلوله‌باران در حدی بود که دیگر صدای سوت اول شنیده نمی‌شد.

یکی از سرباز‌ها از شدت گلوله و ترکش‌هایی که بر زمین فرود می‌آمد شوکه شده بود و تکان نمی‌خورد، یوسف و بقیه بچه‌ها چند بار با صدای بلند او را صدا زدند تا روی زمین بخوابد، اما او متوجه صدای بچه‌ها نمی‌شد در همین لحظه یوسف به سمت دوستش می‌رود تا روی زمین بخواباندش، اما هول دادن رفیقش همانا و سوزشی که یک‌باره در تمام بدنش احساس می‌کند همان.

یوسف که همراه رفیقش روی زمین افتاده بود با یک نگاه متوجه می‌شود تمام بدنش غرق خون شده و دست راستش پیچیده است. وقتی صدای بچه‌ها را می‌شنود که به او نزدیک می‌شوند تازه می‌فهمد که یک چشمش نمی‌بیند، سریع دست او را به بدنش آتل می‌بندند و به عقب برمی‌گردانند تا به بیمارستان ارومیه منتقل شود.

جراحت سی و هفت ساله

بعد از انتقال به بیمارستان بود که تازه متوجه وضعیت خود شد، دست راستش قطع شده و بینایی چشم راست را از دست داده بود دست چپش نیز خونریزی زیادی داشت به طوری که با پانسمان زیاد آن را بسته بودند بعد‌ها فهمید که آرنج دست خود را از دست داده و علاوه بر اینکه عصب‌های زیر دست کار نمی‌کند انگشتان شصت، سبابه و وسط حرکت کمی دارد دو انگشت دیگر هم کاملا بی‌حس است، ترکش‌هایی هم در سر، قلب و مهره سوم از پایین در بدنش دارد جراحاتی که باعث شده درجه جانبازی او ۷۰ درصد ثبت شود.

شدت جراحت یوسف به حدی بود که در بیمارستان امام خمینی (ره) ارومیه نمی‌تواستند کار زیادی برای او انجام دهند. پزشکان تصمیم می‌گیرند او را به تهران که بیمارستان‌های مجهزتری دارد منتقل کنند. چند بار او را برای انتقال به تهران به فرودگاه می‌برند، اما بمباران نیرو‌های بعثی این اجازه را نمی‌دهد تا هواپیما بنشیند و مجروحان را ببرد، بالأخره نیمه شب هواپیمای ۳۳۰ در فرودگاه می‌نشیند و یوسف و دیگر مجروحان به تهران منتقل می‌شوند.

آمبولانسی که مجروحان را به بیمارستان منتقل می‌کرد یوسف را به چند بیمارستان می‌برد، اما، چون هم‌زمان در جنوب عملیات شده بود و مجروحان زیادی را به تهران منتقل کرده بودند، جایی برای پذیرش او وجود نداشت تا اینکه در بیمارستان شهدای تجریش او را قبول می‌کنند.

به «گلی‌نیا» مدیونم

بعد از چند ساعت یوسف در اتاقی با پنج‌تخت بستری می‌شود تمام این پنج‌رزمنده از ناحیه دست مجروح شده بودند و نیاز به کمک پرستار داشتند تا بتوانند کارهایشان را انجام دهند، چون دست چپ یوسف زخم بزرگی داشت نمی‌توانستند پانسمان آن را داخل بخش عوض کنند و باید به اتاق عمل برده می‌شد برای همین روزی سه تا چهار بار و هر دفعه بیش از دو ساعت در اتاق عمل پانسمان دست او عوض می‌شد.

او از پرستار مردی به نام «گلی‌نیا» که نام کوچکش را به‌خاطر ندارد یاد می‌کند و با بیان اینکه زندگی خود را اول به خدا و بعد به او مدیون است، توضیح می‌دهد: اوایلی که به بیمارستان شهدای تجریش رفته بودم پانسمانم را در اتاق عمل عوض می‌کردند، اما بعد از مدتی به‌دلیل تعداد زیاد مجروحان بیمارستان، در اتاقی که بستری بودم پانسمانم را پرستار‌ها عوض می‌کردند. «گلی‌نیا» به‌معنای واقعی پرستاری ماهر و دلسوز بود.

