صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

معلم ایرانی درباره مشکلات تحصیلی کودکان افغانستانی نوشت

  • کد خبر: ۱۲۴۵۷۹
  • ۱۶ شهريور ۱۴۰۱ - ۰۹:۳۶
دوهفته تا شروع فصل پاییز و آغاز سال تحصیلی جدید نمانده‌است اما هنوز تکلیف بسیاری دانش‌آموزان افغانستانی روشن نشده‌است که بالاخره می‌توانند مدرسه بروند یا نه؟ حمید بوالی روزنامه‌نگار و معلمی که با کودکان و نوجوان افغانستانی زیادی سر و کار دارد به ایسناپلاس از غم و انتظار بچه‌های افغانستانی برای مدرسه گفت.

به گزارش شهرآرانیوز؛ حمید بوالی: فریده و معصومه با هم متولد شدند. قرار بود با هم متولد شوند اما معصومه یک ماه زودتر آمد. خانواده فریده وسط کوچه می‌نشستند و خانواده معصومه سر کوچه. اما مادرهایشان در مجلس روضه خانگی با هم آشنا شدند. مجلس روضه ای که در یکی از خانه‌های همین کوچه هر سال برقرار می‌شد. آنجا محله مهاجرنشینی بود و هر جا پرچم امام حسین(ع) بلند می‌شد ایرانی و افغانستانی زیر پرچم بودند.

اول مادر معصومه فهمیده بود. زن‌های افغانستانی معمولا حواسشان به همه چیز است. به مادر فریده بی‌مقدمه گفته بود چند ماهه‌؟ و او هم خنده‌ریزی کرده بود و گفته بود هنوز خیلی مانده و بعد گرم گرفتند و فهمیدند برای هر دویشان هنوز خیلی مانده و دوست شدند و رفت و آمد تا جایی که خرید لباس و وسایل نوزادشان را هم با هم رفته بودند. با این تفاوت که معلوم شده بود که مادر فریده دختری در راه دارد و معصومه اعتقادی به تعیین جنسیت نداشت. می‌گفت هر چه خدا بخواهد و مادر فریده می‌گفت کاش خدا پسر بخواهد و مثل همیشه خنده‌ریزی می‌کرد.

وقتی دختر ایرانی و دختر افغانستانی هم‌شیر شدند!

آن شب که مادر معصومه دردش گرفت اول از همه به مادر فریده زنگ زد و او هم آرامش کرد که خواهر یک ماه مانده است. نگران نباش. اما درد مادر معصومه را رها نکرد و شوهرِ شب‌کار و روزکار و همه وقت کارش، خودش را به خانه رساند و راهی بیمارستان شدند.

سه روز بعد مادر فریده خانه معصومه و مادرش را ترو تمیز کرده، اسفند دود کرده منتظر بود که مادر معصومه و فرزندش بیایند. آمدند و مادر معصومه به مادر فریده گفت خواهر این یکی خیلی عجله داشت؛ مال تو تکان نخورده هنوز؟

یک ماه بعد فریده هم آمد. اما مادر فریده شیر نداشت و مادر معصومه که فهمید دیگر فریده و مادرش یک پایشان آنجا بود و فریده ایرانی و معصومه افغانستانی هم‌شیر شدند و آنقدر با هم بودند که دیگر زندگی‌شان بهم گره خورد. با هم بزرگ شدند و قد کشیدند. آن اوایل فریده ریزه‌تر بود و لباس‌های معصومه به سرعت به او می‌رسید. کمی بعدتر درشت شد و سالهای بعد لباس‌های او به فریده می‌رسید. مادرها کمی که بچه‌ها از آب و کل درآمدند یک کارگاه خیاطی پیدا کردند و مشغول شدند. خوبی‌اش این بود که بچه‌ها را هم می‌شد برد. اما کم‌کم بچه‌ها یاد گرفتند کنار هم بمانند و مراقب هم باشند. بیشتر خانه فریده می‌ماندند که صاحبخانه گرمی داشت و حواسش به سروصداهای خانه‌ها بود.

