به گزارش شهرآرانیوز؛ اکنون که در حال نوشتن گزارش هستم (یکشنبه، ساعت ۱۴:۳۰) شاخص کیفیت هوای شهرمان روی عدد ۱۱۸ و در وضعیت ناسالم قرار گرفته است. منطقه امامیه و پایانه امام رضا (ع) هم در وضعیت قرمز و هشدار قرار دارند. از ابتدای سال هم فقط ۳۵ روز هوای پاک تنفس کرده ایم. اینها در حالی است که این همه دار و درخت در شهرمان ریشه دوانده است.
حالا تصور کنید که هیچ درختی نباشد! کلاهمان پس معرکه است و بدون بروبرگرد همین چندروز هوای پاک را نخواهیم داشت و همیشه در وضعیت قرمز خواهیم بود و برای ادامه حیاتمان هم یا باید خانه نشین باشیم، یا اگر میخواهیم سری به کوچه و خیابان بزنیم، باید کپسول ده کیلویی اکسیژن را به پشتمان ببندیم و ماسک بزنیم و بیاییم کارمان را انجام دهیم. این روزها که مسئولان و مردم در جنب وجوش برگزاری روز درخت کاری هستند، با یکی از کارکشتههای شهرمان که موهایش را در راه سرسبزی مشهد سپید کرده است، هم کلام شدیم.
نورمحمد ایزانلو ۵۹ سال دارد. او از همان دوره نوجوانی در کنار پدرش در یکی از روستاهای خراسان شمالی کشاورزی میکرده و اکنون سی سال از عمرش با فضای سبز شهرداری پیوند خورده است. نورمحمد اکنون با کوله باری از تجربه بازنشسته شده است، اما برای او سروکارداشتن با گل و گیاه کار به حساب نمیآید. به گفته خودش، فوت وفن را به پسرش منتقل میکند و از کارش لذت میبرد.
سال ۱۳۵۹، درست زمانی که جنگ تحمیلی آغاز شد، بیلش را بر زمین گذاشت و به بهانه کار، خودش را به مشهد رساند و از همین جا هم عازم جبهه شد. چندماه بعد هم برای خانواده اش نامه نوشت و گفت که من در جبهه ام و حالم خوب است و.... در گیرودار جنگ ازدواج کرد تا کمی از نگرانیهای خانواده اش کم شود و البته برای اعزامهای بعدی حامی داشته باشد. سرانجام پس از پنج سال در یکی از عملیاتها ترکش خمپاره ۶۰ به او اصابت کرد و او را از ادامه خدمت بازداشت.
برای احساس حال وهوای کارش، در فضای سبز با او هم کلام میشویم. میگوید: «من روستازاده ام و مدتی از عمرم را در کنار پدرم کشاورزی میکردم. وقتی در کوچه پس کوچههای مشهد قدم میزدم و فضای سبز را میدیدم، حس وحال خوبی داشتم، به طوری که انگیزه ام برای کار در اداره فضای سبز روزبه روز بیشتر میشد، تا اینکه سال ۱۳۷۰ برای کار وارد شهرداری شدم و تاکنون در مناطق ۳، ۴، ۹ و سازمان پارکها کار کرده ام.»
شهرداری سالانه هزاران درخت را در شهر مینشاند. بعضی درختان سبز باقی میمانند و بعضی یا خشک میشوند یا میشکنند. نورمحمد در سالیان حضورش در شهرداری، بهمن و اسفند و فروردین همراه همکارانش درختان زیادی کاشته است. به گفته خودش آن قدر در مشهد درخت کاشته است که شمارش را ندارد. تنهاچیزی که میداند، این است که عاشق درخت و طبیعت است.
از او میخواهم خاطرهای مرتبط با درخت برایمان تعریف کند و او میگوید: «معمولا با خانواده زیاد برای تفریح به خارج از شهر میرویم. یک روز صبح که به شاندیز رفته بودیم، وارد یکی از باغهای میوه شدم. صاحب باغ مشغول قدم زدن بود. خداقوتی گفتم و کمی با هم صحبت کردیم. درختان باغش بسیار رشد کرده بودند و نیاز به هرس داشتند.