تعداد مجروحان آن‌قدر زیاد بود که از صبح زود که می‌آمد، تقریبا سه ساعت بعد نوبت من می‌شد، با وجودی که زخم من به‌دلیل عفونتی که داشت بوی بسیار نامطبوعی می‌داد و زمان‌بر بود، اما او دلسوزانه روزی سه تا چهار بار این‌کار را برایم انجام می‌داد. مدتی در بیمارستان شهید لبافی‌نژاد برای عمل چشم و مدتی هم در بیمارستان شهید مصطفی خمینی برای ادامه روند درمان بستری می‌شود. حدود یک سالی در ایران تحت مداوا قرار می‌گیرد، ولی تصمیم پزشکان بر این بود که باید برای ادامه درمان به آلمان اعزام شود.

سال ۶۴ زمانی که به شهر «کل» آلمان اعزام می‌شود اول در «خانه ایران» مستقر می‌شود؛ همان خانه‌هایی که برای رزمندگان در دوره درمان و کار‌های قبل و بعد از عمل جراحی اجاره شده بود، نزدیک به پنج‌سال برای معالجه در این کشور می‌ماند و همین موضوع باعث می‌شود تا زبان آلمانی را یاد بگیرد.

تجربه ۱۴۰ بار عمل جراحی

جراحت‌های مختلفی که دارد باعث می‌شود تا ۱۴۰ بار عمل جراحی شود، فقط دست چپ او که آرنجش از بین رفته بود بار‌ها زیر تیغ جراح‌ها رفته است، یوسف برایمان توضیح می‌دهد: نمی‌توانستند آرنج مصنوعی بگذارند به همین دلیل ماهیچه‌های پشت بازو را روی آرنج پیوند زدند، عملی که ۲۳ ساعت طول کشید و کادر درمان ناچار شدند سه مرتبه من را بیهوش کنند تا عمل را به اتمام برسانند.

شاید مدتی طول کشید تا توانست با شرایط خود کنار بیاید، اما محکم می‌گوید از اینکه در مسیر حفظ خاک کشورش جنگیده و آسیب دیده است نه‌تن‌ها ناراحت نیست بلکه اگر باز هم به عقب برگردد دوباره به جنگ می‌رود، حتی اگر الان هم خطری کشور را تهدید کند در حد همین توانی که دارد مقابل متجاوزان می‌ایستد و از سرزمین و ناموس خود دفاع خواهد کرد.

پنج سال از عمرش را روی تخت بیمارستان گذرانده است، روز‌ها و شب‌ها فکر‌های مختلفی به ذهنش خطور می‌کرد، اما تمام زمانی که روی تخت دراز کشیده بود بیشتر از اینکه بخواهد به آینده فکر کند، گذشته جلوی چشمانش رژه می‌رفت غروب‌های جمعه، اما غمش بیشتر بود، می‌خواهد از روز‌های غربت بگوید، اما دلش رضا نمی‌دهد چند بار مکث می‌کند و بالأخره سکوتش را می‌شکند: ایران که بستری بودم جدای از این که فامیل، دوست و آشنا برای عیادت می‌آمدند پرستار، دکتر و هم‌اتاقی هم‌زبان ما بودند، ولی در کشور غریب آن هم اولی که اعزام شده بودم غروب‌ها غمی بود که به دلم می‌نشست.

یوسف پی حرفش را این‌گونه می‌گیرد: وقتی دستم را پانسمان می‌کردند هیچ‌کاری نمی‌توانستم انجام دهم نیاز به کمک و همراهی داشتم، اما گفتن کار‌های شخصی به دیگران بسیار برایم سخت بود.

تکیه به توانمندی خود

بعد از برگشت از آلمان با وجودی که می‌توانست با معرفی‌نامه در اداره و سازمانی مشغول به کار شود، این‌کار را نکرد. او مغازه خرازی باز کرد. از زمانی که در آلمان بستری بود به آن فکر کرده بود و به این شغل علاقه داشت، چون این‌کار، فروش لوازم کوچک بود می‌دانست از عهده آن برمی‌آید در خیابان بهار مغازه‌ای دایر کرد و بعد از مدتی به‌دلیل اینکه جنسش همیشه جور بود مشتریان ثابتی پیدا کرد.

