آن سالها شبهای ماه رمضان بعد افطار تازه کارها شروع میشد. اول میرفتیم مدرسه علمیه حضرت قائم (عج)، بعدش میرفتیم جلسه قرآن یکی از قاریان افغانستانی و آخر سر هم مسجد کرامت. جلسه قرآن مسجد کرامت در دهه ۷۰ حال عجیبی داشت. من مینشستم روی میله جلو دوچرخه پدر. بعد چندتا دوچرخه چینی ۲۸ باهم میشدیم و میرفتیم جلسات قرائت قرآن. من منتظر بودم ماه رمضان از راه برسد تا جلسه قرائت قرآن برویم.
یک سال نماز عید فطر با آن حال و هوای دوست داشتنی و منحصربه فردش رفتیم مسجد امام حسن مجتبی (ع) در چهارراه خماریان، همان تیم دوچرخه چینی شانه به شانه هم ایستاده بودند. من هم که آن روزها سنی نداشتم ایستادم کنار پدرم. وسط نماز عید یکهو پسرخاله ام از حال رفت. بنده خدا کل ماه رمضان را از این جلسه قرآن به آن جلسه قرآن رفته بود و نایی برایش نمانده بود. هرچند که برکت آن جلسه رفتنها بعدها خود را نشان داد.
در همان دهه ۷۰ که با ذره بین هم دانشجو پیدا نمیکردی پسرخاله در رشته ادبیات فارسی دانشگاه علامه طباطبایی قبول شد، بعد، یک روز خاله جان با یک پلاستیک آب نبات رنگی گرد آمد خانه ما گفت: «پسرم در مسابقات قرائت دانشگاه اول شده.» عید فطر یکی از بهترین روزهایی است که من تجربه کرده ام، آدم حالش از ته دل خوب است و نماز عید اوج شکوه این روز است.
اینکه آدمهایی که یک ماه همه تلاش خود را کرده اند تا بندگان خوبی برای خدا باشند، شانه به شانه هم به پاس قدردانی از خدای مهربان به نماز میایستند و «اللهم اهل الکبریاء والعظمه» میخوانند، بسیار عزیز است. چه چیزی بهتر از این سراغ دارید؟ بهتر از شکرگزاری به درگاه خدایی که رحمان و رحیم است.
سالها پیش که پدربزرگ و مادربزرگ زنده بودند، روز عید فطر همه میرفتیم خانه بی بی، ما پسرخالهها کوچه را میگذاشتیم روی سرمان. حیف که از آن روزها تنها خاطره اش مانده و خانهای که حالا از ما نیست.