بعد از من دوباره مادرم یک پسر به دنیا آورد (محسن) و بعد از محسن داوود و مادرم ناامید شد. داود تا چهار سالگی لباس دخترانه میپوشید، چون مادرم مطمئن بود داود دختر است و لباس پسرانه برایش ندوخته بود. توی یک چیزایی محسن از من بهتر بود. با اینکه برادر کوچک ترم بود، اما از درخت خوب میرفت بالا. حسن خیرالهی بهش پول میداد که برود لانه کلاغها را خالی کند که نیایند جوجه کفترهایش را ببرند.
برای یک تومان این قدر کلاغها به سرش نوک زدند که نگو. حسن ننه علی هروقت توی کوچه میدیدش به بهانه اینکه میخواهد سرش را صاف کند گومب و گومب سرش را میکوبید به ستون. طفلی هیچی نمیگفت، ولی وقتی برای مدرسه کچلش کردند یک زخم بزرگ پشت کله اش داشت.
من توی باغ مصدقیان علف درو میکردم و میوه باز میکردم. من آخرش علف دروکن خوبی نشدم. چون از بچگی نمیتوانستم روی پنجه پایم زیاد دوام بیاورم. پس پخش میکردم روی زمین. به همین خاطر بهم میگفتند علف دروکن خاطرجمع.
اما محسن هم فرز بود و همه تمیز کار. من بهش میگفتم تو بیا علف درو کن من میروم برایت گیلاس جمع میکنم. طفلی علف درو میکرد و من برایش گیلاس میکندم و میدادم بخورد. کم کم حاج ابرام مصدقیان و خدیجه خانم به ظرفیتهای محسن پی بردند و شد کارگر دائم آنها. از گاو دوشیدن بگیر تا علف درو کردن و میوه باز کردن و. اما مزد و مواجب؟
ما که نمیدیدیم. فراموش نمیکنم شبهای سرد زمستان را که میرفت گاو اسرائیلی حاج ابرام را میدوشید و یخ زده بر میگشت خانه.
کوچیکتر که بود من وحیدیه توی یک موزائیک سازی کار میکردم. یک روز صاحب موزائیک سازی که اتفاقا مرد مهربانی بود گفت:- فردا یک نفر را با خودت بیار توی باغ تمیز کاری کنین.
من محسن را بردم. توی حال خودم بودم دیدم زن موزائیک ساز دارد بد صحبت میکند:- بچه این کارو بکن. دست و پاچلفتی، درست کار کن. من عصبانی شدم و رفتم حسابی از خجالتش درآمدم.
- مگه با نوکر بابات حرف میزنی. این سن نوه تویه درست صحبت کن. من کارگر موزائیک سازی هستم نوکر شما که نیستیم.
محسن مات و مبهوت مانده بود. بعد هم گفت:- اون طفلک که چیزی نگفت. خلاصه دوباره اخراج شدیم!
محسن یک اخلاق دیگر هم داشت آن هم این بود که خیلی راحت میخوابید. گاهی هم دست خودش نبود یک دفعه میدید خوابیده. کوچک که بود یک مقداری اذیت کرد. مادرم میترسید خاک و آشغال بخورد، چون یک دفعه تا پای مرگ رفته بود. داشتیم آلو باز میکردیم (ما چیدن را میگوییم وا کردن) عباس ارغوانی گذاشتش توی کواره چه و آویزانش کرد از درخت. چند دقیقه نق نق کرد بعد ساکت شد. ترسیدم کاری شده باشد رفتم جلو دیدم راحت توی کواره چه خوابیده.
بارها اتفاق میافتاد مثلا یک نفر میآمد در خانه مان را میزد و میگفت:- این بچهای که توی کوچه خوابیده مال شما نیست؟
و ما میرفتیم و میدیدیم کنار مسجد خردو سرش را گذاشته روی پله و خوابیده. راز موفقیتش همین بود. سختیهایی که توی زندگی اش کشید از دانشگاه و سربازی و کار که همیشه توی راه دور بود، همه و همه را فقط با خوابیدن تحمل میکرد. خواب بهش صبر میداد.
مثلا سربازی افتاد کرمانشاه هفتهای یک اتوبوس مستقیم از کرمانشاه میآمد مشهد. این از کرمانشاه سوار اتوبوس میشد و مشهد از خواب بیدار میشد!
یک روز میگفت: نشستم. یک آقایی نشست کنارم و گفت:- خیلی خوشحال شدم با شما هم سفرم. من نمیتوانم توی اتوبوس بخوابم امیدوارم هم صحبتهای خوبی باشیم.
خلاصه محسن میگفت: من چند دقیقه بعد خوابیدم و فقط برای نماز و شام، نماز و نهار و... بیدار شدم. میگفت: این بنده خدا تا مشهد زنجیر میجوید. تپه سلام یک لحظه بیدار شدم
ازش پرسیدم:- ببخشید اینجا کجاست؟
مرد با عصبانیت گفت:- بخواب .. بخواب ... هنوز نیم ساعت دیگه مونده!
نمیدانم هنوز هم به همان راحتی میخوابد یا نه؟ اما امیدوارم سختیهای زندگی مانع خوابیدن و خواب دیدنش نشده باشد.