پیرمرد با دوستش که در صندلی پشت سر نشسته است مشغول گفت وگوست. من هم صدایشان را میشنوم. مرد از برنامه هایش میگوید که دیگر روزانه نیست، اما هست. میگوید، نان میگیرم یک روز و دیگر روز کیک و نوشابه و یک بار هم شلغم و دگر باره غذای آماده و لقمههای صبحانه. یک روز به میدان سلمان میروم برای پذیرایی از کارگران سر گذر.
روز دیگر به سید رضی و دگر باره به میدان فردوسی و روزی هم به پنجراه و. محل ایستادن کارگران را یک به یک میدانست و سفره مهربانی اش را به همه سوی شهر کشانده بود. لذت میبرد از اینکه به دست خود نانی، لقمهای به دست کارگری بدهد. خدا را شکر میکرد که اگر، چون گذشته هرروز نمیتواند گرسنههایی را سیر کند، با همه گرانی، هنوز توان دارد که میانه چند روزی یک بار به رسمی که برایش مقدس است عمل کند.
هم نظر بودند با هم که تا میشود باید کمک کرد. از «خانه شیخ» میگفتند که برایشان بهشت بود. نمیدانم کدام شیخ را میگفتند، اما هر که بود و هرجا که قرار داشت، انگار کانون خیر بود. سفره صبحانهای پهن دارد انگار که بی پرسیدن نام و نشان، هرکس میتواند پای آن بنشیند و سیر برخیزد. جالب بود برایم که هنوز چنین جاها و چنین آدمهایی هستند. پهلوانی هم همین است که اگر قوت قهرمانی نداشته باشی، روحیه جوانمردی، جانت را جهان کرامت کند. خوشحال از شنیدن این روایت ها، به محل کار میرسم و چشمم میافتد به تقویم رومیزی که نوشته، سالروز درگذشت جهان پهلوان غلامرضا تختی و روز جوانمردی.
یاد آقا تختی میافتم و زلزله بوئین زهرا و روزی که پابرهنه به خیابان زد تا کمک جمع کند برای زلزله زده ها. یاد پهلوانیهایی میافتم که قهرمانان ملی ما به خرج دادند تا از تلخی حوادث در کام مردم بکاهند. یاد پیرمرد اتوبوس سوار میافتم و نگاه مهربانش به آدمها و حرف دوستش که ما باید دست هم را بگیریم. با خود میگویم پهلوانی زنده است. مرگ اگر جسم پهلوان را ببرد، رسم و روحیه اش همچنان خواهد ماند. به همین خاطر این تیتر را برای مطلب انتخاب میکنم؛ پهلوانی نمیمیرد.