معصومه فرمانی کیا | شهرآرانیوز؛ خبر مثل آب است؛ از کاسه میریزد و همه جا را خیس میکند. اگر تلخ باشد، گزندگی اش همیشه خاطر را میخلد. یک جای ذهن پینه میزند و دست از روح برنمی دارد که نمیدارد. شبیه خبری که قوت زانو و نور چشمهای بی بی ربابه را گرفت. بعد از آن همه مرارت زندگی طاقت شنیدن این یکی را نداشت. خار به پای فرزند برود، قلب مادر را میکند، چه برسد به این حادثه.
چشمهای بی بی ربابه پس از آن خبر تاریک شد. کم نوری و کدری اش ماند و نرفت. چندسال منتظر است؛ منتظر امیدی بزرگتر از زندگی که شاید پسرش را از بستر بلند کند. بی بی ربابه هرهفته شکستهتر از قبل میشود؛ هربار که چشمش به زمین گیری پسر جوانش میافتد؛ به اینکه حسین دیگر توان ایستادن روی پا را ندارد؛ به اینکه زندگی او بعد از آن سانحه از هم پاشید؛ به اینکه حسین حالا حتی قدرت ندارد که دستهای دخترش را بگیرد و در آغوشش کشد. مادر همه اینها را ببیند و آب نشود، خیلی است.
همه ماجرا به یک صبح سرد و استخوان سوز زمستانی برمی گردد. بامداد روزی در دی ماه ۱۳۹۰ حسین مثل هرروز از خانه بیرون آمد. تاریکی روی شهر چمبره زده بود. سرما میتاخت و پوست میدرید، اما برای او فصلها به حساب نمیآمدند. به گرما و سرمای هوا عادت داشت. یعنی روزگار عادتش داده بود. بی خبر از حادثهای مهیب لباس پوشید و بند کفش را محکم کرد و دل به کوچه زد، به انتظار هیاهوی طلوعی دوباره. عجله داشت تا به کارش برسد. بی آنکه ساعتی را کوک کند، از زیر پتوی گرم بیرون خزید و تندتند لباس تن کرد.
یک روز و دو روز نبود؛ حساب یک عمر بود. صبح آفتاب نزده کارش را شروع میکرد. مثل همه پاکبانهای دیگر شهر، گمنامی افتخارش بود و اینکه از کودکی باری از روی دوش شهر برمی داشته است. نه میدانست نشستن پشت نیمکتهای کلاس چه حس وحالی دارد، نه قلم به دست گرفته بود که بخواهد درس بخواند. حسین هیچ وقت مدرسه نرفته بود و هیچ الفبایی را مشق نکرده بود، اما تا دلت بخواهد کار کرده بود، کار پشت کار. همه زندگی سیدحسین حسینی گره خورده بود با تلاش؛ گزکردن کوچه پس کوچههای شهر. دانه به دانه از دل شهر و کوچه زباله برمی داشته و آخر همین کاره شده است.
آن صبح سرنوشت جوری دیگری رقم خورد. شنیدن ماجرای آن صبح زمستانی که سیدحسین حسینی را اسیر بستر کرد، ما را به خانه بی بی ربابه کشاند. کوچههای پنجتن خاصیتشان این است؛ بلندبالا و طولانی. اما پیداکردن خانه بی بی در پنجتن ۶۵ خیلی سخت نیست. میانههای یک کوچه بلند که صدای هیچ جنبندهای نیست در این محدوده از شهر، تق تق در که بلند میشود، دختر جوانی در را به رویمان باز میکند. خانه خیلی بزرگ نیست؛ دو طبقه کوچک و خلاصه که در طبقه بالا عروس خانواده مینشیند. حیاط خانه چند قدم بزرگ هم نمیشود. کیسههای نان خشک، آن را کوچکتر هم نشان میدهند. پرده ورودی در که بالا میرود، تخت حسین پیداست؛ همان روبه رویمان. حرف نمیزند، اما میفهمد غریبه ایم و سر تکان میدهد و میخندد و این لبخند تا آخر میزبانی ادامه دارد.
همه فضای زندگی خانه بی بی ربابه به همان پذیرایی ختم میشود و آشپزخانه دنج و کوچک. بی بی هم مهمان داری میکند و هم مراقبت از مریض. ناشکر نیست. مینشیند کنار تخت پسر که ۱۰ سال از روی آن تکان نخورده است. سیدحسین هنوز هم میخندد. با بالاوپایینهای زندگی خنده از لبش نیفتاده است. بی بی چادر را محکم به صورتش چسبانده است؛ انگار که نامحرمیم. سیدمحمد هم کنارش نشسته است.