از او خواستم اجازه دهد که درختانش را هرس کنم و او با دلهره پذیرفت. به او گفتم چندساعتی از آنجا برود. چون میدانستم زمان زیادی را صرف درختان کرده است و دیدن صحنه اره کردن درختان ناراحتش میکند. مکان را ترک کرد و پس از چندساعت برگشت. وقتی درختان هرس شده را دید، خیلی عصبانی شد و حرفهای زشت و ناپسندی به من زد.
صبر کردم و گذاشتم خوب حرف هایش را بزند. حرف هایش که تمام شد، به او گفتم اگر فکر میکنی که درختانت را خراب کرده ام، هر کارشناسی را که دوست داری، بیاور. هرچه خسارت تعیین کرد، میپردازم. بعد گفتم در سال چقدر میوه برداشت میکنی؟ جواب داد سالی کمتر از یک جعبه. گفتم مطمئن باش از سال بعد میوه بیشتری جمع میکنی. با عصبانیت من را از باغش بیرون کرد. من هم شماره ام را دادم و گفتم موقع چیدن میوهها با من تماس بگیر.»
نورمحمد ادامه میدهد: «از این ماجرا چندماه گذشت. یکی از روزهای مرداد تلفن همراهم زنگ زد. همان صاحب باغ عصبانی بود، ولی این بار با نرمی و احترام صحبت میکرد. مشتاق بود که من را ببیند و اصرار میکرد که به باغش بروم. نشانی منزلم را گرفت و با همسرش دنبالم آمدند. به همان باغ رفتیم. همان چیزی شده بود که منتظرش بودم. میوههای زیادی داخل جعبهها چیده بود.
حدود چهل جعبه میوه را هم بین نیازمندان توزیع کرده بود و چندجعبهای هم به اقوامش داده بود. از برخوردی که آن زمان با من کرده بود، بسیار پشیمان بود. یادم میآید چند جعبه میوه هم برای من کنار گذاشته بود و دستمزدم را هم داد. از همان سال به بعد با هم دوست هستیم و هرسال هرس درختانش را به من میسپارد.»
نورمحمد خاطره جالب دیگری از ماجرای گردش بیرون از شهر تعریف میکند: «در حال قدم زدن در دامن طبیعت بودم که دیدم پدر و پسری افتاده اند به جان یک درخت زرشک و میخواهند آن را هیزم آتششان کنند. سریع خودم را به آنها رساندم و به نرمی مانع ادامه کارشان شدم، ولی آنها عصبانی شدند. گفتم مگر هیزم برای آتشتان نمیخواهید؟ من این هیزم را تهیه میکنم. در کمتر از یک ربع مقدار زیادی چوب و شاخه خشک برایشان آوردم. وقتی دیدند من واقعا این حرف را زده ام، شرمنده شدند و همان جا روی آتش چای درست کردند و با هم چای خوردیم. بعدهم از آنها قول گرفتم که دیگر به طبیعت آسیب نرسانند.»
ایزانلو در ادامه صحبت هایش از خانوادهها درخواستی دارد. او میگوید: «خیلی وقتها میبینم نونهالان و نوجوانان از روی ناآگاهی نهالهایی را که در خیابانها و بوستانها کاشته شده است، میشکنند. از همه خانوادهها درخواست میکنم حتما از اهمیت فضای سبز برای فرزندانشان بگویند تا این کار فرهنگ سازی شود.» او ادامه میدهد: «روزی از خیابان میگذشتم که نونهالی را درحال شکستن یک نهال تازه کاشته شده دیدم. به سراغش رفتم و کمی با او درباره کار اشتباهش صحبت کردم.
او هم پذیرفت که کارش اشتباه بوده است. از او خواستم نهال شکسته شده را با کمک پدر و مادرش بیرون بیاورد تا به جای آن نهال دیگری بکاریم. روز بعد با آن نونهال، نهال دیگری کاشتیم و به او گفتم حالا تو مسئول آبیاری و نگهداری این نهال هستی. اکنون آن نونهال، جوانی شده است و نهال هم درختی زیبا و هنوز با هم در ارتباطیم.»