نگاه ترحم‌آمیز اطرافیان برایش آزاردهنده بود: به خاطر دارم بستگان و دوستان که به دیدنم می‌آمدند می‌خواستند تا مجروحیت و روند درمان را برای آن‌ها تعریف کنم و هر روز باید این ماجرا را برای افراد مختلف می‌گفتم و تداعی لحظه مجروح‌شدن اذیتم می‌کرد پس تصمیم گرفتم در خانه نمانم و خودم را به کاری مشغول کنم. کمی که وضعیت جسمانی‌ام بهتر شد از خانه بیرون زدم و دیگر عصر‌ها منتظر عیادت نمی‌ماندم تا اینکه بعد از مدت چند ماه کار و کاسبی برای خودم راه انداختم.

یوسف ۲۷ ساله بود که کار و بارش را راه انداخت و تصمیم گرفت ازدواج کند. همسرش را همراه زندگی خود می‌داند او یک پسر دارد، در کنار کار و کاسبی و زندگی فعالیت‌های مذهبی نیز انجام می‌دهد، رئیس هیئت خادمین حضرت حجت (عج) در مسجد حجت است، اما خودش را رئیس هیئت نمی‌داند و به عنوان خادم معرفی می‌کند، یکی از فعال‌ترین افراد برای برگزاری برنامه‌های مختلف مذهبی در طول سال است، همین روز‌ها هم همزمان با اعیاد شعبانیه سرش بسیار شلوغ است.

پیشنهاد اقامت در آلمان

پرفسور آخنگن چندین مرتبه روی دست او عمل جراحی انجام می‌دهد و به همین واسطه می‌تواند سه مدرک می‌گیرد یوسف که زبان آلمانی را به دلیل حضور چند ساله‌اش در این کشور برای مداوا یاد گرفته بود می‌توانست با پرفسور به‌راحتی صحبت کند هنوز هم روزی را که از طرف پرفسور به او پیشنهاد شد به عنوان فرزندخوانده‌اش در این کشور بماند به خاطر دارد: پرفسور آخنگن برای ویزیت به اتاقم آمده بود که گفت حاضر است من را به عنوان فرزندخوانده خود قبول کند و برایم تابعیت آلمانی بگیرد حتی گفت در این کشور بمان، ازدواج کن و به زندگی خود سر و سامان بده.

پرفسور که دید یوسف از این پیشنهاد به وجد نیامده از او خواست تا فکرهایش را بکند و بعد جواب بدهد، اما یوسف فقط نصف روز به این موضوع فکر کرد: هرچه با خودم فکر کردم دلم راضی نمی‌شد، چون می‌دانستم آنجا وطن من نیست و با وجودی که زبان یاد گرفته‌ام، اما به این کشور تعلق ندارم، آب و خاک من جای دیگریست. روز بعد پیشنهاد دکتر را رد کردم و او ۱۰ روز بعد که به دیدنم آمد گفت از حرفی که به من زدی خیلی خوشحالم نه به‌دلیل اینکه قبول نکردی فرزندخوانده‌ام باشی، بلکه به‌دلیل فکری که کرده‌ای و حسی که به میهن خود داری.

او ادامه می‌دهد: پزشکان و پرستاران آلمانی احترام زیادی برای مجروحان جنگ قائل بودند به یاد دارم می‌گفتند شما سرباز‌های خمینی هستید و حاضر شده‌اید به خاطر کشور خود آسیب ببینید و جان بدهید. احترام آن‌ها برای ما در حدی بود که به‌دلیل مسلمان بودنمان فقط گوشت مرغ و ماهی و سبزیجات برایمان پخت می‌کردند و در زمان دعا و مناجات هرچند برایشان جای تعجب داشت، ولی به ما احترام می‌گذاشتند.

او از فعالیت‌های منافقین و تبلیغات گسترده‌شان در آلمان هم برایمان می‌گوید: تبلیغات زیادی از سوی گروه‌های منافقین انجام می‌شد تا جانبازان را به سمت خود بکشند و با عکس و مصاحبه وعده تابعیت این کشور را می‌دادند، اما بچه‌ها کاملا از بهره‌برداری سیاسی آن‌ها آگاه بودند و قبول نمی‌کردند با این گروه‌ها همراه شوند.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.