نظر پاپ فرانسیس در مورد سلاح هسته‌ای شهیدی که در تمام مسجد‌های مشهد نماز خواند لزوم تبیین جایگاه سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی با نگاه به زن و خانواده طراحی‌های محمود فرشچیان رونمایی می‌شود تبیین ۳ عنصر حیاتی برای کار فرهنگی از دیدگاه آیت الله اعرافی آیا هر خرج گران‌قیمتی اسراف است؟ دامنه مشمولان تشرف به حج ۱۴۰۵ گسترده‌تر شد آیا دعا را باید با رعایت تجوید خواند؟ از خدا چه تصوری داریم؟ عدل الهی و معمای رنج! | چگونه به سؤالاتی که درباره عدل خداوند به ذهنمان می‌آید، پاسخ دهیم؟ مسیح بلوچستان که بود؟ افتخارآفرینی سجاد نوری از خراسان رضوی در چهل و هشتمین دوره مسابقات سراسری قرآن کریم آغاز فصل سوم «زندگی با آیه‌ها» با هدف‌گذاری ۵۰ میلیون مخاطب ۷۰ میلیارد تومان بودجه برای تربیت حافظان قرآن تخصیص یافت آیین‌های حرم مطهر امام‌رضا(ع) | روایت ۴ قرن جاروکشی در آستان رضوی مهلت نقل و انتقال دانشجویان شاهد و ایثارگر وزارت علوم تا ۵ آبان ۱۴۰۴ توضیحات ستاد امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر درباره خبر آموزش ۸۰ هزار نیروی امربه‌معروف فراخوان دومین جشنواره فرهنگی هنری «میقات» ویژه زائران حج ۱۴۰۵ منتشر می‌شود حذف مسلمان در هند با پروژه «مسلمان خوب، مسلمان بد» ۷۰۰ دانش آموزی بروجردی به مناطق عملیاتی دوران دفاع مقدس اعزام می‌شوند
سرخط خبرها

«خداداد» را خدا بُرد

  • کد خبر: ۱۳۰۸۲۸
  • ۰۱ آبان ۱۴۰۱ - ۱۶:۰۷
«خداداد» را خدا بُرد
من که کودکی هفت ساله بودم، بیشتر آنچه از خداداد می‌دیدم، کار روی ماشین‌های لندرور بود که روزگاری خیلی طرفدار داشت.
مهدی عسکری
خبرنگار مهدی عسکری

ظاهرش خیلی ساده بود و با من هم که خیلی کوچک بودم، صمیمی بود. با داداش علیرضا هم که ده دوازده سالی از من بزرگ‌تر بود، صمیمی بود. هوای بچه‌های کوچک محل را خیلی داشت. برایم جالب بود که خداداد با آن دست و صورت و لباس‌های روغنی و با قدی نسبتا کوتاه یا با چهره‌ای که شاید جذابیت یک پسر جوان را نداشت، چرا این قدر باید دوست داشتنی باشد.

من که کودکی هفت ساله بودم، بیشتر آنچه از خداداد می‌دیدم، کار روی ماشین‌های لندرور بود که روزگاری خیلی طرفدار داشت. در کوچه ما در خیابان امام خمینی (ره) یک تعمیرگاه تخصصی بود و محمودآقا هم مالکش بود. برعکس محمودآقا که جدی و عبوس بود، خداداد را هیچ وقت بدون خنده ندیده بودم. تا یادم می‌آید، نمی‌گذاشت بچه‌های کم سن وسال با هم دعوا کنند.

اگر کودکی زمین می‌خورد، از روی زمین بلندش می‌کرد و می‌گفت: «بگو یا علی و بلند شو!» اصلا صفایی داشت رفتار‌های این پسر که همه اهل محل، شیفته اش بودند. خداداد یتیم بود و پدر و مادر نداشت. خیلی شب‌ها در همان تعمیرگاه می‌خوابید و شاید ماهی یکی دوبار به خانه یکی از خواهرانش می‌رفت و برای همان رفتن هم داداش علیرضا می‌گفت که خیلی تحویلش نمی‌گرفتند. یکی دو هفته‌ای گذشته بود و خبری از خداداد نبود.

داداش می‌گفت به جبهه رفته است. یکی دیگر از دوستان داداش می‌گفت: «طفلک کس وکار که ندارد، آه هم در بساط ندارد که. می‌رود وقتش را در جبهه می‌گذراند.» و من با خودم فکر می‌کردم بالاخره مجانی که کار نمی‌کند، مزد می‌گیرد. پولش را چکار کرده است؟

مدت‌ها گذشت و یک روز خبرش را آوردند. خداداد شهید شده بود و داداش علیرضا مثل ابر بهاری برایش گریه می‌کرد. خیلی‌ها در محل برای مراسم تشییع پیکرش حاضر شدند. روز تشییع پیکرش بود که علیرضا، روایت موثقی را برایمان تعریف کرد؛ روایتی که هم خودش از شنیدش در بهت بود و هم من و مادر و سایر خواهران و برادران؛ «خداداد بخش زیادی از پولی را که به دست می‌آورد، صرف خرید جهیزیه برای دختران بی بضاعت می‌کرد و هیچ کس هم این را نفهمید.

می‌گفتند ارثیه کلانی به او و دو خواهرش رسیده بود. وقتی پیکرش را تشییع می‌کردند، دو خواهرش آمده بودند و کلی گریه می‌کردند و یکی داد می‌زد و می‌گفت که داداش! ما وارث تو هستیم. تو پیش خدا رفتی و...، اما خبر نداشتند که خداداد قبل از شهادتش، تمام آنچه به ارث برده بود را هم، برای تهیه جهیزیه دختران بی بضاعت صرف کرده بود.»

حالا سال هاست که محمودآقا پیر شده و از محله ما رفته است. تعمیرگاه خودرو‌های انگلیسی هم به تعمیرگاه خودرو‌های پیشرفته ژاپنی و کره‌ای تبدیل شده است. رنگ در‌های آهنی ورودی تعمیرگاه، اما هنوز همان رنگی است که خداداد زده است. بعد از گذشت این همه سال، هنوز همان رنگ آبی آسمانی روی در‌های تعمیرگاه هست و پاک نشده است و من هربار که برای دیدار مادر می‌روم، نگاهم با در تعمیرگاه چفت وبست می‌خورد و یادش به دلم آرامش می‌بخشد.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
آخرین اخبار پربازدیدها چند رسانه ای عکس
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->