فرزانه شهامت | شهرآرانیوز؛ حسابشان از آنهایی که ادعای مردانگی دارند، سواست. کاروان ۲۴۰ نفرهای که این روزها خود را از گوشه وکنار کشور به پابوسی امام هشتم (ع) رسانده اند و مفتخر به عنوان جانبازان کانادین (قطع کامل پا) هستند، اثبات کرده اند وطن دوستی و انقلابی بودن را، آن هم به بهای جوانی و سلامتی شان. دیدن اعضای این کاروان، خواه آنها که عصا زیربغل دارند، خواه دیگرانی که پاهایشان عاریه است و لنگ لنگان راه میروند و نیز آنهایی که روی ویلچر نشسته اند، به واژههایی عینیت میدهد که جوانان جنگ ندیده در شعرها شنیده و در فیلمها دیده اند. این جانبازان و خانواده هایشان را در یکی از زیارتها همراهی کردیم. پای خاطراتشان نشستیم، از دغدغهها و گله هایشان شنیدیم و مهمان دعاهای نابشان شدیم.
علی باعثی را در صحن پیامبر اعظم (ص) میبینیم. شصت سالی باید داشته باشد. به زور عصا و با تک پایی که جور جای خالی پای دیگر را میکشد، تقلا میکند از اعضای کاروان جانبازان عقب نماند. بابت چند قدم راهی که عصازنان از پارکینگ شماره یک حرم تا ورودی مسجد گوهرشاد طی کرده، خسته شده است، آن قدر که دیگر نمیتواند آن را پنهان کند.
برای خادمی که چند متر آن طرفتر با ویلچر خالی در حال عبور است، دست تکان میدهد تا به کمک تن از رمق افتاده اش بیاید. آشنایی مختصرمان در این شرایط رقم میخورد و متوجه میشوم که در نوزده سالگی و در عملیات خیبر مجروح شده است. علی از آنهایی نبود که خدمت سربازی اش را تمام کند و درحالی که کشورش در آتش جنگ میسوزد، شانه بالا بیندازد و بگوید وظیفه اش را انجام داده است. برای هفت ماه اضافه خدمت، داوطلب میشود و درست چهل روز مانده به پایان این دوره، ردای پررنج و پراجر جانبازی را به تن میکند.
یکی دو ساعت بعدازاین آشنایی اولیه، سرخوش از زیارت آقا برمی گردد و باحوصله، صحبت هایش را از سر میگیرد. خوشحال است از اینکه برای او و بقیه جانبازان کانادیَن راهی به سمت ضریح حضرت باز شده است و هرکدام اجازه داشته اند به قدر دو سه دقیقه از نزدیک با امام مهربان (ع) نجوا کنند. از اینکه میگوید: «خیلی دلتنگ بودم؛ خدا شاهد است» میشود فهمید این زیارت، بعد از فراغی دوساله که کرونا مسببش بوده، حسابی به دلش نشسته است. از او درباره حرفهای دونفره اش با حضرت، هیچ نمیپرسم و او هم چیزی نمیگوید. همین قدر میگوید که از رحمت خدا ناامید نیست و اعتقاد دارد که همچنان راه شهادت باز است.
ماجرای مجروحیتش را با جزئیات تعریف میکند. انگارنه انگار که ۳۸ سال و چند ماه از هفتمین روز اسفند ۱۳۶۲ میگذرد. در روزهایی که نه به بی سیمها اطمینان بوده است و نه خطوط مخابرات از گزند آتش دشمن در امان مانده بوده، او با موتورسیکلتش دستورهای محرمانه را از فرمانده گردان به فرماندهان گروهانها منتقل میکرده است. چند ساعت بعد از غروب، وقتی زیر آتش بی امان دشمن، در نزدیکی تویوتای حامل مهمات، ایستاده و مهیای بردن پیامی تازه بوده است، خودرو خمپاره میخورد و علی با موج گرفتگی شدید و آسیب از ناحیه پا و شکم به چندمتر آن سوتر پرتاب میشود.
آن طور که میگوید سیزده ساعتی طول میکشد تا دوستانش بدن مجروح او را به بیمارستان طالقانی اهواز برسانند و دکترها تتمه پای راستش را قطع کنند. با حالی وخیم به تهران منتقل میشود و چهار پنج ماهی را در بیمارستان بستری میماند. حرفهای دکترش را به یاد میآورد که به خانواده اش گفته بود: «علی با این میزان عفونت، از نظر علم پزشکی مرده است و احتمال زنده ماندنش چیزی است در حد دو درصد.»
با افسوس بابت شهادتی که در دوقدمی اش بوده و نصیبش نشده است میگوید که شاید «لیاقت شهادت» را نداشته، شاید مانده است تا «کارهای ناتمامی را انجام بدهد»، شاید هم ... او این سالها را با همین شایدها زندگی کرده است. همین طور با چند جمله از شهید باکری که در تمام ۲۸ سال خدمت، زیر شیشه میزش گذاشته بود: «زمانی فرامی رسد که جنگ تمام میشود و رزمندگان امروز سه دسته میشوند. دستهای به مخالفت با گذشته خود برمی خیزند. دسته دیگر در زندگی مادی غرق میشوند. دسته سوم به گذشته خود وفادار میمانند و از شدت مصائب و غصهها دق میکنند.»
