خبر کوتاه بود، زلزله و این بار خوی ... اسم زلزله هر کجای جهان بیاید در دلم همه تسبیحهای جهان پاره میشوند و همه انارهای دنیا ترک میخورند.
نوزده سال از زلزله شهرم بم گذشته است و هنوزا که هنوز این زخم کهنه سرمهای چرک میکند، بیابانمرد اهل لوس کردن خود و ننه من غریبی نبوده و نیست و اینکه میگویم این زخم هنوز میخارد و با هر خبر زلزلهای خون میافتد و امانم را میبرد، دروغ نگفته ام. خدا را شکر کشته نداشته اند.
هرچند یک نفر هم یک نفر است و همان یک نفر عزیز دل دست کم یک نفر هست و برایش جان میدهد ... تمام بدی حس زلزله این است که جهان بیرونی و درونی ات را ناامن میکند و احساس ناامنی، مهیبترین حس جهان است.
خبرها تخت هستند. حس ندارند. همین که میگویند کشتهای نداشته یعنی چیزی نبوده. یعنی الحمدلله وواقعا هم الحمدلله، ولی برای بعدش هیچ کس کاری نمیکند و البته کاری هم نمیتواند بکند. مگر کسی برای منی که نوزده سال کنسرو ماهی نتوانسته ام بخورم و اتاق خوابمان لوستر ندارد توانسته کاری کند؟
مگر کسی توانسته برای بوی الیاف پلاستیکی پتوها که هر بار میخزد زیر پرههای بینی ام و پرت میشوم به فضای چادر و اردوگاه و شبهای سرد آن سال کاری کند؟
این صفحه و این خطوط را بعید میدانم کسی در این روزها به خوی برساند و خوییهای عزیز هم بعید میدانم در این بلبشوی نبود سرپناه و غذا و سوخت وقت روزنامه خواندن داشته باشند، ولی از من داغ دیده در زلزله بشنوید که از زیر خروارخروار آوار زندگی دوباره جوانه میزند ... زندگی قدرتش از هزاران ریشتر زلزله بیشتر است، این روزها قطعا میگذرد و این زخمها لبانش بر هم میآید و این شمایید که باید خودتان را به زندگی ثابت کنید، من جز همین نوشتن و همدلی کاری از دستم بر نمیآید و آه که چقدر هم این کلمهها حقیرند و آنچه در قلبم میگذرد را نمیتوانند بیان کنند.
توقع از هیچ کس نداشته باشید.
حسرت یک آه و آخ را بر جگر روزگار
بگذارید ... این زخمها ترمیم میشوند و این شمایید که سیاوشانه از این آتش آوار رد میشوید و دوباره آواز دلربای عاشیقهای دلسوخته بر کوچه کوچه شهر منتشر
خواهد شد .. آن روزها دور و دیر نیست. ببینید کی گفتم ...