مرد خانه نحیف و لاغر است؛ جانباز شیمیایی جنگ. قدیم کارگر کارخانه موزاییک سازی بوده، اما توان جابه جاکردن بار نداشته است و حالا نان خشک خانهها را جمع میکند. سیدمحمد مهمان نواز است. چندمین بار خوشامدمان میگوید. برایش عجیب است که کسی زنگ در خانه آنها را زده باشد. همه درددلش به همین جمله خلاصه میشود؛ «در همه این سالها کسی به دیدن حسین نیامده است.»
سختیهای روزگار کنار چشمهای هردوشان چین انداخته است. هرچه دقیقتر شوی، شیارها بیشتر به چشم میآید. نمیشود گفت خط اخمهای روزگار روی پیشانی کدام یک از آنها پررنگتر است. حق هم دارند. روزگار گاه راه نفس را تنگ میکند و آدمی را خسته.
به زبان هم ساده نیست که جگرگوشه ات ۱۰ سال نتواند از روی تخت پایین بیاید، حرف نزند و هرروز فقط تماشایش کنی. دلت تکه تکه میشود. حرفها گل میاندازد. از هر دری میگوییم تا اینکه میرسیم به نام خانوادگی سیدحسین که فامیلی مادر است و متعجب میشویم.
عجیب است که سجل همه بچهها به نام بی بی است. سیدمحمد پدر و مادر و همه خانواده اش را در زلزله گناباد از دست داده است. نمیداند بین آنها او چطور زنده مانده است. نوزاد بوده است که خانوادهای در مشهد میپذیرند که او را بزرگ کنند، غافل از اینکه نوزاد بدون شناسنامه کوچک نمیماند، بزرگ میشود و آن وقت بی هویتی چقدر ممکن است سنگ مقابل پایش بگذارد.
سیدمحمد هم رمقی به زانو و چشم ندارد. میگوید: «از سالروز تولدم چندماهی میگذرد. حالا ۶۵ ساله ام.» برای ما مایه ابهام است که وقتی شناسنامه ندارد، از کجا میتواند بفهمد چندساله است. کارت خدمتش را بیرون میکشد و میگوید: «همه مدرکم همین است. بدون شناسنامه هیچ کاری نمیتوانم بکنم. حتی تاریخ عقد و عروسی مان جایی ثبت نیست.»
پدر و مادر بی بی ربابه سیدمحمد را بزرگ کرده اند. بی بی ربابه و سیدمحمد زیر یک سقف بزرگ شده اند و خانواده بی بی به این نتیجه رسیده اند که آنها میتوانند کنار هم خوشبخت باشند. باثباتترین بلهای که بی بی ربابه در زندگی به زبان آورده، حتما همانی است که به سیدمحمد گفته است. خیلی چیزها از خاطرش رفته است. سختیها حافظه را هم ضعیف میکنند، اما بی بی ربابه یادش مانده است که تاریخ عقدشان به وقت حکومت نظامی بوده است. انگار همه اتفاقهای مهم زندگی اش گره خورده است به فصل سرما.
همان سالهای پیش از پیروزی انقلاب اسلامی عقد کرده اند و حاصل این پیوند دو پسر است و یک دختر. مادر که باشی، همراه تک تک بچهها متولد میشوی و بزرگ میشوی. لحظه به لحظه زندگی آنها به خاطرت میماند؛ شیرینیها و تلخ کامی هایش.
چندسال از این فاجعه گذشته، اما کام این خانواده هنوز تلخ ماجراست. ناباوری آن صبح سیاه هنوز هم برای آنها تمام نشده است. بازکردن زخم قدیمی که هنوز از التهاب نیفتاده، کار قشنگی نیست. زخمهای ناسوری که هروقت بی بی سراغشان میرود، سر بازمی کنند و نمیداند تاوان کدام اشتباه را دارد پس میدهد. «یادم نیندازید.» بی بی این جمله را چندمین بار تکرار میکند. اصلا دوست ندارد به آن روز برگردد. همه زندگی یک طرف و این بخش از ماجرا هم یک سمت. برای مرور لحظهای که ۱۰ سال را بر خانوادهای گران تمام کرده است، باید هم نفس را در سینه حبس کرد و آرام بیرون داد.
