ساعت یک نصفه شب است، چمدانم را بستهام، تا همین نیم ساعت پیش داشتم دستهای زبر و زمخت پدرم را سمباده پوست میکشیدم و روغن زیتون میمالیدم. پدرم محو تماشای زخم کاری بود و حواسش به بغضهایم نبود، یک جایی هم یک قطره اشکم افتاد کف دستش و سریع مالیدمش که نفهمد. دستهایش را میمالیدم. دستهای هفتادوپنج سالهاش را.
تمام شد و حالا رفتم که بخوابم. بی خوابی به سرم زد، آمدهام توی حیاط با یک قوطی کبریت، من کبریتتراپی میکنم، یک شاخه کبریت در میآورم، میکشم روی زمختی مقوای کبریت، درست در همین حین به چیزی که ذهنم را اذیت میکند فکر میکنم و آن دایره کوچولوی سرخ گوگرد که کمکم عصبانی میشود. گر میگیرد شعله میشود، مثل زنی که کش مویش را یکهو وا میکند، مو شلال میکند در باد و بعد که قوت و شدت باد وا میدهد موها شلال میشوند روی شانهها.
کبریت میکشم. سرشب به مادرم گفتم: تا کی قسط خونه دارید؟ همانطور که بال سجادهاش را میبست گفت: مال من تمومه بابات تا هشتادسالگیاش. به این فکر میکنم تا هشتادسالگی بدهکار بودن چه طعمی میتواند زیر زبان مردی داشته باشد که چهل سال معلم بوده است.
کبریت میکشم. همین مادرم، بردن هرچیز به مدرسه را اجازه میداد الا نارنگی و پرتقال و خیار، میگفتم: چرا؟ میگفت: یکی نداره میبینه بوش میخزه تو جونش زهر میشه تو دلت. هر خوراکی هم که میگذاشت پرشالم به قاعده سه نفر میگذاشت، میگفت: بده بهشون دوستیهاتون جون بگیره. مادرم.
کبریت میکشم، هر بار میرفتیم پیش اوستا علی میوه بخریم میگفت: از بار پایین بده که هنو مشماشو وانکردی! یک بار پرسیدم چرا؟! گفت: چشم مردم افتاده بهشون نداشته باشه بخره آهش نشسته باشه روی بار، زندگی رو نخکش میکنه... پدرم.
کبریت میکشم، آن شب از دفتر میرفتم خانه توی کوچهای سرمهای نشسته بود و اشک میریخت، مثل بچههای سومی از پنجمیها کتک خورده، گریه میکرد، پرسیدم چی شده؟ گفت: خونهام ورامینه، زنم زنگ زد که دومادم با دختر تازهعروسم امشب قرار بوده بیاد خونهمون، پونزده تا تخممرغ گرفتم دوکیلوگوجه و نیمکیلو خیارشور و یه نوشابه که خیرسرم شام اعیانی بخوریم، نمیدونم کی وکجا تخممرغا از موتور افتاد شکسته و گموگور شده. از صبح چهارصدتومن کارکردم اینا رو خریدم، ساعت هفت غروب چقدر کار کنم که بتونم خرید کنم روی رفتن به خونه ندارم.
کبریت میکشم. توی سوپرمارکت محل بودم که وارد شد، یک جوری صبر کرد خلوت شود. زن دل دل کرد، چیزی بگوید، معلوم بود گدا نبود، گفتم: جانم بفرمایید گفت: پسرم پنیر پیتزا چه مزهایه؟ متعجب گفتم: مممم پنیره دیگه، فقط کش میاد، بخرم براتون؟ گفت: با نون یا خالی میشه خورد؟ گفتم: میشه ولی لطفی نداره. اگر میخواین میل کنید حداقل سیبزمینی سرخ کنید همونطور که داغه پنیر رنده کنید روش! خیلی خوشمزه میشه، با آویشن. گفت؛ خیر ببینی اگر زحمتت نیست نیم کیلو بخر برای دخترم. همهاش تلویزیون نشون میده تو تبلیغاش دخترم همکلاسیهاش خوردن این نخورده. به دلش نمونه.
کبریت میکشم: میگویم: تصدق، مردم بیحافظه شدهاند ها! توی همین یک ربعی توی حیاط صدای سه نفر را شنیدهام که توی سطل آشغال سرکوچه چیزی را میجورند، دونفرشان دعواشان شده.
کبریت میکشم: ما نجیبیم، خوبیم، سر به صلاح و رامیم، ما دلمان میخواهد ذوق کنیم، از کوتاه شده موهای مجعد و جوگندمی همسرمان، از بوی کرم دستهای دختر جوانمان، از تهریش شوهرمان، از قردادن پسرمان وقت گل زدن پرسپولیس. از گاز گنده به فلافل زدن پسرمان، و آخ... دلمان ضعف کند. ما قانعیم، به حقوق سرماه به سالی یک مشهد. به رژهای دستفروشهای توی مترو. ما نیز مردمی هستیم.
کبریت نمیکشم. نیست. مثل حقوقی که نمیکشد به نیمه ماه. مثل قسطهایی که ممکن است از هشتادوپنج سالگی طولانیتر باشد. کبریتها، یکی نور میاندازد روی خاطرات من. راستی پدر من هفتادوپنج سال است هیچکیکتولدی را فوت نکرده است، من هم اولین کیک تولدم را بیستوپنجسالگی فوت کردم. ما کارهای مهمتری داشتیم.
مثل فوت کردن کبریت بعد از روشن کردن علاالدین. پدرم مدیر نفتی بود. مدیر مدرسهای در روستا که هر روز صبح بخاریهای مدرسه را روشن میکرد که دستهای یخ زده بچههای مردم، رمق گرفتن مداد را اول صبح داشته باشند. پدرم همیشه دستهایش بوی نفت میداد.