وحید حسینی ایرانی | شهرآرانیوز؛ ۷۱ سال پیش، چند سالی پس از خاموش شدن آتش جنگ جهانی دوم با نقش آفرینی جنایتکارانه ایالات متحد در ماجرای بمباران اتمی دو شهر ژاپن و کشتار هولناک انسانهای بسیار از جمله کودکان و نوجوانان، رمانی جنجالی درباره یک نوجوان آمریکایی منتشر شد. «ناطور دشت» نوشته جی. دی. سلینجر (جروم دیوید سالینجر) داستان پسری به نام هولدن کالفیلد را روایت میکند که به علت رفوزه شدن از مدرسه شبانه روزی اخراج شده است. او به جای برگشتن به خانه، تصمیم میگیرد چند روزی در نیویورک پرسه بزند.
اساسا نویسنده نام دار در داستان هایش همدلی و توجه ویژهای به کودکان و نوجوانان نشان میدهد. گویا این علاقه بیانگر حسرت معصومیتی است که بزرگسالان جامعه سرمایه داری از آن فاصله گرفته اند تا دنیای پر از دروغ و ریای خود را بسازند. آقای نویسنده در کارهای کوتاهی، چون «یک روز خوش برای موزماهی» و «تقدیم به اِزمه با عشق و نکبت» و «تدی» و... نیز دنیای بچهها را پیش روی ضدقهرمانان بزرگسال خود میگذارد تا شاید آنها و خوانندگان رمان - که البته برای بزرگسالها نوشته شده - پاکیهای ممکن ضمیرشان را در آینه وجود بچهها ببینند، و چه بسا آنی و دمی درباره رذائل اخلاقی خود بیندیشند.
در «ناطور دشت» ضدقهرمانِ نوجوانِ در آستانه بزرگسالی اعتمادی به آدم بزرگها ندارد و اگر توی رمان، آدم بزرگی به نام آقای آنتولینی احترامش را برمی انگیزد، در ادامه با دیدن آن روی سکه شخصیت این آدم منحرف دچار سرخوردگی میشود. نوجوان داستان ما مراقبت از بچهها را رسالتی میبیند که در تصوراتش به دوش او گذاشته اند: «من همیشه یک مشت بچه کوچک را توی ذهنم مجسم میکنم که دارن توی یه مزرعه بزرگ چاودار بازی میکنن. چند هزار نفر بچه ند، و هیچ کی هم غیر از من اونجا نیست - منظورم آدمهای بزرگه؛ و من درست روی لبه یک پرتگاه خیلی بلندی وایسادم. کاری که باید بکنم اینه که هر کدوم از بچهها رو که بخوان به طرف پرتگاه برن، بگیرمشون...»
نام رمان هم به همین خیال بافی برمی گردد و درستتر اینکه به پارهای از شعری از رابرت برنز اشاره دارد: «اگر شخصی کسی را که از میان مزرعه چاودار میگذرد، ببیند». واژه «ناطور» به معنای باغبان یا کسی است که عهده دار مراقبت از کشتزار است. اعتراض هولدن اگرچه جامعه سرمایه داری را نشانه میرود، شبیه یک مبارزه خشمگین و خشونت آمیز نیست. او ارزشهای این جامعه را به آرامی دست میاندازد! ارزشهایی که مصداقش را در مدرسه میتوان دید و پرورش نادرست هم شاگردیهای هولدن. او جایی درباره یکی از آدمهای داستان میگوید: «استرادلیتر خیلی بدش میآمد او را بی شعور خطاب کنند.
تمام بی شعورها همین جورند. وقتی که بهشان بگویی بی شعور، از آدم بدشان میآید.» و همین نگاه خاص و صادقانه و شیرین اوست که رمانی محبوب را فراروی دوستداران ادبیات داستانی مینهد: «.. اگر من توی سینمایی، جایی پشت سر خودم بنشینم بعید نیست که خم بشوم جلو و به خودم بگویم خواهش میکنم صدات را ببر.» و اجازه دهید پایان بخش این یادداشت هم قسمتی دیگر از رمان «ناطور دشت» باشد که لابد بهتر از شرح نگارنده شما را با آن آشنا میسازد: «من خیلی از اوقات خودم را به مسخره بازی میزنم فقط برای اینکه حوصله ام سر نرود. کاری که میکردم این بود که نقاب کلاه قرمزرنگم را به این ور و آن ور میبردم و بعد میکشیدم روی چشم هام. در آن موقع دیگر جایی را نمیدیدم. با صدای مردانه و خشنی گفتم: «گمون میکنم که دارم کور میشم. مادرجون اینجا همه چیز داره تاریک میشه...»
* در نوشتن این یادداشت از دو کتاب «ناطور دشت» (ترجمه احمد کریمی، انتشارات مینا) و «۹۹ رمان برگزیده معاصر» (آنتونی برجس، برگردان فارسی صفدر تقی زاده، نشر نو، چاپ اول، ۱۳۶۹) و برخی نوشتههای موجود در اینترنت بهره برده شده است.