صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

داستان کودک | مأموریت عمو نوروز

  • کد خبر: ۱۵۰۵۰۱
  • ۰۷ فروردين ۱۴۰۲ - ۰۹:۲۵
شاید همه‌ی ما اسم ننه‌بهار و عمو نوروز را شنیده باشیم اما هیچ‌وقت فکرش را هم نمی‌کنیم که آن‌ها واقعا وجود داشته باشند.

لیلا خیامی - شاید همه‌ی ما اسم ننه‌بهار و عمو نوروز را شنیده باشیم اما هیچ‌وقت فکرش را هم نمی‌کنیم که آن‌ها واقعا وجود داشته باشند. توی قصه‌ی ما هم مردم همین فکر را می‌کردند. خب، البته قرار نبود واقعیت را بفهمند. هیس... این یک راز است!

سوار دوچرخه‌اش شد و بی‌سروصدا همان‌طور که با سرعت از وسط آسمان می‌رفت، همه‌جا گل و شکوفه پاشید. عمو نوروز می‌رفت و از آسمان، همه‌ی شهر را شکوفه‌باران می‌کرد.

هنوز هوا حسابی تاریک بود و او تصمیم داشت تا صبح نشده و هوا روشن نشده، مأموریتش را تمام کند. کسی نباید عمو نوروز را می‌دید. این یک راز بود.

آدم‌ها فکر می‌کردند عمو نوروز فقط توی قصه‌هاست. عمو نوروز هم دلش نمی‌خواست دیده شود چون بعدش حتما سر و کله‌ی خبرنگارها و عکاس‌ها پیدا و حسابی دور و برش شلوغ می‌شد.

آن وقت دیگر فرصت نداشت کارهایش را به‌موقع انجام دهد. از آن گذشته، به ننه‌بهار قول داده بود مخفیانه برود و مخفیانه برگردد. خب، هیچ‌جا رسم نیست که ننه‌بهار‌ها و عمو نوروز‌ها بین آدم‌ها بگردند.

عمو نوروز همین‌طور با سرعت رکاب می‌زد و همه‌جا گل و شکوفه می‌پاشید که یکدفعه نوک تیز یک ستاره به چرخ دوچرخه‌اش فرو و فیس... دوچرخه پنچر شد.

عمو با عجله از دوچرخه پیاده شد و نگاهی به چرخ انداخت. وقتی دید درست‌شدنی نیست، دوچرخه را همان‌جا روی یک تکه ابر گذاشت و بقچه‌ی شکوفه‌ها و گل‌ها را برداشت و دوید توی آسمان، اما پیری است و هزار عیب!

یک عیبش هم این است که وقتی پیر شدی، نمی‌توانی خوب بدوی. عمو نوروز هم کمی که دوید، به نفس‌نفس افتاد. با خودش گفت: «حالا چه‌کار کنم؟ چه‌طوری روی بقیه‌ی شهر شکوفه بپاشم؟!»

همین موقع، از آن بالا، چشمش به سه‌چرخه‌ی صورتی دختر کوچولویی افتاد که توی حیاط خانه‌ای پارک شده بود. عمو نوروز لبخندزنان با سرعت پایین پرید و گفت: «دیگر چاره‌ای ندارم. باید این سه‌چرخه را چند ساعت قرض بگیرم!»

و با عجله سوار سه‌چرخه شد و پرید توی آسمان. رکاب زد و رکاب زد و روی بقیه‌ی شهر شکوفه و گل پاشید. آخر سر هم سه‌چرخه را برگرداند سرجایش و یک یادداشت برای دختر کوچولوی صاحب آن گذاشت.

عمو نوروز روی یک کاغذ نوشت: «سلام دختر کوچولو، با اجازه‌ات سه‌چرخه‌ات را قرض گرفتم تا شهرتان را شکوفه‌باران کنم! عوضش این آب‌نبات را برایت می‌گذارم.»

زیرش هم نوشت: «هیس... این یک راز است! عمو نوروز.» او یک آب‌نبات ابری خوش‌مزه همراه نامه توی سبد سه‌چرخه انداخت. بعد هم پرید و رفت توی آسمان تا زودتر برود خانه، چون ننه‌بهار منتظرش بود.

صبح که شد، وقتی مردم شهر بیدار شدند و همه‌جا را پر از گل و شکوفه دیدند، حسابی شاد شدند. البته دختر کوچولو از همه شاد‌تر بود. سه‌چرخه‌اش بوی گل می‌داد.

او نامه‌ی عمونوروز را خواند و آب‌نبات ابری را گذاشت توی دهانش. دهانش مزه‌ی باران عسلی گرفت. با خودش گفت: «عجب مزه‌ی عجیبی!»

و لبخندزنان سوار سه‌چرخه‌اش شد تا همان‌جور که آب‌نبات ابری می‌خورد، بازی کند و با سه‌چرخه‌اش توی هوای قشنگ بهاری چرخ بزند، چرخ و چرخ و چرخ.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.