هر روز که از کوچه سرازیر میشدم میدیدم بی بی نگران دم در ایستاده.
- چی شده بی بی؟
- علی آقا از صبح رفته برنگشته.
بعد ما تیم تجسس تشکیل میدادیم دنبال علی آقا. یک شب تا صبح دنبال علی آقا گشتیم. داود میگفت صبح گفته:
- داود بیا از توی رودخونه با دوچرخه بریم پنجدر. خوب داود نرفته بود و علی آقا خودش رفته بود. ما حدس میزدیم، چون بازه پنجدر را بلد نبوده مستقیم رفته است دهبار. خدا خدا میکردیم از دهبار بالاتر نرفته باشد. نصف شب رفتیم دهبار و مردم را بیدار کردیم. کسی خبری نداشت. پیاده تمام رودخانه را برگشتیم. یک جاهایی رد دوچرخه را دیدیم، اما پیدایش نکردیم.
بی بی تا صبح گریه کرد. صبح دوباره راه افتادیم. طرقدر علی آقا را دیدیم که با دوچرخه دارد میآید. میگفت تا صبح راه رفته! یک بار باز دیدم بی بی دم در ایستاده. گفتم: چی شده بی بی؟
- آقابزرگت از صبح رفته برنگشته. دوباره تیم جست وجو تشکیل شد. تمام باغ پدربزرگ (ته شخکو) را گشتیم. چاله چولهها را گشتیم. مسجد و حمام، کوچه و خیابان. خبری نبود که نبود.
فردا دوباره شروع کردیم. یکی گفت:
- شاید رفته باشه حرم.
- شاید رفته باشه خانه یکی از دخترهاش.
پیدایش نکردیم که نکردیم. بیمارستانها را گشتیم، سردخانهها.
روزی دیگر گذشت. یکی گفت:
- این حتما کرایه نداده. یک راننده هم بردش یک جای پرتی رهاش کرده.
عکسش را به در و دیوار زدیم. چند نفری رفتند دنبال آینه بین. گفته بود:
- نگران نباشید همین نزدیکی هاست. ستاره اش دارد میچرخد. نصف شب یک نفر گفت: بلند شوید یک راننده در طرقدر عکس آقا بزرگ را دیده و شناخته. پنجاه نفر بودیم تقریبا از نوهها و بچهها و همسایهها و قوم و خویش. رفتیم در خانه طرف.
یکی گفت: با این جمعیت اگه ما رو ببینه همه چیز رو منکر میشه. همه رفتیم توی تاریکی فقط احمد صنعتی با محمد پورموسوی (محمد عمو میرزا عبدا...) رفتند در زدند. طرف آمد دم در. احمد پرسید: شما این سید رو دیده بودید؟
تا گفت: آره دیده بودم ما پنجاه نفر ریختیم جلو. طرف وحشت کرد. هر کسی یک چیزی گفت: کجا دیدی اش؟ - کی دیدی اش؟ - کجا پیاده اش کردی؟ بنده خدا کپ کرده بود. یک دفعه یک نفر گفت: ساکت بشید ببینم چی دیده. بنده خدا گفت: دو سه روز پیش من سوارش کردم. امیرآباد پیاده شد. اتفاقا کرایه هم نداد.
یک نفر گفت: خودشه! شب جلسه کردیم. بی بی گفت: چند لاخ خیبیش داشتیم رو کله خر باید رفته باشه اونا رو بزنه. دیگر مسیر معلوم بود. نزدیک عید بود. رودخانه خروشان و سیل آسا و گل آلود بود. صبح یک عده رفتند اطراف بند گلستان. یک عده از بند گلستان از کنار رودخانه آمدند سمت امیر آباد.
توی مسیر کله خر یک بش سیمانی هست که مثل آبشار است. خس و خاشاک و چوب و آشغال دور یک غوله بزرگ را گرفته بود (غوله یک تنه بزرگ درخت را میگویند) همه گفتند همین جاست. یک نفر رفت روی چوب و کمی گشت. یک کیسه پیدا کرد و آورد بیرون. داس و کفشهای آقا بزرگ داخلش بود. همه ما اشک میریختیم و توی آب به دنبال یک معجزه بودیم. یک طناب آوردند و غوله بزرگ را از آن طرف رودخانه کشیدند. ناگهان هرچه پشت غوله بود با فشار آب بیرون آمد و آقا بزرگ هم بیرون آمد با آن بدن سفید مثل برفش.
پزشک قانونی خیال همه ما را راحت کرد: زیاد اذیت نشده. همان اول خون ریزی مغزی کرده است و تمام. البته حدود ۸۰ کیلومتر چرخیده است. مثل یک گل توی یک قلیان. یک نفر گفت: ببین این آینه بینه گفت ستارش داره میچرخه، پس یه چیزی میفهمیده. فقط دوست داشتیم طرف را تکه تکه کنیم با همان آینه بین مورد علاقه اش.