اصلا عید با شیرینی و آجیلش عید میشود. اینکه عید داشته باشی و هیچ کدام از اینها نباشد که نمیشود. ۳۱ سال قبل بود که در سیزده سالگی اولین تداخل عید و ماه رمضان را تجربه کردم. عید ساعت ۶ صبح بود و همه خوراکیهای نوروزی را هم داشتیم.
سال که تحویل شد همین که خواستم اولین شیرینی را در دهان بگذارم با چشم غره پدر روبه رو شدم. به مادرم که نگاه کردم لب گزید و گفت: مادر جان ماه رمضان است، رعایت کن. همه روزه داریم. بعد هم تمام سفره هفت سین و شیرینی و میوه هایش را جمع کرد و رفت... عصر آن روز به خانه خاله رفتیم. خودشان قرار بود اولین روز عید، افطاری جای دیگری مهمان باشند.
نیم ساعتی نشستیم. نه میوه، نه شیرینی و نه آجیل. حسابی دمغ شده بودم. در روزهای بعد هم برنامه همین بود. قبل از ظهر یا ظهر، جوری که به گفته مادرم «به افطار برنخورد و بندگان خدا مجبور نباشند برای افطار نگهمان دارند» میرفتیم، سرد و خشک و بی طعم، عید دیدنی میکردیم و بر میگشتیم. عید که از نیمه گذشت چهار مراسم افطاری دعوت شدیم. دو مراسم در رستوران بود و دو مراسم در خانه. ساده و صمیمی و خودمانی. دو میزبانی که میهمان خانه شان بودیم، آجیل و شیرینی را حتی بعد از افطار هم دریغ کرده بودند، با این بهانه که بعد از افطار آدم جا ندارد و زود سحر میشود!
خاله و دایی و عمه، حتی از عیدی هم دریغ کردند. از یک طرف ذوق روزه گرفتن و حس بزرگ شدن را داشتم از طرف دیگر غصه عیدی نگرفتن و شیرینی و آجیل و ... دوازدهم نوروز بود که مادرم صدایم کرد و گفت: «آفرین پسرم، واجب نبود، اما روزه هایت را گرفتی» و بعد پاکت نامهای به دستم داد و رفت. پاکت را که باز کردم از ذوق و خوشحالی جیغ زدم. ۱۵ هزار تومان، آن روزگار خیلی پول بود و مادر هم برای روزه داری و هم چند برابر عیدیهای نگرفته هوایم را داشت.