البته در همه روزهای زندگی، سیدمحمد مثل کوه هوادارش بوده است. این را که میگوید، لبخند ملیحی روی لبهای بی بی مینشیند و دلش قوت میگیرد از اینکه سیدمحمد را دارد و میداند اگر او نبود، بی شک تا حالا کم میآورد و کمر راست نمیکرد زیر این همه فشار. شیرینی این عشق هنوز هم در زندگی آنها جریان دارد، اما امان از اتفاق، امان از بعضی ماجراها. «یادم نیندازید.» بی بی باز هم این جمله را تکرار میکند و نمیخواهد به آن زمستان لعنتی برگردد.
خبر سانحه ترس به جان هرکسی میاندازد. حالا فکر کنید مادر هم باشد. بی بی تعریف میکند: «صبح بود که گفتند حسین تصادف کرده است. نگفتند چطور، کجا و چرا. فقط گفتند بیمارستان است؛ بیمارستان شهیدهاشمی نژاد. خدا نکند خبر بد باشد دخترجان. جان به لب میشوی. نفهمیدم کفش داشتم یا نه، چادر به سر کشیدم یا چیز دیگری، اصلا چطور رسیدیم بیمارستان. هیچ کدامش را به خاطر ندارم. فقط دلم میخواست ببینم حسین چطور است. نمیگذاشتند بروم حسین را ببینم. میگفتند برگردید خانه. اما مگر دل من به خانه قرار میگرفت؟»
«مادر شدهای دختر؟» این را از من میپرسد و منتظر پاسخی نمیماند. خودش مسلسل وار حرف میزند: «التماس کردم، خواهش پشت خواهش تا اجازه دادند حسین را از نزدیک ببینم. از من اصرار بود و از آنها انکار، تا آنکه بالأخره رضایت دادند. بالای سر حسین رفتم. چشمتان روز بد نبیند؛ چشم هیچ بنده و مسلمانی. این پسر من نبود. نمیخواستم باور کنم جنازهای که روی تخت خوابیده است و آرام نفس میکشد، پسر من است. صورتش کبود بود، به سیاهی چادر. مگر میشد؟ مگر امکان داشت؟»
دلشوره جانشان را به لب رسانده بود و پایانی نداشت. بی بی تعریف میکند: «خانه و زندگی نداشتیم. صبح و شبمان در بیمارستان میگذشت. دلواپس تشخیص پزشک بودیم. دکترها میگفتند باید صبر کنیم، اما دلم قرار نمیگرفت. زمان هم در این وقتها پیش نمیرود. روی همان ساعت و دقیقه و ثانیه ثابت میماند.»
شمردن روزها کار سادهای نبود. یک روز و دو روز نبود که؛ یک ماه از حادثهای که برای حسین اتفاق افتاده بود، میگذشت که او چشم باز کرد. بی بی ادامه میدهد: «بالای سرش که رسیدیم، اصلا معلوم نبود پسر خودمان است. دور از جان شما باشد، یک جنازه پیش رویمان بود. دکتر میگفت گردن و نخاعش آسیب دیده است. دیگر حرفی نزدند. باید صبر میکردیم. تنها مرهمی که دکترها تجویز میکردند و چارهای جز قبول آن نبود، مدارا بود.»
یک روز گذشت، دو روز، یک هفته، چند هفته... دلشوره رمق و جان بی بی ربابه و همسرش را گرفته بود. پسرشان عین یک تکه گوشت بی جان افتاده بود روی تخت و نمیدانستند عاقبتش چه میشود. تنها کاری که از دستشان ساخته بود، دعاکردن بود: «پزشکها هم کم کم میگفتند حال حسین خوب نیست و باید به همین شکل مدارا کنیم. حالا ۱۰ سال است مدارا میکنیم. روی همین تخت خوابیده است و کسی نمیداند این سالها چه به ما گذشته است.»
بی بی آن قدر درگیر وصف ماجرای روزهای بیمارستان میشود که از خاطرمان میرود بپرسیم چه اتفاقی در آن سانحه افتاده است. شاید خیلی برای این پرسش دیر باشد، اما لازم است. میپرسیم اصلا نگفتید چرا این طور شد. گوشه روسری را به چشم میکشد و وقت تعریف، ناله میکند و میگوید: «حسین پشت ماشین جمع آوری زباله میایستاد و کوچه به کوچه کیسهها را جمع میکرد. آن روز هم مثل همیشه بود. آخرین باری که با حسین حرف زدیم، شب قبل از آن بود. همیشه شبها سری به خانه ما میزد، اما بعد از آن حادثه اصلا نتواسته است خوب حرف بزند. گاهی چیزی میگوید. بی قرار که میشود، داد میزند. آرام بخش مصرف میکند، و الا قرار ندارد.»