میگوید چیزی که او را عذاب میدهد نه زانویی است که باید به تیغ جراحی سپرده شود، نه حال وروز کلیه هایش و نه پانزده قرصی که روزانه باید بخورد تا درد عوارض مجروحیتش ساکت شود؛ «به خدا دیدن شرایط جامعه و بی تابی برخی در برابر کمترین تنشها در کشور برایم خیلی سخت است. انگار نمیبینند کسانی را که از جانشان گذشته اند. فراموش کرده اند روزهایی را که همه همدل و پای کار بودیم و توانستیم کشور را از جنگی نجات بدهیم که اسرای طرف مقابلش از ۳۶ کشور بودند.»
دل خوشی اش در برابر غصههایی که طاقتش را طاق کرده، جملاتی است که به زبان میآورد و روضههای عاشورا را برایمان مرور میکند: «الهی رضا بقضائک و تسلیما لامرک».
رؤیاهای دخترانه «عزت» با بیشتر هم سن و سال هایش توفیر داشته است، ملاک هایش برای ازدواج نیز همین طور. وقتی گفته است میخواهد با محمدحسین ازدواج کند در خانواده و فامیل، تقریبا کسی نبوده است که مخالف نباشد، بابت عواقب تصمیمش هشدار ندهد و نگوید که «سخت است، پشیمان میشوی.» سخت گذشته است، اما پشیمان نیست. عزت خلیلی سی سال پیش ازدواج با یک جانباز ۷۰ درصد را انتخاب کرده است. یک پای آقای حاجی زاده در عملیات کربلای ۵ به طور کامل قطع شده و پای دیگرش نیز آسیب دیده است.
یک دست او از آرنج و دست دیگرش نیز از مچ قطع است. خانم خلیلی را از مسجد گوهرشاد تا رسیدن به صحن آزادی همراهی میکنم. شیرینی لهجه یزدی اش شنونده را از پرسیدن اینکه «اهل کجاست»، بی نیاز میکند. طوری که همسرش متوجه نشود و برای جواب دادن در معذوریت نباشد، به او میگویم: «زندگی با مردی در این شرایط جسمی، یعنی هم باید زن خانه باشی و هم مرد خانه، درست است؟» محکم میگوید: بله.
با این حساب چرا بله گفته است؟ او پای ملاکهایی را وسط میکشد که از جنس دنیا نیست و به قاعده، برای آنهایی که در حصر رؤیاهای مادی هستند، درکش ممکن نیست؛ «دوست داشتم خدمت کنم به جانبازها و این کار را برای خودم افتخار میدانستم. برای همین با وجود مخالفت خانواده ام به این وصلت رضایت دادم.»
او ریشه این ازدواج را به سالهای جنگ و عشق ناتمامش برای اعزام به جبههها گره میزند و میگوید: وقتی جنگ شد، دلم میخواست بروم جبهه. آن زمان دخترها آزادیهای الان را نداشتند.
پدرم سخت گیر بود و اجازه نمیداد. محدودیت هایم برای بیرون رفتن از خانه زیاد بود، اما من آرزوهای خودم را داشتم. دلم میخواست کاری برای اسلام و مملکتم انجام بدهم. من هم وظیفهای داشتم به هرحال. با خودم میگفتم کاش پسر بودم و اعزام میشدم، کاش میتوانستم به جانبازها کمکی بکنم. اصلا کاش پرستار بودم و میتوانستم زخم مجروحان را پانسمان بکنم. این طور شد که وقتی محمدحسین به خواستگاری ام آمد جواب مثبت دادم، به خاطر خدا و برای آخرتم. خدا خودش میداند بابت این ازدواج هیچ چشم داشتی به هیچ چیز نداشتم.
حال خوب و آرامش او و همسرش پس از زیارت و نشستن پای سفره کریمانه حضرت رضا (ع) خوشتر از همیشه است. آن طور که تعریف میکند دلشان برای حرم امام هشتم (ع) زودبه زود تنگ میشود و نشدنی است که سالی دو سه بار به زیارت نیایند. وقتهایی که کرونا نبوده است طولانیتر میمانده اند؛ مثلا کل ماه رمضان را در جوار حضرت بیتوته میکرده اند و حظ معنوی این ماه را با زیارت به نهایت میرسانده اند. از وقتی که این بیماری وارد کشور شده است ناگزیرند زیارت هایشان را کوتاه کنند؛ مانند همراهی با همین کاروان جانبازان که تنها سه روز به طول میانجامد.
از کسی که همه زندگی و جوانی اش را وقف خدمت به یک جانباز کرده است، بعید نیست که دعاهایش گسترهای به وسعت دنیا داشته باشد: «برای فرج آقا (عج) دعا کردم، برای آسایش و آرامش مردم، برای بهترشدن وضعیت کشور.»
