صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

خدمت پس از مرگ

  • کد خبر: ۱۰۹۴۴۵
  • ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۱ - ۱۲:۰۴
ماجرای خانواده پاکبانی که بعد از فوتش استخوان و بافت‌های بدنش را اهدا کردند.

به گزارش شهرآرانیوز؛ لرزش صدایشان هنگام حال و احوال کردنِ مقابل ورودی خانه کوچکی که دارند، شرایط روحی شان را فریاد می‌زند. انگار آمده ایم مراسم ختم یک تازه درگذشته. بعد از پنج ماه هنوز مادر مرحوم محسن بهامین برای شرح ماجرا بغضش را فرو می‌دهد، اگرچه گاهی نمی‌تواند و اشک هایش جاری می‌شوند. بیشتر جمله هایش با گریه و ناله همراه است. سمانه همسرِ جوان او، اما خوددارتر است. هنوز ماجرای رفتن ناگهانی محسن را باور نکرده و سخن از رنج‌ها و بی تابی دوقلو‌ها که به میان می‌آید، صورتش خیس می‌شود.

محسن بود و سیزده سال سابقه پاکبانی. بعد از تمام شدن خدمتش نیت کرده بود جاروکش خیابان‌های اطراف امام رضا (ع) شود و همان هم شد. تازه سی وچهارساله شده بود وقتی که مثل هر شب، ساعت ۲ و ۳۰ دقیقه رفت سرکارش و ساعت ۵ صبح میان تاریکی و روشنی سرد دی ماه چشمانش را بست. بافت و استخوانش را هدیه کردند و رفت. به قول مادرش: «روزی اش در دنیا تمام شده بود.»

هر روز فلاسک آب جوشش را بو می‌کشم

مهمان خانه شان که می‌شویم پدر است و مادر و سمانه. بنیامین و باران، فرزندان کوچک محسن بهامین، هم بی تفاوت به صحبت‌های ما مشغول بازی خودشان هستند. می‌آیند و می‌روند. روایت زندگی محسن را مادرش آغاز می‌کند. از اینکه چطور پاکبان شد: «از سربازی که آمد، مدام می‌گفت: دوست دارم جاروکش امام رضا (ع) باشم. شبی که رفته بودیم حرم، دعا می‌کرد که یا امام رضا (ع) خودت کاری کن که همین جا مشغول شوم.»
صبح روز بعدش همسایه شان که در شهرداری کار می‌کرد سراغ او را می‌گیرد و وقتی اصرار و اشتیاق او را برای پاکبانی می‌بیند، به شهرداری معرفی اش می‌کند. چند روز بعدش محسن جارو به دست می‌گیرد، همان جا که آرزویش را داشت، روبه روی حرم، آن هم برای پنج سال.

خانواده بهامین، هفت دختر و پسر دارند و محسن فرزند دوم در شناسنامه آن هاست. مادرش با همان لهجه شیرین و حالتی که دیگر نمی‌تواند جلوی گریه اش را بگیرد از اخلاق و رفتار پسرش می‌گوید: «خیلی پسر خوبی داشتم. جز احترام به والدین و خانواده خودش و همسرش کار دیگری نداشت. پنج ماه است که فقط اشک می‌ریزم و هنوز قبول ندارم که پسرم نیست. هر چه از خوبی هایش بگویم کم است.»

داغ فرزند برای مادر تمام شدنی نیست. یادگاری نگه می‌دارند که چیزی فراموش نشود. شاهدش فلاسک چای محسن است که مادرش هنوز نگهش داشته است؛ «محسن هر شب با خودش چای و قند می‌برد، ولی آن شب از شروع به کار تا تصادف فرصت نکرده بود، چای بخورد. آن فلاسک و آب جوشش را هنوز خالی نکرده ام. هر روز صبح در آن را باز می‌کنم و بو می‌کشم. دلم می‌سوزد که می‌گویم: پسرم چطور تشنه رفتی؟»
صدای ناله اش که بلند می‌شود، پدرش دنباله ماجرا را می‌گیرد: «از سال ۸۰ که از روستایمان آمدیم مشهد همیشه عشق به امام هشتم (ع) را تکرار می‌کرد؛ برای همین وقتی باوجود شغل‌های دیگر، گفت دوست دارم جاروکش آقا باشم، تعجب نکردیم، اما رفتنش بدجور داغدارمان کرد.»