بی بی را برمی گردانیم به اصل ماجرا: «می گفتند خودرو آنها خلاف رفته و با اتوبوسی که از روبه رو میآمده، شاخ به شاخ برخورد کرده است. خودرویی که حسین با آن بوده، چپ کرده و حسین زیر چندتن زباله و ضایعات گیر کرده است. اشتباه بدتر زمانی اتفاق افتاده است که میخواستند حسین را پیدا کنند و با بیل مکانیکی به جان زبالهها افتادند و نخاع پسرم آنجا آسیب دید.»
زخمهای تن حسین چشمهای مادر را به آتش میکشید. تعریف میکند: «جگرم میسوخت. حسین نمیتوانست حرف بزند و پشتش زخم بستر زده بود. مثل طفل شده بود. خیره نگاهمان میکرد، بی هیچ حرفی. خیلی گذشت تا جانش رمقی گرفت و میتوانست گردن را راست بگیرد. پسرم در آن حادثه همه چیز را از دست داد.»
بی بی ربابه داخل اتاق هم عادت دارد چشم به سمت بالا میگیرد. امید دارد خدا روزی غافل گیرشان کند و حسین از بستر بیماری بلند شود. نگاهمان بین پدر و مادر سرمی خورد و روی حسین مینشیند که مدام لبخند میزند. بی بی چند پلاستیک قرص را پیش میکشد و میگوید: «همه جور بیماری را با هم دارم؛ معده درد، سردرد و درد مفاصل که امانم را گرفته است، اما چارهای نیست. بیمار احتیاج به پرستار دارد و خودم ۱۰ سال است کمر بسته ام.»
بی بی میداند نفسهای حسین تسبیح است و هر دعایی که بکند، در حق او و پدرش اجابت میشود. میگوید: «تا زنده ام و نفس میکشم، خودم پرستاری اش میکنم.»
حسین پدر است و صاحب دو دختر. بی بی تعریف میکند: «دوست داشتم حسین پیش خودمان باشد. این طور خیالم راحت و جمع بود. به همین دلیل خیال همسرش را جمع کردم و گفتم خودم نگهداری اش میکنم. چندسال اول اوضاع جسمی اش خیلی خراب بود. باید ساکشن میشد. فکر میکنم مادر از هرکسی دلسوزتر و تواناتر به این کار است. البته سید جوانمرد است. هیچ وقت کم نگذاشته است و در همه این سالها قدم به قدم همراه و کنارم بوده است. نگذاشته است آب توی دلم تکان بخورد، اما پرستاری از بیماری که وضعیت حسین را دارد، سخت است. قبول کنید باید چندنفری انجامش دهیم. استحمامش با سید است و قلق حسین را برای حمام کردن میداند. بقیه کارها را هم تقسیم کرده ایم.»
حسین زیر نظر بهزیستی است و ماهیانه ۸۰۰ هزارتومان به حساب آنها واریز میشود، اما خرج درمان سنگین است. بی بی ربابه میگوید داروهایی که حسین مصرف میکند و هزینههای دیگر خیلی آب میخورد و آنها همه تکیه شان به سیدمحمد است که از توان افتاده است و ضایعات نان جمع میکند. بی بی پشت دستش را میکشد به چشم هایش و ادامه میدهد: «در جریان سانحه راننده خودرو در دم جان داده است. البته مقصر هم بوده اند و به همین دلیل به حسین هم دیه تعلق نگرفت.»
سیدمحمد محمدی دلش به روزهای آینده روشن است و مثل بی بی ربابه دلش نمیخواهد به آن زمستان برگردد. هرصبح که بیدار میشود، چشم هایش از ذوق میدرخشد که حسین زنده است. نه از بی پولی میگوید، نه از هزینههای سخت درمان و نه از روزگار سخت. از هیچ کدامشان گلهای ندارد. سید چندسال در خط مقدم بوده و در چند عملیات مجروح شده است. آثار شیمیایی هنوز دست از سرش بر نداشته است و گاه سرفه امانش نمیدهد، اما گاری برمی دارد و ضایعات نان را کوچه به کوچه جمع میکند و وقتهای آزادش را کنار خانواده میگذراند. میگوید: «در همه این سالها یک نفر هم به دیدن حسین نیامده است. خدا به مادرش قوت بیشتر از این بدهد.»
سیدمحمد آرزوی زیارت کربلا را دارد، اما لنگ شناسنامه و کارت شناسایی است. مظلومانه میگوید برایم دعا کنید. بلند میشویم و مانده ایم که روح چه توان سترگی دارد که میتواند این همه مشکل را تاب بیاورد. یک چیز ناغافل به ذهنمان میرسد؛ مادر که باشد، همه مشکلات حل است.