بهترشدنی که میگوید فقط ناظر به جنبههای اقتصادی نیست. تأکید چندباره میکند چیزی که او را بیشتر آزار میدهد نابسامانیهای فرهنگی است. میگوید: همه اش یاد زمان جنگ میافتم و جوانهایی که رفتند تا کشور بماند. حیف است مملکتمان به خاطر این بی مبالاتیها از بین برود. برای همه آنهایی که گرفتار این شرایط شده اند دعا میکنم.
لابه لای آن همه جانباز مرد با سر و ریش سپید، دیدن بانویی جوان که با کمک عصا به کندی راه میرود، توجهمان را جلب میکند. معصومه، اهل شوشتر، از توابع خوزستان، است و در زمان بمباران شهرشان دخترکی یازده ساله بوده است. او یکی از شش فرزند خانواده اسدا… پور بوده که پس از این بمباران، تعدادشان به سه فرزند کاهش پیدا کرده است.
خاطره روزهای بمباران، صدای آژیر و غرش هولناک هواپیماهای جنگی دشمن را واضح به یاد میآورد؛ «شهر، خالی از سکنه شده بود. مردم به باغها و روستاهای اطراف شهر رفته بودند. ما هم به همراه مادربزرگ پدری ام که ننه صدایش میزدیم به یکی از باغهای نزدیک به خانه رفته بودیم و در چادر زندگی میکردیم.
ساعت ۹ صبح روز ۱۷ فروردین سال ۶۷، پدر و برادر بزرگم پیش ما نبودند که دوباره صدای آژیر و هواپیماها بلند شد. هر کس به گوشهای فرار میکرد و سعی داشت در جایی امن سنگر بگیرد. از بمباران شهر و باغهای اطراف، این را یادم میآید که با یک انفجار به چند متر آن طرفتر پرت شدم. آن روز ننه شهید شد، همین طور خواهر هفده ساله ام فریبا و دو برادر هشت و نه ساله ام، کریم و رحیم. مادرم ترکش خورد و برادر پنج ساله ام قطع عضو شد. اینها را ماهها بعد فهمیدم.»
معصومه ساعتها و روزهای بعد از بمباران را جسته وگریخته به یاد میآورد. مثلا یک بار که چشم هایش را باز کرده، سوار وانت بوده است و در راه مریض خانه. یک بار دیگر در درمانگاه و بار دیگر در بیمارستان اهواز. حالش که رو به وخامت گذاشته، او را به شهر امام رئوفمان اعزام کرده اند؛ «دو سه روز که از بستری ام در بیمارستان قائم (عج) مشهد گذشت، سِرم و تجهیزات پزشکی را از بدنم جدا کردند و اجازه دادند آب را کم کم و قطره قطره بخورم. در عوالم بچگی فکر میکردم دارم خوب میشوم. نگو دکترها از من قطع امید کرده بودند و گفته بودند این تجهیزات از من جدا شود تا چند ساعت آخر عمرم را راحت باشم. روزها گذشت و همچنان نفس کشیدم، زنده ماندم و با پای چپی که از بیخ قطع شده است، شدم جانباز ۷۰ درصد.»
سختیهای زندگی اش پس از جانبازی را مرور میکند، از لحظهای که فهمیده است یک پا ندارد تا بزرگ شدنش، ازدواجش، بارداری اش، به دنیاآمدن دوقلوهایش، بزرگ کردنشان با این وضعیت جسمی و فرستادنشان به دانشگاه و. آخر تمام اینها جملههایی متفاوت با مضمونی مشابه میگوید؛ «خدا توانش را میدهد، خدا کمک میکند، خدا هوای ما را خیلی دارد، خدا صبر میدهد، خدا... انگار مهربانی خدایی که به همه ما نزدیک است برای معصومه بیشتر، نزدیکتر و ملموستر است.»
از فرازهای زندگی اش به قسمتهای شیرین آن گریز میزند؛ مثلا زیارت امام رضا (ع) که یکی از آن خوشیهای بی جایگزین است. میگوید ده سالی میشود که با خانواده به مشهد نیامده بوده و در زیارتهای قبلی هم به خاطر شلوغی حرم و وضعیت جسمانی اش نتوانسته است وارد روضه منوره بشود.
تشرف این بار به مشهد برایش شیرینتر و دلچسبتر است؛ چون علاوه بر همراهی خانواده، حس خوب نزدیک بودن به ضریح را تجربه کرده است؛ «خانم خادم خیلی مهربان بود. نمیدانست جانباز هستم. فقط عصای زیر بغل هایم را دید و کمکم کرد بروم پای ضریح آقا. از صمیم قلب دعایش کردم. با آن شلوغی حرم و اطراف ضریح، باورم نمیشد که بتوانم به آسانی دستم را به ضریح برسانم. آن قدر این زیارت به دلم چسبید که حدوحساب ندارد. هزار بار هم که تعریف کنم، کسی متوجه نمیشود.»
از او که تابه حال صرفا نایب الزیاره شهدای خانواده، بستگان و آشنایانش بوده است قول میگیرم در زیارت وداع که عصر جمعه انجام میدهد، دعا کند برای مخاطبان شهرآرا و همه ملتمسانی که باز شدن گره هایشان محتاج نیم نگاه امام مهربانمان است.