می‌بخشم؛ فقط بگذارید ببینمش

حادثه صبح روز دوازدهم دی ماه سال گذشته رخ می‌دهد. محسن دور میدان امام حسین (ع) در حال جاروکشیدن است، با لباس کامل و کلاه چراغ دار. همکارش حدود صد متر آن طرف‌تر مشغول است. محسن به عادت همیشگی با صدای بلند در حال خواندن دعای عهد است که مدت هاست از حفظ می‌خواند. دقایقی از ساعت ۵ گذشته است که حادثه رخ می‌دهد. یک نیسان آبی با او برخورد می‌کند و از صحنه متواری می‌شود. پدرش می‌گوید: دوربین‌ها تصویر خودرو را گرفته بودند و همکارش هم دیده بود و خودش را به محسن رسانده بود، اما با ضربه‌ای که به سرش خورد، همان لحظه تمام کرد.

همکارانش خبر تصادف را به برادر محسن می‌دهند و او هم به پدرش. ساعت کمی از ۶ گذشته که پدرش خبردار می‌شود و راهی بیمارستان؛ «به بیمارستان که رسیدم، پسرم بود و دوتا از برادرهایم. دکتر گفت تمام کرده است و برایم توضیح داد که می‌توانم اعضایش را هدیه کنم. گفتم می‌بخشم، ولی اول بگذارید ببینمش.»
مادرش ازهمه جابی خبر چند باری از صبح با محسن تماس می‌گیرد، اما موفق به صحبت کردن نمی‌شود.

همسر محسن هم چیز زیادی نمی‌داند الا اینکه فردی ناشناس ساعت ۷ صبح با تلفن همراهش تماس می‌گیرد و خبر می‌دهد که محسن بیمارستان است. سمانه ادامه ماجرا را این گونه شرح می‌دهد و می‌گوید: «هیچ وقت هم نفهمیدیم آن شماره ناشناس چه کسی بود. فقط گفت: «شوهرت تصادف کرده است». به پدر شوهرم زنگ زدم او هم چیزی نگفت و قول داد برود بیمارستان. سراغ محسن را از سرکارگرش هم گرفتم، اما یک توضیح خلاصه داد که حال محسن به هم خورده است و همکارانش او را برده اند درمانگاه. یکی هم آمد جلوی در خانه و مدارک شناسایی محسن را می‌خواست. بعد ادعا کردند برای شرکت می‌خواهند. همه آن‌ها می‌دانستند چه اتفاقی افتاده است، ولی کسی حاضر نبود حقیقت را بگوید.»

ساعت ۹ بالاخره خبر تصادف و مرگ محسن را به سمانه می‌دهند. پدرشوهرش می‌گوید، درست وقتی که به برداشتن اعضای بدن او رضایت داده بود. چشم‌های پدر محسن هم حالا اشک دارند وقتی حال و هوای بیمارستان را تعریف می‌کند؛ «گفتند: پسرت تمام کرده است، اما اگر رضایت بدهی، به چند بیمار کمک می‌شود. برایم توضیح دادند که اگر جسد به سردخانه برود، دیگر قابل استفاده نیست. گفتم: «رضایت می‌دهم. فقط بگذارید ببینمش.» رفتم بالای سرش. زیپ کیسه را کشیدم و دیدمش. با همان لباس کار، بدون هیچ زخم و آسیبی در بدنش. فقط سمت راست سرش ضرب دیده بود. امضا کردم و رضایت دادم. با وجودی اینکه برادرهایم راضی نبودند و با من دعوا کردند.»

امام رضا (ع) به دلم انداخت

مادر محسن دنباله حرف شوهرش را می‌گیرد. همان بخشی که دلش را سوزانده، اما دل پدرش را آرام کرده است. می‌گوید: «پدرش می‌گفت: خدا و امام رضا (ع) به دلش انداختند. ما با تمام وجودمان هدیه کردیم تا خدا و امام رضا (ع) راضی باشند.»
مادر محسن می‌گوید: «پزشکان گفتند هشت عضو محسن را برداشته اند»، اما طبق روند اقدامات پزشکان، چون جراحی پس از فوت بوده اهدای عضو محسوب نمی‌شود و اهدای بافت است. پدرش، اما از انتظاری می‌گوید که برای تحویل جسد کشیدند؛ «از ساعت ۹ صبح امضا گرفتند و تا جراحی را تمام کردند ساعت ۲ بعدازظهر بود.»