تو معصومه‌ای یا فریده؟

چند وقت که گذشت دیگر مگر می‌شد معصومه و فریده را جدا کرد. مادر معصومه می‌گفت این‌ها یک شیر خورده‌اند و سرنوشت‌شان بهم گره خورده است. مادر فریده چیزی نمی‌گفت اما ذوق می‌کرد وقتی دست درگردن هم لی‌لی بازی می‌کردند و او از پنجره نگاه می‌کرد.

بچه‌های محل همیشه اسم‌هایشان را قاطی می‌کردند تو معصومه بودی یا فریده و بچه‌ها هم سرکارشان می‌گذاشتند و هر روز یک چیز می‌گفتند.

بچه‌ها بزرگ می‌شوند و خانواده‌ها بیشتر به یکدیگر وابسته می‌شدند. یک سال تصمیم گرفتند با هم به زیارت امام رضا بروند که مادر معصومه همان شبی که معصومه به دنیا می‌آمد نذرش را کرده بود. بلیط اتوبوس گرفتند و سوار شدند. وسط‌های راه دم‌دم‌های صبح ماموری بالا آمد و یک به یک قیافه‌ها را چک کرد و پدر معصومه را با خود برد. مادر معصومه ناله بی صدایی کرد و پدر فریده گیج از خواب پرید و دنبالشان رفت و نیم ساعتی طول کشید تا هر دو بالا آمدند و هر چه اصرارشان کردند که چه شد هیچ نگفتند و گفتند دیگر کسی درباره اش حرفی نزند.

وقتی فریده تنها مدرسه رفت!

معصومه و فریده قد می‌کشیدند و بزرگ می‌شدند. مسجد محل کلاس قرآن و نقاشی گذاشته بود و می‌رفتند و می‌آمدند. عصرها به تنها پارک آن محله حاشیه ای که به همه چیز شبیه بود جز پارک می‌رفتند و بازی می‌کردند. عصرها پای شبکه نهال و پویا می‌نشستند. شب‌ها وقت خواب با هزار دردسر از هم جدا می‌شدند تا فردا دوباره کنار یکدیگر

از عید امسال که سیزده به در حرم امام رفتند به سنت خیلی از افغانستانی‌های ساکن تهران که می‌گویند انگار فقط اینجا آرامش داریم؛ دیگر فریده و معصومه آرام نگرفتند. پدرها یک کیف مدرسه برایشان کادو گرفته بودند و بهشان گفته بودند که امسال به مدرسه می‌روند. بچه‌ها ذوق کرده بودند و بالا پایین می‌پریدند.

اواخر اردیبهشت پدر فریده، دخترک را در تنها دبستان محل نوشت. با هم رفته بودند اما به پدر معصومه گفتند شما باید منتطر بخش‌نامه باشید و بخش‌نامه هنوز نیامده. دل معصومه کمی ریخت؛ فریده فهمید و سریع با روش‌هایی که استادش بود حواس معصومه را پرت کرد و معصومه هم در ظاهر سرحال شد. پدر یا مادر معصومه هفته‌ای یک بار به مدرسه سر می‌زدند و معاون مدرسه جوابی نداشت و می‌گفت من شرمنده‌ام. تا مجوزش نیاید نمی‌توانیم. پدر فریده که سرش بیشتر در اخبار بود می‌گفت مگر رهبر نگفته است همه افغانستانی‌ها هم باید ثبت نام شوند و معاون و مدیر و معلم پاسخی نداشتند. پدر معصومه اما چیزی نمی‌گفت. سرش را پایین می‌انداخت و بیرون می‌آمد. تابستان که شد دیگر کم‌کم داشتند حسابی نگران می‌شدند.

این که چه گذشت بر معصومه و فریده و مادرهایشان در این سه ماه جای گفتن ندارد. بچه‌ها پژمرده و بی ذوق و ناامید از آینده و مادرها دل‌آشوب و مضظرب و نگران و پدرها شرمنده و عصبانی از اینکه نمی‌توانند کاری کنند.

