میدانم بچه سه ماهه حرف نمیزند، ولی ببینید چه شده است که من هم به حرف آمده ام.
نمیخواهم درباره گرانی هزینه به دنیا آمدنم در بیمارستان، آن هم یک بیمارستان کاملا دولتی، حرف بزنم، چون هر چه بود تمام شد و خوشبختانه هرکسی فقط یک بار به دنیا میآید. میخواهم درباره گرانی شیرخشکی بگویم که در مدت دوسال پیشِ رو باید مصرف کنم و حالاحالاها با آن کار دارم.
این روزها میگویند ممکن است شیرخشک را با کارت ملی بدهند، فکرش را بکنید همان طور که ماشینها با کارت سوخت بنزین میزنند، ما هم باید با کارت ملی شیرخشک بزنیم.
کاش حداقل شش ماه از تولدم میگذشت، بعد درگیر این قضایای خرید به شرط کارت ملی میشدم.
آخر چرا یک بچه نورسیده را که تازه رسیده این قدر نگران میکنید؟
من در دوران جنینی خودم صدای کلیپهایی را که مامانم گوش میداد میشنیدم که توی آنها درباره افسردگی مادران پس از زایمان حرف میزدند، ولی الان طوری شده است که نه تنها مامانم، که حتی خودم و بابا هم افسردگی حاد گرفته ایم.
تصورم این بود که وقتی به دنیا بیایم بابا هی من را بغـــل مـی کنـد و میاندازد بالا و هی میگیرد و مامانم نیــــز مدام میگوید:
این جوری نکن مرد، خطرناکه، اما گویا دل و دماغ این کارها را ندارد.
مخصوصا که نه تنها قیمت شیرخشک، بلکه قیمت پوشک، به سان یک موشک، قلبش را شکافته است.
شرایطشان را درک میکنم و گاه گریه ام را سر میدهم. مامانم به مامانش میگوید: فکر کنم این کولیک داره، دل درد داره. این قدر گریه میکنه.
درست است که دل پردردی دارم، ولی کولیک ندارم و فقط کلی غم دارم.
البته فکر نکنید که من همیشه غم دارم، چون امروز خیلی خندیدم، دایی کوچک من آمده بود و داشت با من دالی بازی میکرد.
من هم از خنده داشتم ریسه میرفتم. دایی فکر میکرد دارم به شکلکهای او میخندم، ولی نمیدانست من داشتم به حرفهای کسی که توی تلویزیون پشت سرش میگفت مشکل کمبود و گرانی شیرخشک جدی نیست، میخندیدم.
الان هم میخواهم نیمه پرلیوان را از این جنبه نگاه کنم که، چون شیرخشک کمتر میخورم، پس پوشک کمتری هم مصرف میکنم و کمکی هستم به اقتصاد خانواده.
ولی باور کنید خیلی گرسنه شده ام. صدای زنگ در آمد. خدا کند این بار بابا با دست خالی نیامده باشد.