آقام کوچکترین عضو خانواده تاجری بود که اول کوچه پاچنار مینشستند. سه تا خواهر داشت و یک برادر. برادربزرگش محمدابرام تاجر بود که قبلا داماد سبزیان شده بود. محمود (محمدحسین) و محمدابراهیم نماد مظلومیت بودند.
مادرم دختر میرزا محمد پور موسوی از زن اول او بود. کوچک که بود افتاده بود توی آتش و یک دستش مچاله شده بود. با این حال سبد میبافت و قرآن را پیش زن عمویش بی بی معصوم یاد گرفته بود.
مادرم اول راضی به این وصلت نبود. آقام از همان اول مریض بود. مادرم میگوید: آقات کارگر قالی بافی ابوطالب برزگر بود. رفتم خانه جعفر گلکار و از دور نگاهش کردم. نخواستمش. لاغر بود و مریض، اما عمو میرزا عبدا... گفت: اگر با محمود ازدواج کردی که هیچ اگرنه نمیگذارم آقات تو را به کسی دیگری بدهد. خلاصه مادرم با دل خوری رفت به خانه مردی که همیشه مریض بود.
آقام بعد از کار در کارگاه بندار یک دکه باز کرد و پپسی میفروخت. همان جایی که الان دکه نیروی انتظامی هست. نمیدانم چیز دیگری هم میفروخته یا نه، ولی به هرحال حاج آقای ناظم گفته بود: محمود تو که آدم دینداری هستی از این کارها نکن.
آقام دکه را تعطیل کرده بود و با آسم و تنگی شدید نفس شده بود قهوه چی. کم کم به جای محمود تاجر بهش میگفتند محمود قهوه چی.
بقیه عمرش را توی قهوه خانه بود. بین آن همه دود و دم. بدون اینکه لبش را به سیگار بزند صبح تا شب دود سیگار تنفس میکرد.
اول توی قهوه خانه حسن شاطر بود. بعد تو قهوه خانه اصغر خارکشان. بعد یک دکه زدند برایش دور فلکه کنار خانه حاج محسن مداح که چایی به مردم بفروشد. شهرداری دکه اش را جمع کرد شد بیکار.
مادرم میگوید: رفتم شهرداری گریه کردم گفتم من چه کار کنم با چهار تا بچه؟ گفتند: بیاید گل کاری را آب بدهد (شد آبیار میدان صاحب الزمان (عج)).
شهردار گفت: اگر سالم بودی استخدامت میکردم. جنگ شد رفت که برود جبهه. گفتند: اگر سالم بودی میبردیمت. بعضی پدرها شهید شدند و مادر من یک روز با غربت و تنهایی از بیمارستان آمد خانه و گفت: پاشید لباس سیاه بپوشید.
وما لباس سیاه نداشتیم.
مادرم توی این سالها مقاومت کرد. سختی کشید. پول دوا و دکتر آقام را داد به کرایه خانه حاج غلام علی عسگر زاده.
همه ما توی خانه به دنیا آمدیم و کَلبه لیلا مادر خوانده ما بود.
کلبه لیلا از مادرم پول نمیگرفت و مرضیه سر حمام برای ما سپنج دود نمیکرد، ولی کسی ما را چشم نکرد.
مادرم بعد از محمود ازدواج نکرد. پای بچه هایش نشست. با همان یک دست سبد بافی میکرد و مکتب قرآن داشت.
تابستانها خانه ما شلوغ بود. مادرم کلی مکتبی داشت. شاگردان مادرم کریم شریفیان، جلال رجب زاده، محمد رضا خیر الهی و تعداد بسیار زیادی دختر بودند. یک زمانی توی حیاط ما نماز جماعت باشکوهی برگزار میشد.
مادرم که میرفت روضه، دخترها ما را از خانه میانداختند بیرون و مجلس کلا دخترانه میشد. ما پسرها هم میرفتیم غذاهایشان را میدزدیدیم. خلاصه خاطرات مکتبخانه مادرم خیلی شیرین بود. دختر پسرها بزرگ شدند عروس و داماد شدند و خودشان بچه دار و عروس و داماد دار شدند و حکایت تلخ ما خاطره شیرین زندگی شد!
ادامه دارد.