معصومه و فریده اصلا نمی‌دانند ایران و افغانستانی که می‌گوییم یعنی چه؟

حالا دو هفته به مهر مانده است. هفته پیش به عادت معمول سری به خانه معصومه زدم. برادرش شاگردم بود و هر از چند گاهی سری به خانواده‌های شاگردانم می‌زنم. آنجا معصومه و فریده را دیدم و مادر معصومه این داستان را برایم تعریف کرد و خواهش کرد با هر دویشان صحبت کنم. این دست و آن دست کردم و سرانجام سر صحبت را با آنها باز کردم. معصومه و فریده نمی‌فهمند که برگه حمایت تحصیلی چیست؟ و دفتر کفالت کجاست؟ و اداره اتباع چیست؟ اصلا نمی‌دانند ایرانی و افغانستانی که ما می‌گوییم یعنی چی؟ نمی‌دانند که چه طور ممکن است هر دوی آنها آنقدر در همه چیز یکی باشند و حالا یکی را به مدرسه راه دهند و دیگری را نه. اصلا نمی‌فهمند جدایی یعنی چی؟ و حتی نمی‌خواهند به آن فکر کنند. در مخیله شان هم چنین روزی را تصور نمی‌کردند. به من از آرزوهایشان گفتند و از اینکه قرار است هر دو دکتر شوند تا مادربزرگ معصومه که پادرد دارد و پدربزرگ فریده که کمرش می‌گیرد را درمان کنند.

خسته و بی رمق بیرون آمدم و بعد به این فکر کردم که اصلا داستان معصومه و فریده داستان تاریخ ما ایرانی‌ها و افغانستانی‌ها نیست؟

اثر انگشت کارگر ایرانی و افغانستانی روی تک‌تک آجرهای این شهر پیداست

ما با هم زندگی کردیم. با هم انقلاب کردیم. با هم جنگیدیم و شهید و جانباز ایرانی و افغانستانی دادیم. بعد جنگ تمام شد و به سرزمین‌ها و ساختمان‌ها برگشتیم و وقت ساختن بود و اثر انگشت کارگر ایرانی و افغانستانی روی تک ‌تک آجرهای این شهر پیداست. باهم کار کردیم و لقمه نانی سر سفره‌مان بردیم. تاریخ و حافظه مشترکی پیدا کردیم. در همه چیز. از جزئی‌ترین چیزها. اصلا با هم رفتیم جام‌جهانی. با هم به آمریکا گل زدیم و جشن گرفتیم. با هم طعم تلخ تحریم و فشار دلار مستکبران را چشیدیم. اگر وضعیت اقتصادی بد شد همه‌مان رنج کشیدیم. اگر سیل آمد همه‌مان را برد. زلزله خانه همه‌مان را ویران کرد. آوار پلاسکو روی کارگر افغانستانی هم ریخت و همان‌جا بی‌نام مدفون شدند. شادی‌ها و غم‌های ما مردم ایران و افغانستان مشترک بود و حالا که می‌خواهیم با هم درس بخوانیم نمی‌گذارند. مانع شده‌اند که کودکانمان مسیر نزدیکی و یکدلی‌مان را ادامه دهند. ما یکی بودیم و می‌خواستیم یکی بمانیم؛ اما حالا دیگر معلوم نیست پایان ماجرا چه می‌شود. نگذاشتند و جدایمان کردند و کودک افغانستانی را در کوچه و خیابان رها کردند و جایی که می‌توانست تبلور و تحقق این نزدیکی و ترسیم مسیر آینده مشترک سعادت هر دویمان باشد را بستند و گفتند نصف تان را راه نمی‌دهیم. حتما پاسخ تبعاتش را می‌دهند.

هنوز دو هفته باقی است. آیا بالاخره متوجه می‌شویم که داریم درباره سرنوشت آینده یک جامعه, یک فرهنگ و یک تمدن تصمیم می‌گیریم؟

منبع: ایسنا

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.