مادرش یاد خاطره‌ها می‌کند، شاید برای اینکه دلش را آرام کند. از کار‌هایی که محسن انجام می‌داد تا خواب‌هایی که اطرافیان پس از فوتش دیده بودند. می‌گوید: «سال ۹۶ بود، روز‌های اربعین و پیاده روی زائران. یک روز زنگ زد که مادر می‌رویم کربلا جاروکش امام حسین (ع) بشویم. مرا از تلویزیون نشان می‌دهند، حتما نگاه کن و به بقیه هم بگو. به پنج خواهرش و دیگران هم گفتم که او را ببینند. نمی‌دانید چقدر برای آن زیارت خوش حال بود. جالب اینکه عمویش هم که به زیارت رفته بود، در شلوغی کربلا پیدایش کرده بود، نه از روی چهره اش بلکه از صدایش. محسن دعای عهد را بلند بلند می‌خواند و جارو می‌کشید.»

او ادامه می‌دهد: «دخترم خواب دیده بود که پنج جوی نهر آب میان گل‌های لاله روان است. محسن گفته بود این نهر‌ها مال من است. جای من اینجا خیلی خوب است. دیگری هم خواب دیده بود که محسن گفته اینجا از کبوتر‌های حرم نگهداری می‌کنم.»
زندگی مادر محسن این روز‌ها با افسوس و آه می‌گذرد، خیلی سخت. فیلم و عکس‌های تلفن همراهش را که از تولد و مراسم عزاداری اوست نشانم می‌دهد، اما انگار داغش را تازه می‌کند، چون اشک هایش بیشتر می‌شوند.

کاش در بیمارستان می‌ماند

حال وروز همسر و فرزندانش، اما وخیم‌تر است؛ هم غم دوری دارند، هم سختی زندگی بدون خانه و درآمد کافی. سمانه هنوز رفتن شوهرش را باور نکرده است که این گونه سخن می‌گوید: «صورتش را که در بهشت رضا (ع) دیدم انگار در یک خواب آرام بود. جوری که تابه حال این طور راحت نخوابیده بود. جسم بی جانش را دیدم و خاک کردنش را، اما هنوز هم مرگش را باور ندارم. خیلی ناگهانی رفت. چه کسی باور می‌کند که ساعت ۲ از خانه برود و ساعت ۹ خبر مرگش را بدهند؟‌ای کاش دو سه روز در بیمارستان می‌ماند، شاید از زنده ماندنش قطع امید می‌کردم و آن وقت تحملش آسان‌تر بود.»

دوقلو‌های محسن مهرماه کلاس اولی هستند و از همین حالا سمانه غصه اداره کردن آن‌ها را دارد. می‌گوید: «اوایل از دیگران شنیده بودند که پدرشان رفته جایی که می‌تواند آن‌ها را ببیند. مدام می‌پرسیدند چرا ما او را نمی‌بینیم؟ دخترم هم خواب پدرش را دیده بود. هر شب برای خواباندن بچه‌ها دردسر دارم. مدام بهانه پدرشان را می‌گیرند و اغلب اوقات با گریه می‌خوابند.»

اگر چه حقوق اندک و بیمه اش از فروردین ماه بالاخره برقرارشده، اما سمانه از همه آن‌ها که تنهایشان گذاشتند، گلایه دارد، درحالی که در سال گذشته شرایط کاری اش سخت و ساعت‌های کاری اش طولانی‌تر شده بود: پارسال نه ما محسن را دیدیم، نه بچه‌ها و نه حتی پدر و مادرش. مدام سرکار بود. از ساعت ۲ و ۳۰ دقیقه بامداد تا ۶ و ۷ عصر. شب‌های زمستان هم آماده باش بود. حالا از روزی که تصادف کرده است، همه فراموشش کرده اند. پس از فوت محسن، مسئولان زیادی از شهرداری برای تسلیت آمدند و وعده‌هایی برای تأمین خانه و کمک‌های دیگر دادند، اما بعد از آن روز‌ها نه از قول‌ها خبری شد و نه مسئولی در آن خانه پیدایش شد.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.